کتاب سایه هایی که مرا تعقیب می کنند
معرفی کتاب سایه هایی که مرا تعقیب می کنند
کتاب سایه هایی که مرا تعقیب می کنند مجموعه داستانهای کوتاه و متفاوت نوشته سحر قزوینی است. داستانهایی جذاب که شما را به فکر فرو میبرند و دنیای دیگری را به شما نشان میدهند.
درباره کتاب سایه هایی که مرا تعقیب می کنند
داستانهای مجموعه سایه هایی که مرا تعقیب می کنند، اولین داستانهایی است که از سحر قزوینی منتشر شده است.
داستانهایی جذاب و دلنشین که مخاطبان را به فکر فرو میبرند و دنیای دیگری را در برابر چشمانتان نمایان میکنند. دنیایی که از سوالهای بی پاسخ و اعمال غریب پر است. شخصیتهای هر داستان با عقل و درایت خود، چنان گفتگوهایی رقم میزنند که خواننده را در فکری عمیق فرو میبرند.
با خواندن داستانها شاید بارها و بارها از خودتان بپرسید آیا دنیایی که در این کتاب به آن وارد میشوید، دنیایی دگرگون شده است یا همان دنیای حقیقی ماست که بارها و بارها بر حقیقتش سرپوش گذاشتهایم؟
کتاب سایه هایی که مرا تعقیب می کنند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستان کوتاه هستید، کتاب سایه هایی که مرا تعقیب می کنند، یک انتخاب عالی برای شما است.
بخشی از کتاب سایه هایی که مرا تعقیب می کنند
پدر بدجور کتک خورده بود. به من چیزی نمیگفت. انگار نمیخواست بدانم چه کسی و به چه دلیل او را کتک زده است. بی حال و بی رمق در حیاط زندان منتظر ایستاده بود. وقتی راه می رفت پای راستش میلنگید، نمیتوانست درست حرف بزند. دستانش از سرما میلرزیدند.
به او خیره شدم. میخواستم بگویم از اینجا برویم. فکر میکنم امشب توان دعا خواندن نداشت ولی انگار فکر مرا خواند، رو به من کرد و گفت: امشب که گرسنه ماندیم، اگر دعا نخوانیم فردا شب هم چیزی نداریم.
سرم را به زیر انداختم و زیرچشمی نگاهش کردم. تمام نگهبانان زندان دور آتشی میان حیاط زندان نشسته بودند. صدای داد و فریاد هر ازگاهی به گوش میرسید. فریادهایی که کمی پدر را میترساند.
شغل پدرم برای خیلیها عجیب بود. هرگاه میپرسیدند پدرت چه کاره است؟ کمی فکر میکردم و پاسخ میدادم دعا میخواند. او همیشه در حال دعا خواندن برای دیگران بود یا در گورستان و یا در زندان ها. هیچوقت برای من دعا نخوانده بود.
یادم میآید وقتی مادرم مرد، برای او هم دعا نخواند. انگار فقط از کتاب دعا پول درمیآورد ولی خودش زیاد به آن اعتقادی نداشت. البته فقط من این موضوع را میدانستم.
نسبت به هم سن و سالانم قامت کوتاهی داشتم. پدرم از این قضیه ناراضی به نظر میرسید. در مدرسه نیمکتم از سایر دانش آموزان کوتاهتر بود. البته پدر دیگر مرا به مدرسه نمیفرستاد میگفت خواندن و نوشتن را که یاد گرفتهام پس دیگر به چیز بیشتری نیاز ندارم. میخواست مثل او دعا خوان شوم.
شاید خیلیها از من بپرسند خودت چه میخواهی؟ راستش خودم چیزی نمی خواهم. بعد از مرگ مادرم همه چیز مثل یک فیلم صامت سیاه و سفید پیش میرفت. فقط منتظر دیدار دوباره با مادر بودم و برای روزهای آینده برنامه ای نداشتم.
امشب با پدر برای اولین بار به زندان جدیدی آمده بودم. ساعت از نیمه شب گذشته و چشمان من خواب آلود و پف کرده بود ولی پدر اهمیتی نمی داد.
این زندان با زندانهای دیگر متفاوت بود. از همان اول که وارد شدیم صدای داد و فریادها نشان میداد این زندانی ها مثل زندانیهای همیشگی نیستند که پدر برایشان دعا میخواند.
یکی از نگهبانان به پدرم گفت: این قدر عجله نداشته باش تا طلوع خورشید صبر کن.
ولی پدر میخواست سریع دعایش را بخواند، پولش را بگیرد و برویم.
پدر به آن نگهبان گفت: دعا در نیمه های شب آثار دیگری دارد. اجازه بدهید به کارم برسم.
هرچه آنها میگفتند نمی شود، پدر بیشتر اصرار میکرد.
نگهبان گفت: این زندانی سابقه وحشتناکی دارد. بهتر است تا طلوع خورشید صبر کنی. همه ما ترجیح می دهیم تا قبل از طلوع به سلول او نزدیک نشویم.
پدر با تعجب علت را جویا شد.
نگهبان جواب داد: او تا به حال گوشت گردن چهار تن از نگهبانان را با دندانهایش پاره کرده. قبلا هم جنایات هولناکی انجام داده که کسی از آنها اطلاعی ندارد. شایعه شده او یک خونخوار است. وقتی آفتاب طلوع میکند و نور خورشید از پنجره سلولش به داخل می تابد به گوشه دیوار پناه می برد و آرام میگیرد. آن زمان کاملا بی آزار است و شاید وقت خوبی برای دعا خواندن باشد. به همین دلیل به تو پیشنهاد میکنم صبر کنی.
حجم
۷۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۳ صفحه
حجم
۷۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۳ صفحه
نظرات کاربران
متفاوت بود مثل کتاب های دیگه نیست . حتما مطالعه کنید.
هنوز منتظر ادامه داستان سایه ها بودم... عالی بود
اگه اهل فکر کردن نیستید کتاب رو نخونین ، چون داستاناش برای بچه ها نیست
اصلا کتاب خوبی نیست