کتاب یک دایره چرکین شده
معرفی کتاب یک دایره چرکین شده
رمان یک دایره چرکین شده نوشتۀ شهلا سلیمانی، نامزد برگزیدۀ جایزۀ مهرگان ادب در سال ۱۳۹۸ است که در انتشارات لگا به چاپ رسیده است. این اثر یک رمان روانشناسانه بر اساس نظریات فروید درباره خواب و رویا است.
درباره کتاب یک دایره چرکین شده
امیر با دیدن یک رؤیا یا کابوس از خواب بیدار میشود. امیر دانشجوی روانپزشکی و یک مهاجر کرد ایرانی است که با مادرش -که یک زن کُرد یهودی است- در آلمان زندگی میکند.
امیر پس از دیدن این خواب عجیب باید به دانشگاه برود. چون مسئول برگزاری یک سخنرانی در مورد «ناخودآگاه تروریسم» است. وقتی او وارد محوطهٔ دانشگاه میشود همهچیز برایش غیرعادی به نظر میرسد. رفتار دانشجوها و اساتید…
آنها میگویند امروز به جای دکتر ویلیام، پروفسور فروید قرار است سخنرانی کند و همانجا است که امیر خوابش را دوباره به یاد میآورد و دختری که در خواب دیده بود را در میان جمعیت میبیند.
سخنرانی پرشور فروید شروع میشود. امیر بعد از سخنرانی به دنبال تحلیل رؤیایش پروفسور فروید را تعقیب میکند و سر از یک خانۀ جنگلی در میآورد… ادامهٔ داستان در خانه جنگلی روایت میشود.
رمانی روانشناسانه درباره رویاها و گذشته انسانها که شما را به شدت درگیر خود میکند.
خواندن کتاب یک دایره چرکین شده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب یک دایره چرکین شده
زمان اسبهایش را تاخت میزد و ثانیهها مثل گردوغباری که اسبها بهپا میکنند در هوا محو میشدند. من از محوشدن این گردوغبار وحشت داشتم. سه ماه گذشته بود. هیچ خبری از هیچکدامشان نبود. در این سه ماه، مثل دیوانهها به همهجا سر زده بودم. حتی دنبال درختچههای کوتاه و خپل بودم. آنها را پیدا میکردم ولی دیگر آنها زیر باران نمیخندیدند. فقط درختچههای معمولی بودند. منتظر روزهای بارانی میشدم. شاید چیزی به خاطر بیاورم. اما روزهای بارانی فقط باران میبارید. بارانی کسلکننده که تمامی نداشت و اگر هم تمام میشد. سرگشتگی من تمام نمیشد. یعنی کجا رفتهاند؟! تافگه مانند برفهای بهاری آب شده بود. من دنبال همان آب بودم. برای همین تمام بیمارستانها، کل دانشگاهها را گشتم. نه تافگه بود. نه پروفسور، از دست خودم عصبانی بودم. آدرس آن خانهٔ جنگلی را به خاطرم نمیآوردم. هر بار که سعی میکردم بروم، یک جای دیگری سردر میآوردم.
برای دانشجوها از آن سخنرانی تاریخی پروفسور میگفتم، اما آنها چیزی یادشان نمیآمد. مگر میشود؟ خاطره، به خاطر آوردن برای من ملالآور بود، چراکه اصلاً دوست نداشتم تافگه به انبار خاطرههایم برود. او همین چندوقت پیشآمده بود. حقش این نبود که او را در انبار ذهنم زندانی کنم؛ اما چیزی در درونم بهم میگفت او زندانی است. این صداها تشویش و آشفتگی من را دوچندان میکرد. با بیتفاوتی ویترینهای مغازهها را نگاه میکردم، ویترینهایی که نگینها و سنگهای لباسها را دوچندان براق میکردند، در تمام این سنگها و نگینها تصویر غمگین تافگه را میدیدم. بعضی وقتها، از این تصور خودم عصبانی میشدم. اگر سنگی چیزی جلوی پایم بود، آنچنان لگدی بهش میزدم که چند متر آنطرف میرفت و دوباره قل میخورد، قل میخورد، قل میخورد، قل، قل... کفشهای شیک و نویی جلوی حرکت سنگ را گرفت. سرم پایین بود. کفشها را که دیدم، کنجکاو شدم. سرم را بالا بردم. دیدم پروفسور درست روبهرویم ایستاده است. باورش برایم سخت بود. ذهنم از همهچیز خالی شد و فقط تصویر پروفسور را با قیافهٔ الانش مقایسه میکردم. آره، خودش بود.
لبخندی زد، مثل همیشه شیک و تمیز و عصابهدست بود. کنار پیادهرو ماشین عجیبوغریبی پارک شده بود. مدلش قدیمی بود. بهطرف ماشین رفت. با اشاره به من گفت: «بیا.»
من هم دنبالش راه افتادم. هر دو سوار ماشین شدیم. راننده همان رانندهٔ سه ماه پیش بود.
خیابان را که پایین آمدیم، چند کوچهٔ تنگ را رد کردیم. به یک کوچهٔ بنبست رسیدیم. ساختمان چندطبقهٔ نیمهکارهای در انتهای کوچه بود. درست ده متری آنطرفتر، ماشین ایستاد. اسکلت ساختمان کامل درست شده بود اما دیوارهایش همه نیمهکاره بودند. میتوانستی داخلش را ببینی.
ناگهان تافگه را دیدم. به یک ستون بسته بودنش! وای، خدای من، نه! مادرم در طبقهٔ پایین ساختمان بود، او را هم به صندلی بسته بودند!
با عجله و دستپاچگی خواستم در ماشین را باز کنم؛ اما راننده در را قفل کرد. مگر این لگن هم اتوماتیک است؟
حجم
۶۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
حجم
۶۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه