کتاب عصر اساطیری
معرفی کتاب عصر اساطیری
کتاب عصر اساطیری داستانی نوشته حسین پورحسینی است. داستانی زیبا و خیالی که البته برگرفته از اساطیر ایرانی است و مخاطبان را با خود به دنیای جذاب اسطورهها، ماجراها و تلاشهایشان میبرد.
نویسنده برای نوشتن این کتاب از دو منبع معتبر در زمینه اسطوره، یعنی شاهنامه فردوسی و شاهنامه ابومنصوری بهره گرفته است
درباره کتاب عصر اساطیری
عصر اساطیری داستانی جذاب با درونمایه اسطورهای است. اسطورههایی که هرچند به ظاهر شبیه به آدمهای عادی هستند، اما قدرتهای خارقالعادهای دارند. قدرتهایی که میتواند برای حفظ یک کشور کافی باشد و مردمش را از سختی، رنج و جنگ برهاند. اسطوره هرچند واقعی نیست و برگرفته از خیالات یک شخص است، اما آنچنان در ذهن و جان مردم ریشه میدواند که تبدیل به واقعیتی میگردد. واقعیتی که آمال، آرزوها و اندیشه و افتخارات یک ملت، یک فرهنگ و یک سرزمین در آن متجلی است.
حسین پورحسینی نیز در این کتاب، داستان همین اسطورهها را نوشته است. هدف اسطورههای این داستان، نگهبانی از ضعیفان و مقابله با کسانی است که تلاش میکنند نظم هستی را برهم بزنند و امور را از حالت عادی خود خارج کنند.
کتاب عصر اساطیری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب عصر اساطیری را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عصر اساطیری
سرانجام پس از ساعتها نبرد سهمگین میان فریدون و ضحاک، فریدون بر ضحاک چره گشت، آنگاه که او در صدد کشتن ضحاک درآمد، از پیک ایزدی ندا آمد که ضحاک را در کوه دماوند با زنجرها آب ددها که کاوه ساخته به بند کشده تا از آن طریق ضحاک به کفر اعمال اهریمنی خود برسد . پس فریدون چنین کرد، ضحاک را در دل کوه دماوند به زنجیر کشد و او را بی آب و خورا ک رها کرد تا به مرگ تدریجی دچار شود اما سرنوشت افسانه دیگری را رقم زد.
در شهر طوس، میان آن همه هیاهو برخاسته از گیرودار روزگار، پسری به نام فرهاد مشغول تحصیل در علم تاریخ بود. او که از پدر باستان شناس و مادر زبانشناس متولد شده بود به همراه خواهر کوچکترش شهرزاد با پدربزرگ پدرشان زندگ میکردند . بیست سال پش، زمان که فرهاد پنج سال و خواهرش سه سال سن داشت، پدر و مادرشان را در یک سانحه رانندگی از دست دادند و از آن روز سرپرستی دو کود ک یتیم را پدربزرگشان به عهده گرفت اما چه که در شرف اتفاق شوم بود نه در طوس بل که در هزاران کیلومتر آن طرفتر جایی بر بلندای کوه دماوند جریان داشت . دو شخص در میانههای برف و کولا ک در حال عبور از راههای صعب العبور دماوند بودند، پس از گذرِ مسافت طولان آن دو به نزدیک دهانه غار تاریک و سرد رسیدند، مشعل روشن کرده و به درون غار پا نهادند. مسیر پیش رو را طی کردند تا ان که به انتهای غار رسیدند. پیش رویشان و در آن ظلمت سرد جسم پوسیده و در زنجیر کشیده شده را دیدند .
یکی از آن دو پیشتر رفت به جسم پوسیده نگاه کرد و گفت : باید خودش ، باشه این مارو ثروتمند میکنه.
نفر دوم در حالت سکوت، کوله پشت که همراه خود داشت را زمین گذاشت و از درون کوله پشت جعبهای را خارج کرد، در جعبه را گشود و سر مومیایی شده را از آن برون اورد و بعد به همراه خود گفت: کنار بایست . آنگاه به نزدیک جسم پوسیده رفت، سر مومیایی شده را سمت آن جسم پوسیده " بی سر" گرفت ناگهان سر چون آهنربا جذب جسم شد گویی که سر در اصل متعلق به آن جسم بوده باشد. به ناگاه تند بادی وزید مشعل را خاموش کرد و غار را در ظلمت مطلق فرو برد، چند ثانیه طی شد تا دوباره آن ، دو مشعل روشن کردند یکی از آنها که به شدت ترسیده بود به دیگر گفت : تو چی کار کردی؟
و دیگری پاسخ داد: آن چه به من ارث رسیده بود را به سرانجام رساندم. در همان هنگام، جسم پوسیده به حر کت درآمد نفس کشید و آهسته نجوا کرد: آآآآه ه ه ... آن شخص که باعث زنده شدن جسم بود به زانو نشست شال و کلاه خود را به کنار زد و گفت: زنده باد ماردوش...
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه