کتاب هشت بند
معرفی کتاب هشت بند
کتاب هشت بند نوشته مهرداد خالقی است. کتاب هشت بند انتشارات معارف منتشر کرده است. این کتاب روزنوشت تبلیغی خاطرات محرم سال ۱۳۹۵ در زندان مرکزی زاهدان است.
درباره کتاب هشت بند
کتاب هشت بند مجموعهای است از ماجراهایی که با ورود یک طلبه جوان (که برای تبلیغ به آنجا اعزام شده است) به زندان مرکزی زاهدان رخ میدهد. این داستان با روایتی روان و جذاب نوشته شده است و کمک میکند تا اتفاقاتی که شاید چندان به آن پرداخته نشده است را به خوبی درک کنید.
خواندن کتاب هشت بند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به روایتهای واقعی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هشت بند
برنامهٔ بعدی، دیدار با حاجآقا سلیمانی، امامجمعهٔ زاهدان بود. ساعت نزدیکِ یازده بود؛ یک ساعت مانده به نماز ظهر. جلسه مقداری به خوشآمدگویی، بیانِ حدیثی مناسب با فضای فعلی زاهدان و دعای پایانی گذشت؛ مختصر و مفید. با خودم گفتم: «به این میگن یه سخنرانی خوب!» بعد از جلسه هر طوری بود خودم را به حاجآقای سلیمانی رساندم.
حاجآقا! میشه یه سؤال بپرسم؟
بفرمایید.
ما اهل تهرانیم. هرچی تو بعضی هیئتها میگیم «عُمَرکشون» نگیرین و لعن نکنین، گوش نمیکنن. شما پیغامی بدین که وقتی برگشتیم تهران، بهشون بگیم؛ اونم از امامجمعهٔ زاهدان که به همهٔ جوانب آگاهی داره.
هر وقت رفتین، اینو بگین: «سنّیهای وهابی و افراطی، هر وقت انگیزهشون برای کُشتن بچهشیعهها کم میشه یا توی اعتقاداتشون شک میکنن، کلیپهای شما رو میذارن که به صحابه و مقدساتشون بدوبیراه میگین. اونا با این فیلمها جونی دوباره میگیرن!» دیگه فکر نکنم چیزی بیشتر از این لازم باشه بگم؛ همینقدر برای کسی که میخواد متوجه عاقبتِ کارش بشه، کفایت میکنه.
همین که نماز را خواندیم، بچههای اعزام شروع کردند به تقسیم بچهها. من که خیالم راحت بود؛ قبل از تبلیغ به کیخواه (مسئول گروه) گفته بودم: «به شرطی میام که برم منبر دانشگاه!» چون پارسال که رفته بودم زندان، واقعاً اذیت شدم. دیگر حالِ روحیام همراهی نمیکرد و سرم پرسودا نبود.
همه تقسیم شدند؛ کسانی که قرار بود بروند زندان، مسجد، دانشگاه و بیمارستان مشخص شدند. نفس راحتی کشیدم. کیخواه گفت: «ایشالا تا فردا غروب، دانشگاهی که قراره برای سخنرانیش بری، کاراش انجام میشه. مطالبت رو آماده کن.»
نزدیک غروب بود. توی محوطه چرخی زدم تا با فضا خو بگیرم. محل اسکان ما، حوزهٔ علمیهٔ امام صادق؟ ع؟ و چسبیده به دفترِ امامجمعه بود. حدود دوهزار متر زیربنا داشت. سبک معماریاش حرف نداشت؛ دوطبقه و حجرههای کوچکِ بههمچسبیده. توی حیاط هم تا چشم کار میکرد، گل کاشته بودند. حوضی ششمتری هم وسط حیاط، گوینده را به ذوق میآورد و دم غروب، نشستن کنارش حسابی خستگی را از تنت بیرون میکرد.
داشتم توی حیاط چرخ میزدم. همین که به روبهروی درِ ورودی رسیدم، لحظهای جا خوردم. اول شک کردم خودش باشد. بعد با خودم گفتم: «اما نه... خودشه. کت و شلوارِ آبینفتی با قدّی کوتاه و موهایی کمپشت، فقط میتونه "آقای نامآور" باشه.»
داشت با یکی از طلبهها صحبت میکرد و انگار منتظر کسی بود. میشناختمش. مسئول فرهنگی زندان مرکزی زاهدان بود. هر جوری خواستم از تیررس چشمانش دور شوم، نشد! تا آمدم مسیرم را کج کنم، شکارم کرد.
حجم
۷۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۷۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
نظرات کاربران
بسم الله الرحمن الرحیم این کتاب فوق العاده است! در مورد طلبه ای هست که ده روز اول محرم رو به زاهدان میره برای تبلیغ. اونجا هم باید این کار رو تو زندان انجام بده! این بین تو اتفاقایی که میوفته، شما با
قلم نویسنده چندان روان نبود !