کتاب پدرم
معرفی کتاب پدرم
پدرم داستان لطیفی از محمدرضا کلهر درباره عشق است. بیشک عشق و دوست داشتن مبهمترین کلمات تاریخ هستند که هر کسی از منظر و دیدگاه خودش تعریف متفاوتی از آنها دارد.
جالب آن است حتی زمانی که داستانها و رمانهای عشقی را میخوانیم و یا موضوعی را در این باره برای ما تعریف میکنند به تفاوتی که در نوع عشق و دوست داشتن آنها موجود است پی میبریم. کلهر با داستانش در این کتاب سعی دارد عشق پاک را به ما بشناساند.
درباره کتاب پدرم
ریحانه رادمنش یک دانشمند هستهای است که قرار است از او تقدیر شود اما او راضی به رفتن به مجلس تقدیر که در آن افراد مهمی همچون معاون رئيسجمهور و ... حضور دارند، نیست. اما بعد از نصحیتهای مادرش تجدید نظر میکند. بعد مادر به او دفتری میدهد که ظاهرا دفترچه خاطرات است اما ریحانه ابتدا نمیداند آن را چه کسی نوشته است. مادر از او میخواهد که دفتر را بخواند و اگر توانست کاملش کند و بسیار مراقبش باشد چون برایش خیلی عزیز است.....
خواندن کتاب پدرم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمنداتن به داستانهای عاشقانه و اجتماعی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم
بخشی از کتاب پدرم
ریحانه هر چه با خودش کلنجار رفت نتوانست عقل و دلش را راضی کند که بعد از همایش شروع به خواندن دفتر خاطرات کند. به فکرش رسید بهتر است چند سطر آن را بخواند تا حد اقل با موضوع و نویسنده آن آشنا شود.
ریحانه دفتر خاطرات را باز کرد و دید که با خطی خوش این چنین نوشته شده...
"در مسجد بعد از پایان نماز مغرب و عشا، امام جماعت که به ایشان حاج آقا سید میگفتند، من را صدا کرد.
در آن زمان جوانی نوزده ساله و مانند امروز فردی مذهبی بودم که زیاد به مسجد میرفتم. به نزد حاج آقا رفتم و گفتم: سلام حاج آقا با من کاری داشتین.؟
علیک السلام امیرحسین خان، بگو ببینم امروز رفتی برای ورودی دانشگاه امتحان بدی؟
بله حاج آقا رفتم. فکر کنم نتیجه خوبی هم بگیرم، چون خیلی درس خونده بودم. باور کنید شب و روز نداشتم. شما هم برام دعا کنید؛ چون باید حتما جزو ده نفر اول باشم تا منو بورسیه کنن. در غیر این صورت نمیتونم برم دانشگاه، آخه هزینههاش خیلی سنگینه.
انشاالله که نفر اول بشی پسرم، من که خیلی خوشحال میشم موفقیت جوونهایی مانند شما رو ببینم. چون امثال تو هم اهل دین و شریعت هستن و هم اهل علم و حساب و کتاب، اما این رو هم بدون که خدای ناکرده با نتیجه نگرفتنت دنیا تموم نمیشه. انشاالله اگه نتیجه گرفتی نباید مغرور بشی و فکر کنی که به همه چیز رسیدی. خب حالا بگو اکبر آقای ما کجاست؟
من و پدرم صبح خیلی زود با هم رفتیم به محل برگزاری آزمون، بعد پدرم رفت به سمت محل کارش، منم که برگشتم خونه هنوز نیامده بود. از مادرم هم که پرسیدم اظهار بیاطلاعی کرد. نگرانم کردین اتفاق بدی که نیفتاده؟
نه پسرم، حتما کاری براش پیش اومده که دیر کرده. میخواستم مسئولیت یک کار بزرگ رو به شما واگذار کنم. باید بری خیابون لاله زار، مغازه صحافی و کتابفروشی حاج حسن صدیق، فکر کنم قبلا با پدرت اونجا رفتی. بگو من رو حاج آقا سید فرستاده تا امانتیش رو ببرم. اگه دیدی طفره رفت بگو خب پولشو میدم. این یه رمزه!
چشم حاج آقا فقط میتونم بپرسم امانتی چی هست؟
امانتی رو که گرفتی خودت متوجه میشی. فقط حواست رو خوب جمع کن. چون خیلی مهمه، حالا زودتر برو که به آخر شب بر نخوری.
از مسجد محل که تو دروازه دولاب تهران بود. به سمت لاله زار به راه افتادم. و با خودم فکر میکردم: «مگه این امانتی حاج آقا چیه که این همه سفارش میکنه؟» علیرغم کنجکاوی زیاد چارهای جز صبر کردن نداشتم. سرعت حرکتم را بیشتر کردم تا قبل از بسته شدن مغازه به آنجا برسم. آخر من پولی نداشم تا سوار تاکسی شوم و شرم و حیا مانع این شده بود که به حاج آقا بگویم پول ندارم.
حدود یک ساعت طول کشید تا به مغازه حاج حسن صدیق رسیدم. در داخل مغازه دو نفر آقا در حال نگاه کردن به کتابها بودند. انگار دنبال کتاب خاصی میگشتند. من هم که کتابهای تاریخی را خیلی دوست داشتم محو خواندن عناوین روی جلد کتابها شده بودم که متوجه شدم کسی من را صدا میکند.
آقا پسر به دنبال چه کتابی هستی؟
من که قبلا یکی دو باری با پدرم به این مغازه آمده بودم، حاج حسن را شناختم.
سلام کردم و گفتم: من از طرف حاج آقا سید اومدم تا اون امانتی رو ببرم. به یک باره دیدم صورت حاج حسن سرخ شد و دست و پایش را گم کرد و با اضطراب جواب داد: اولا سلام و دوما من حاج آقا سید نمیشناسم.
من که از این حرکت حاج حسن جا خورده بودم دوباره تاکید کردم: مگه شما حاج حسن صدیق نیستید؟ حاج آقا سید گفتن اون امانتی رو بدید ببرم و اگه مشکلی هست پولش رو هم میدم.
حاج حسن خودش را جمع و جور کرد و گفت: آها، حالا این شد حرف حساب، بعد دست کرد تو قفسهٔ کتابها و یک جلد مفاتیحالجنان برداشت و به من داد. گفت: اینو ببر بده به حاج آقا سید و بگو همه حساب رو یک جا با هم تسویه کنه وگرنه حلالش نمیکنم.
من که از تعجب داشتم شاخ در میآوردم از مغازه بیرون آمدم و برگشتم به سمت مسجد، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که شاگرد مغازه به سرعت خودش را به من رساند و گفت: حاج حسن میگه برگرد کارت داره. برگشتم در حالی که فکر میکردم میخواهد مبلغ بدهی حاج آقا سید را یادآوری کند.
حاج حسن در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: پسر جان چقدر بیملاحضه هستی! مگه نمیبینی غریبه تو مغازه هست، مگه حاج آقا توجیهت نکرد که به دنبال چه چیزی اومدی؟
حاج آقا فقط به من گفتن خیلی مهمه و ازش مواظبت کن.
عیبی نداره، حالا بیا با هم بریم تا امانتی رو بهت بدم.
حجم
۲۱۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۳۴ صفحه
حجم
۲۱۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۳۴ صفحه
نظرات کاربران
من نمونه را مطالعه کردم به نظرم ارزش خواندن را داره :-)
این داستان معنای واقعی عشق به تصویر کشیده عشق به معبود عشق به وطن و آرمانها عشق به همسر عشق به فرزند و عشق به.... این اثر را به دوستداران رمان های عاشقانه توصیه می کنم
سلام خدا خیرتون بده,واقعا ب نوسینده خسته نباشید میگم ,من توان کتاب خرید کردنو ندارم ولی این برنامه کتابراه واقعا نقطه ی روشنی تو تاریکی زندگی منه,با مطالعه تو این برنامه دارم افسردگیمو درمان میکنم,و بسیار ممنونم ک این داستانو
تا قبل از سخنرانی قابل تحمل هست، ولی بعدش دیگه مسخره میشه جملات کتاب خیلی زیبا و قشنگ هست،
دم دستی ترین کتاب موجود در طاقچه فک کنم همین باشه. دیالوگ های گل درشت و یک طرفه. در خصوص مذهب مخصوصا. شخصیتها اصلا روشون کار نشده. کلا تو سینما و ادبیاتمون انگار نمیتونن از این متکلم وحده بودن خلاص
بسیار کتاب زیبایی بود و همچنین آموزنده
عالی بود
سلام عالیه خیلی ممنونم آقای کلهر
واقعا عالیه حتما بخونید