دانلود و خرید کتاب آن مرد در باران آمد مهناز محمدخانلو
تصویر جلد کتاب آن مرد در باران آمد

کتاب آن مرد در باران آمد

انتشارات:انتشارات نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آن مرد در باران آمد

آن مرد در باران آمد رمانی نوشته مهناز محمد خانلو است که ماجرای استاد دانشگاهی به اسم خسرو را روایت می‌کند.

درباره کتاب آن مرد در باران آمد

خسرو اهل خرمشهر دانشجوی سابق رشته دندان پزشکی و استاد حال حاضر دانشگاه است. هشت سال پیش که فارغ التحصیل شد، دوست نداشت در تهران بماند و برنامه‌اش زدن مطب کوچکی در خرمشهر بود. بنابراین در روستایی محروم مطبی زد تا کار کند. مدتی بعد معلم مدرسه ابتدایی روستا هم شد چون معلم روستا در تصادف رانندگی کشته شد و نزدیک بود که مدرسه روستا برای همیشه تعطیل شود. اما دوستش بهزاد و مادرش به او اصرار کردند که به تهران برگردد و به دنبال استعدادش برود. بنابراین با تلاش‌های این دو نفر خسرو با اکراه استاد دانشکده دندان‌پزشکی دانشگاه آزاد تهران شد و حالا در تهران زندگی می‌کند. داستان این رمان داستان چالش‌هایی است که خسرو  با خودش، باورهایش، محیطش و کار و روابطش در پایتخت دارد.

 خواندن کتاب آن مرد در باران آمد را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

 دوست‌داران رمان های ایرانی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب آن مرد در باران آمد

پروا دوید و از بخش خارج شد. سریع خود را جلوی در دانشکده رساند، اما درست وقتی رسید که اتومبیل شهلا از جا کنده شد و به‌سرعت حرکت کرد. پروا چند متر دنبال ماشین دوید و فریاد زد: «لعنت به این شانس.» برگشت و روی اولین نیمکت حیاط نشست، اینقدر دویده بود که نفسش به شماره افتاده بود. سرش را بین دست‌‌هایش گرفت و برای بار چندم از خود پرسید: «یعنی فروزش چه حرفی به شهلاجون زده؟» چند دقیقه بعد، سوفیا از راه رسید و کنار او نشست. او هم نفس‌نفس می‌‌زد. او هم از جلوی بخش دویده بود: «چی شد پروا؟ با شهلاجون حرف زدی؟» پروا سرش را بالا آورد: «نه، نمی‌‌دانم این مرتیکه چه حرفی به شهلاجون زد که این‌طور به هم‌ریخت.»

«مثلا چه حرفی باید زده باشد؟ فوق فوقش گفته دیگر حاضر نیست تو را بپذیرد.»

پروا شانه بالا انداخت: «چه می‌‌دانم. لابد با یک لحن توهین‌آمیز گفته دیگر.»

«دکترفروزش؟ نه بابا بنده خدا، خیلی مبادی‌آداب و متین است.»

پروا برگشت و نگاه غضبناکی به او انداخت. سوفیا سریع گفت: «تو از او بدت می‌‌آید درست، اما دلیل نمی‌‌شود که پا روی انصاف بگذارم.» پروا بلند شد و گفت: «خیله خب باانصاف. باید بروم خانه فرمانیه با شهلا حرف بزنم.»

سوفیا با تعجب پرسید: «الان؟ امتحان داریم دختر.»

«مهم نیست.»

«هفت نمره حذفی پایان ‌ترم مهم نیست؟»

پروا فریاد زد: «نه، مهم نیست.» نگاهی به اطرافش انداخت و زیرلب گفت: «کیفم را کجا گذاشتم؟»

«لابد در بخش جا گذاشتی. تو برو. من برایت می‌‌آورم.»

«نمی‌‌شود. سوئیچ و کیف پول داخلش است. سوفی می‌‌شود بروی برایم بیاوری؟ احتمالا در ارتودنسی جا گذاشتمش.»

سوفیا بلند شد و بی‌حرف دیگری به بخش ارتودنسی رفت. کوله‌پشتی پروا را که روی یکی از یونیت‌‌ها بود، برداشت. مخصوصا از جلوی اتاق دکترفروزش رد شد و نگاهی به داخل انداخت. فروزش پشت میزش نشسته بود و مشخص بود خیلی در فکر است. سوفیا دوان‌دوان خود را به پروا رساند. «بیا بگیر. به من هم خبر بده چی شد.»

پروا سریع سوار ماشین شد و به سمت خانه‌‌ی شهلا راه افتاد. وقتی رسید، هرچقدر زنگ زد شهلا در را به روی او باز نکرد. شماره خانه را گرفت. شهلا جواب نداد، بعد شماره موبایلش را گرفت که آن‌هم روی پیغام‌گیر بود. هنوز مستأصل و دل‌نگران جلوی در ایستاده بود که یک پسر جوان با موهایی ژولیده و لباسی که انگار به تنش زار می‌‌زد، وارد کوچه شد و شروع به نواختن ویولن کرد. پروا جلو رفت. چند اسکناس درشت از کیفش درآورد و از او خواست از دیوار بالا برود و ببیند ماشین شهلا در حیاط هست یا نه.

پسر ویولن را روی زمین گذاشت و با چالاکی از دیوار بالا رفت. همان‌طور که از دیوار آویزان بود، گفت: «یک ماشین سفید داخل حیاط است.» پروا با استیصال شروع به راه رفتن کرد. نگران شده بود. با خود فکر می‌‌کرد نکند بلایی سر شهلا آمده باشد. پسرک داد زد: «بیایم پایین؟» پروا با صدای او به خود آمد: «آره، آره بیا پایین.»

گوشی را برداشت و تصمیم گرفت با پرهام تماس بگیرد. هنوز شماره‌‌ی پرهام را نگرفته بود که صدای آلارم پیامک گوشی بلند شد. پیامی از شهلا بود. نوشته بود: «پروا جان. لطفا بگذار تنها باشم. امروز خیلی حالم خوب نیست. بعدا باهات تماس می‌‌گیرم.»

پسر ویولن‌‌نواز نشسته بود گوشه‌‌ی پیاده‌‌رو و ساز می‌‌زد. پروا بار دیگر به درِ بسته‌ی خانه نگاه انداخت، آهی کشید و ماشین را روشن کرد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
امیدوارم هیچ‌کس سرطان نگیرد،
n re
این جماعت دهه شصتی در بحبوحهٔ روزهای سخت مملکت دنیا آمده‌اند درست، اینکه جمعیت زیادشان مانع موفقیتشان شده درست، اینکه وارد هر مرحله‌ای شدند ده برابر ظرفیت ممکن بوده‌اند هم درست،
n re
هرجایی که خوردی زمین بگو "یا علی" و بلند شو. می‌‌دانی یا علی یعنی چه؟ یا علی یعنی اعتماد. یعنی آرامش. یعنی امید
n re
«خدا نکند آدم آنقدری تنها شود که دل‌ خوش کند به جک ‌و جانورها.»
n re
دلم می‌خواهد برای مظلومیت همه‌‌ی بچه‌‌هایی که در جنگ پرپر شدند، بمیرم.
n re
وقتی خیلی دلگیری، وقتی خیلی مستأصلی. وقتی طناب زندگی‌‌ات به یک مو رسیده، باید بی‌واسطه، بی‌هیچ واسطه از خود آن بالایی آرامش بخواهی
n re
«گاهی اوقات درست همان لحظه‌ای که انتظارش را نداری و همان‌جایی که تصورش را نمی‌کنی، آرامش به سراغت می‌آید.»
n re
من فقط در یک شهر پاگیر می‌شوم. در همان شهری که پا گرفتیم و قد کشیدیم
n re
«امشب، یازده مهر پنجاه ونُه، محمد جهان آرا، همه‌‌ی بچه‌‌های سپاه را در کوی بهروز جمع کرد و گفت، بچه‌‌ها دیگر امیدی به مقامات بالا نیست. هیچ‌‌کس برای ما کاری نمی‌‌کند. ما خودمانیم و خدایمان. منتظر کمک نباشید. فقط منتظر رحمت خدا باشید و از او کمک بخواهید. هرکس می‌‌تواند و در خودش این توان را می‌‌بیند، بماند و بجنگد. هرکس نمی‌‌تواند برود.»
n re
روی تکه سنگی بارنگ قرمز نوشته‌‌اند: «شهید قلب تاریخ است.» قلب تاریخ، قلب خانواده‌‌ام، قلب روزهای خوش کودکی‌‌ام.
n re
آن روز حقیقت تلخی برایمان آشکار شد. آری جنگ ادامه داشت. همچنان جدی، سرسخت و بی‌رحم...
n re
«درست می‌‌شود.» «واقعا امیدی هست؟» «همیشه امید هست.»
n re
«دریغ است ایران که ویران شود/کنام پلنگان و شیران شود.»
n re
زندگی بدون دوست داشتن از جهنم هم سخت‌‌تر است.»
n re
جوری رفت و جوری ثابت‌قدم ایستاد که مطمئن شدم چیزی سرریز شده. آدم‌‌ها وقتی این‌‌طور می‌‌روند که چیزی درونشان سرریز شده باشد. وقتی این‌‌طور می‌‌روند که مطمئن باشند هیچ جایی برای ماندن نیست.
n re
چند ماهی می‌شد که مادربزرگ مُرده بود و ما برای اینکه جای خالی او را با آن قرآن کاهی، علاءالدین زهوار دررفته و سجاده‌ای که بوی یاس می‌داد نبینیم، آن‌طرف‌ها نمی‌رفتیم.
n re
«می‌‌توان یک کارگر بود و به فکر تعالی ایران بود، می‌‌توان نانوا بود و به فکر تعالی ایران بود. می‌‌توان دانشجو بود، استاد بود، راننده بود، وکیل و وزیر بود، اما به فکر تعالی ایران بود. شما جوان‌ترها. شماهایی که معتقد بودید مملکت آینده می‌‌خواهد و خودتان آینده‌‌ی این مرز و بومید، می‌‌توان ایرانی بود و به فکر تعالی ایران بود.»
n re
می‌گوید در خانه جایم خیلی خالی است و هر طرف را که نگاه می‌کند، یاد من می‌افتد.
n re
وقتی او صدایم می‌زند، گمان می‌کنم اگر مُرده باشم هم دوباره خون در رگ‌هایم به جریان می‌افتد.
n re
برخلاف مزخرفاتی که دیگران می‌‌گویند، اشک هم‌ رنگ دارد و هم بو. یک رنگ غریب، یک بوی تلخ، یک حس سرد...
n re

حجم

۵۱۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۶۶۴ صفحه

حجم

۵۱۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۶۶۴ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان