کتاب زندگی مال تو، تو زندگی کن
معرفی کتاب زندگی مال تو، تو زندگی کن
کتاب زندگی مال تو، تو زندگی کن داستانی از ندا سعادتی نسب است که در انتشارات اهورا قلم به چاپ رسیده است.
زندگی مال تو، تو زندگی کن داستانی است که مسائل عاشقانه و مباحث اجتماعی را در هم آمیخته است. ندا سعادتی نسب با زبانی ساده و روان، ما را در مسیر حوادثی پیش میبرد که برای شخصیتهای داستان رخ میدهد.
کتاب زندگی مال تو، تو زندگی کن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران رمانهای ایرانی هستید، خواندن کتاب زندگی مال تو، تو زندگی کن را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زندگی مال تو، تو زندگی کن
زری که در حین تخمه خوردن انگار داشت به داستانی گوش میداد با هیجان به آنها نگاه میکرد ولی اعظم لبش را گزید و زیر لبی گفت: همچین میگه منیر حیف شد انگار چه تحفهای بود. بعد یواشکی به پری گفت: اتفاقاً من که دلم خنک شد منیر با اون همه فیس و افادهاش. راحله در همه چیز از او برتره. خدا وکیلی خوشگله و خانمه. پری نیشگون محکمی از بازوی او گرفت و گفت: خفه، تو دیگه چی میگی؟ خانم بزرگ هم که بگی نگی چیزهایی شنیده بود گفت: کدو تنبل تو چی بلغور میکنی؟ پاشو از جلو چشمم گم شو. اعظم اخمی کرد و گفت: هیچی، میگم حالا هم چیزی نشده. خانم بزرگ چارقدش را محکمتر کرد و گفت: دست رو دلم نذار. چیزی نشده؟ ندیدی هنوز که هنوزه خاله با ما سر سنگینه. حق هم داره ولله من که هنوز روم نمیشه تو چشاش نیگا کنم. راحله اشکهایش را پاک کرد و گوشهای کز کرد. یاسمین کنارش نشست و گفت: مامان، چرا گریه میکنی؟ چرا زن عمو و مادربزرگ همش حرفای بد میزنن و میخوان تو رو ناراحت کنن؟
- چیزی نیست مادرجون. تقصیر اونا نیست من تافتهٔ اونا نیستم. تو چی میدونی از روز اول عروسیمون تا حالا چه بلاها که سرم نیاوردند. چه طعنهها که نشنیدم فقط دلخوشیم به بابات بود که میگفتم مثل اونا نیست. ولی اونجوری هم که فکر میکردم نبود که بخاطرش تمام پلهای پشت سرمو خراب کردم. ولی خُب ... اصلاً ولش کن. من چرا اینا رو برای تو میگم. تو هنوز نمیتونی عمق این حرفا رو درک کنی. نمیخوام اونا رو پیش تو بد کنم. هر چی باشه مادربزرگ و عمههات هستن. باید دوستشون داشته باشی و بهشون احترام بذاری. حالا پاشو اون بالشا رو از توی اتاق کناری بیار اینجا بذار. یاسمین از اتاق بیرون اومد اونا هنوز داشتن حرف میزدند. عمه پری میگفت: شنیدم منیر با شوهرش سازش نداره. اعظم گفت: فکر کنم بخاطر اینه که شوهرش بچهاش نمیشه.
زری پشت چشمی نازک کرد و گفت: شایدم به این دلیل که دلش جای دیگهاس. یاسمین دیگر حوصلهٔ حرفهای خاله زنکی اونا رو نداشت. توی ایوون کسی نبود مردها توی اصطبل بودند و بچهها هم دنبال دو قاطر توی محوطه میکردند و هو میکشیدند. یاسمین بالشتها را آورد و دوباره به اتاق برگشت. اون شب هر طور بود گذشت و فردای روز بعد انگار نه انگار که اونها بودند حرفهای توهین آمیز نثار راحله و دخترش کرده بودند. به قول معروف پوستشان خیلی کلفت بود. دوباره امر و نهیها شروع شد و راحله از صبح تا شب با آن وضعش مشغول رتق و فتق امور بود.
تابستان بود و گرما بیداد میکرد. این چند شب شرجی شده بود. با اینکه این منطقه معمولاً همیشه خنک بود ولی امسال تابستان بدی بود و گرمایش به اینجا هم رسیده بود. یاسمین روی لبهٔ پنجره زنگ زده، نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. دانههای عرق از روی شقیقههایش میچکید و در امتداد گردنش پایین میرفت و لباسش را نمدار کرده بود. با دستش موهای خود را کنار زد و پنجره را کاملاً گشود ولی فایدهای نداشت حتی باد تند دو پنکهٔ درون اتاق هم افاقهای نمیکرد. باقی نیز خسته از گرما گوشهای کز کرده بودند و به نوعی مشغول خنک کردن و باد زدن خود بودند. تنها بچههای زری بودند که انگار اصلاً گرما را حس نمیکردند و به همان انرژی که صبح در حیاط دنبال ماکیان میکردند الان هم مشغول آزار حشراتی بودند که دور تا دور لامپ توی اتاق و فانوسی که در ایوان وجود داشت، میچرخیدند. یاسمین گاهی از استعدادهای آنها در اذیت و آزار رساندن به دیگران، تعجب میکرد و نمیتوانست آنها را درک کند. راحله خسته از کار روزانه و با آن شکم برآمدهاش، سینی به دست وارد اتاق شد و قاچهای هندوانهای را که صبح احمد از باغ چیده بود روی زمین گذاشت. ابتدا بچهها و بعد باقی مانند قحطیزدهها به آنها هجوم بردند و سعی کردند عطش خود را برطرف کنند و راحله تا توانست به سختی بنشیند دوباره مجبور بود ظرفهای خالی را جمع کند چون در کمتر از چند دقیقه اثری از آن قاچهای هندوانه نبود. احمد به پشتی تکیه داد دستی به سبیلهایش کشید و رو به راحله گفت: فردا غذای درست و حسابی آماده کن، مهمون داریم. همه چشم به او دوختند. یاسمین مشتاقتر از بقیه به پدرش نگریست.
حجم
۶۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۴۸ صفحه
حجم
۶۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۴۸ صفحه
نظرات کاربران
داستان جذاب و پر کششی بود و از خوندنش لذت بردم تمام صحنه ها کاملا ملموس و قابل تصور بود مخصوصا قسمت عاشقانه ی کتاب بسیار جذاب بود به طوری که نمیتونستم بین خوندنش وقفه بندازم توصیه میکنم حتما این کتاب رو بخونید و
چقدر از دخترای ضعیف و احساساتی بدم میاد؟ چرا نویسنده فکر میکنه یه دختر زیاد گریه کنه و آه و ناله کنه ،رمان حذابتر میشه؟؟؟؟؟؟ رمان ضعیفی بود بیشتر کتاب رو نخونده رد کردم
بیان روان و گیرایی داشت و از خواندنش لذت بردم ؛ جذاب و دوست داشتنی به دوستان دیگر هم توصیه میکنم بخونید و لذت ببرید
رمانی بود که بعد از مدتها منو علاقمند به خوندن رمان کرد. خیلی دوستش داشتم. رمان جدید باران تویی از این نویسنده رو هم خیلی دوست داشتم. رمانهای غزل امید و دلم مهتاب می خواهد رو هم خوندم عالی بودن
من دوبار خوندمش خیلی قشنگ بود
داستان کشدار ،ادما یا خوب مطلق بودن یا بد مطلق،صفر وصد،کسل کننده،خسته کننده،ارزش یه بار خوندنو به سختی داره،چه برسه چندبار،متاسفانه اواخر کتاب انقدر پرحاشیه بود و توضیحاتو اضافه داشت ،رد میکردم،تا به انتها برسه،به امید موفقیت بعدی نویسنده،
کتاب بی نظیری بود. شخصیت ها درست و بجا ترسیم شده بود. خیلی ملموس بود و نثر روانی داشت. من از این نویسنده کتابهای « باران تویی»، «دلم مهتاب می خواهد» و «غزل امید» رو خوندم. اونها هم عالی بودن
عالی بود. پرکشش و جذاب
سلام سلام نه واقعا کتاب خولی نبود اکثر صفحات و که رد کردم اولاش که شبیه بامداد خمار بود البته نسخه امروزیش خدایی ارزش خوندن نداره
اصلا کتاب جالبی نبود کشدار و خسته کننده حیف پول و وقت