کتاب آن مرد در باران آمد
معرفی کتاب آن مرد در باران آمد
آن مرد در باران آمد رمانی نوشته مهناز محمد خانلو است که ماجرای استاد دانشگاهی به اسم خسرو را روایت میکند.
درباره کتاب آن مرد در باران آمد
خسرو اهل خرمشهر دانشجوی سابق رشته دندان پزشکی و استاد حال حاضر دانشگاه است. هشت سال پیش که فارغ التحصیل شد، دوست نداشت در تهران بماند و برنامهاش زدن مطب کوچکی در خرمشهر بود. بنابراین در روستایی محروم مطبی زد تا کار کند. مدتی بعد معلم مدرسه ابتدایی روستا هم شد چون معلم روستا در تصادف رانندگی کشته شد و نزدیک بود که مدرسه روستا برای همیشه تعطیل شود. اما دوستش بهزاد و مادرش به او اصرار کردند که به تهران برگردد و به دنبال استعدادش برود. بنابراین با تلاشهای این دو نفر خسرو با اکراه استاد دانشکده دندانپزشکی دانشگاه آزاد تهران شد و حالا در تهران زندگی میکند. داستان این رمان داستان چالشهایی است که خسرو با خودش، باورهایش، محیطش و کار و روابطش در پایتخت دارد.
خواندن کتاب آن مرد در باران آمد را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم
دوستداران رمان های ایرانی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب آن مرد در باران آمد
پروا دوید و از بخش خارج شد. سریع خود را جلوی در دانشکده رساند، اما درست وقتی رسید که اتومبیل شهلا از جا کنده شد و بهسرعت حرکت کرد. پروا چند متر دنبال ماشین دوید و فریاد زد: «لعنت به این شانس.» برگشت و روی اولین نیمکت حیاط نشست، اینقدر دویده بود که نفسش به شماره افتاده بود. سرش را بین دستهایش گرفت و برای بار چندم از خود پرسید: «یعنی فروزش چه حرفی به شهلاجون زده؟» چند دقیقه بعد، سوفیا از راه رسید و کنار او نشست. او هم نفسنفس میزد. او هم از جلوی بخش دویده بود: «چی شد پروا؟ با شهلاجون حرف زدی؟» پروا سرش را بالا آورد: «نه، نمیدانم این مرتیکه چه حرفی به شهلاجون زد که اینطور به همریخت.»
«مثلا چه حرفی باید زده باشد؟ فوق فوقش گفته دیگر حاضر نیست تو را بپذیرد.»
پروا شانه بالا انداخت: «چه میدانم. لابد با یک لحن توهینآمیز گفته دیگر.»
«دکترفروزش؟ نه بابا بنده خدا، خیلی مبادیآداب و متین است.»
پروا برگشت و نگاه غضبناکی به او انداخت. سوفیا سریع گفت: «تو از او بدت میآید درست، اما دلیل نمیشود که پا روی انصاف بگذارم.» پروا بلند شد و گفت: «خیله خب باانصاف. باید بروم خانه فرمانیه با شهلا حرف بزنم.»
سوفیا با تعجب پرسید: «الان؟ امتحان داریم دختر.»
«مهم نیست.»
«هفت نمره حذفی پایان ترم مهم نیست؟»
پروا فریاد زد: «نه، مهم نیست.» نگاهی به اطرافش انداخت و زیرلب گفت: «کیفم را کجا گذاشتم؟»
«لابد در بخش جا گذاشتی. تو برو. من برایت میآورم.»
«نمیشود. سوئیچ و کیف پول داخلش است. سوفی میشود بروی برایم بیاوری؟ احتمالا در ارتودنسی جا گذاشتمش.»
سوفیا بلند شد و بیحرف دیگری به بخش ارتودنسی رفت. کولهپشتی پروا را که روی یکی از یونیتها بود، برداشت. مخصوصا از جلوی اتاق دکترفروزش رد شد و نگاهی به داخل انداخت. فروزش پشت میزش نشسته بود و مشخص بود خیلی در فکر است. سوفیا دواندوان خود را به پروا رساند. «بیا بگیر. به من هم خبر بده چی شد.»
پروا سریع سوار ماشین شد و به سمت خانهی شهلا راه افتاد. وقتی رسید، هرچقدر زنگ زد شهلا در را به روی او باز نکرد. شماره خانه را گرفت. شهلا جواب نداد، بعد شماره موبایلش را گرفت که آنهم روی پیغامگیر بود. هنوز مستأصل و دلنگران جلوی در ایستاده بود که یک پسر جوان با موهایی ژولیده و لباسی که انگار به تنش زار میزد، وارد کوچه شد و شروع به نواختن ویولن کرد. پروا جلو رفت. چند اسکناس درشت از کیفش درآورد و از او خواست از دیوار بالا برود و ببیند ماشین شهلا در حیاط هست یا نه.
پسر ویولن را روی زمین گذاشت و با چالاکی از دیوار بالا رفت. همانطور که از دیوار آویزان بود، گفت: «یک ماشین سفید داخل حیاط است.» پروا با استیصال شروع به راه رفتن کرد. نگران شده بود. با خود فکر میکرد نکند بلایی سر شهلا آمده باشد. پسرک داد زد: «بیایم پایین؟» پروا با صدای او به خود آمد: «آره، آره بیا پایین.»
گوشی را برداشت و تصمیم گرفت با پرهام تماس بگیرد. هنوز شمارهی پرهام را نگرفته بود که صدای آلارم پیامک گوشی بلند شد. پیامی از شهلا بود. نوشته بود: «پروا جان. لطفا بگذار تنها باشم. امروز خیلی حالم خوب نیست. بعدا باهات تماس میگیرم.»
پسر ویولننواز نشسته بود گوشهی پیادهرو و ساز میزد. پروا بار دیگر به درِ بستهی خانه نگاه انداخت، آهی کشید و ماشین را روشن کرد.
حجم
۵۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۶۴ صفحه
حجم
۵۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۶۴ صفحه