دانلود و خرید کتاب شهادت به نوبت سیدمجید گل‌محمد
تصویر جلد کتاب شهادت به نوبت

کتاب شهادت به نوبت

امتیاز:
۴.۷از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شهادت به نوبت

کتاب شهادت به نوبت نوشته سید مجید گل محمد، داستانی است که بر اساس زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

درباره کتاب شهادت به نوبت

سید مجتبی هاشمی راد ۱۳ آبان ۱۳۱۹ محله شاهپور تهران (وحدت اسلامی فعلی) در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. او اولین فرمانده کمیته انقلاب مرکزی تهران، و فرمانده گروه فداییان اسلام در طول جنگ ایران و عراق بود.

سید مجتبی هاشمی پس از پایان تحصیلاتش، مدتی در ارتش شاهنشاهی مشغول به فعالیت بود اما این فعالیت مدت کوتاهی دوام داشت. بعد از خروج از ارتش به کار آزاد پرداخت و در ۱۵ خرداد سال ۴۲ به همراه دوستانش به صف مردم مبارز پیوستند. آن‌ها در پخش اعلامیه‌ها فعال بودند و همین موضوع سبب شده بود تا ماموران حکومتی به دنبال آن‌ها باشند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن، او به سرعت نیروهای انقلابی منطقه ۹ را سازماندهی کرده و کمیته انقلاب اسلامی منطقه ۹ را تشکیل داد. در طول جنگ در شهر آبادان مستقر شد تا برای آزادی آبادان و خرمشهر بجنگد. 

سرانجام در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۴ در خیابان وحدت اسلامی (شاپور سابق)، تهران توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق مورد سوء قصد قرار گرفت و کشته شد.

سید مجید گل محمد در کتاب شهادت به نوبت، با روایتی داستانی، از زندگی این سردار شهید و فرمانده انقلابی گفته است و فعالیت‌های او را در دوران انقلاب و جنگ ایران و عراق بیان می‌کند.  

کتاب شهادت به نوبت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

شهادت به نوبت را به تمام دوست‌داران داستان‌های دفاع مقدس و علاقه‌مندان به خاطرات رزمندگان و شهدا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شهادت به نوبت

سید مجتبی از پنجره به محوطه مقابل هتل کاروانسرا نگاه کرد. دو نفر از اسرای عراقی لنگه دری را بر روی دست حمل می‌کردند و یکی از رزمندگان هم روی آن به پهلو دراز کشیده بود. آن دو اسیر از سنگینی آن بار، خسته شده بودند و باقی افراد هم از دیدن این صحنه می‌خندیدند. فرمانده ابرو در هم کشید و گفت: «اون کیه روی دست اون بنده‌های خدا؟»

سید مرتضی با عصبانیت گفت: «معلومه دیگه، کی از این کارها می‌کنه. آقا شاهرخ.»

سید محمود صندوقچی گردن کشید و با تعجب گفت: «شاهرخ ضرغام!»

امامی گفت: «بله شاهرخ ضرغام.»

سید مجتبی خود را به محوطه رساند. افراد با دیدن او هر کدام به گوشه‌ای رفتند و خود را به کاری مشغول کردند. فرمانده با صدای بلند شاهرخ را خطاب قرار داد و گفت: «بیا پایین آقا، بیا پایین.»

شاهرخ با خنده برای سید مجتبی دست تکان داد و گفت: «آقا سید، تخت روان رو کیف می‌کنی؟»

با جستی از روی لنگه در پایین پرید. آن دو نفر اسیر عراقی لنگه در را به گوشه‌ای انداختند و نفس‌زنان بر روی زمین وِلو شدند. شاهرخ به سمت فرمانده آمد و سلام کرد. سید مجتبی جواب سلام را داد و گفت: «آقا شاهرخ، برادر من! این چه کاریه که می‌کنی؟ گناه داره.»

شاهرخ، ساده و بی‌آلایش گفت: «آقا اینها خیلی منو اذیت کردند. نمی‌دونی برای اسیر کردن این دو تا جونور چقدر راه رفتم. خیلی خسته شدم. برای همین با خودم عهد کردم هر اسیری که مقاومت کنه و منو دنبال خودش بکشونه،‌ باید به من کولی بده، همین!»

سید محمود صندوقچی که حیرت‌زده به شاهرخ خیره شده بود، با تمسخر گفت: «خیلی بی‌انصافی. شصت هفتاد کیلو وزن اون در، صدوسی کیلو هم وزن خودت، خب معلومه اون بیچاره‌ها زیر این تابوت دویست کیلویی هلاک می‌شن.»

شاهرخ ضرغام در حال خنده بود که فرمانده با صدایی بلند و رسا، و در عین حال، مثل همیشه با صلابت، رو به افراد گفت: «هیچ‌کس حق نداره به اسیری بی‌احترامی کنه. ما مسلمانیم و باید طبق قانون شریعت با اسیر رفتار کنیم. پیغمبر ما با اسیر خوش‌رفتاری می‌کرد. مولای ما، علی‌بن‌ابیطالب، غذای خودش رو با اسیر قسمت می‌کرد. اینها یعنی اینکه در دین ما اسیر هم حقی داره. آیا می‌دونیم این سرباز چرا با ما آمده؟ به اختیار خودش آمده و یا به جبر آورده شده؟ گلوله‌هاش تموم شده که اسیر شده و یا گلوله داشته و شلیک نکرده و خودش رو تسلیم کرده؟ احکام دین باید در همه امور زندگی ما استفاده بشه. اینهاست که شیعه رو از باقی متمایز می‌کنه.»

بعد رو به شاهرخ کرد و گفت: «خب آقا شاهرخ، تو که قهرمان کشتی هستی چرا؟ تو که پشت سنگین وزن‌های یه شهر رو به خاک رسوندی، چرا؟ تو که سر بچه یتیم دست می‌کشی، چرا؟ تو که...»

شاهرخ حرف سید مجتبی را قطع کرد و درحالی‌که از خجالت سرخ شده و سر به زیر انداخته بود، آهسته گفت: «بیشتر از این چوبم نزن. اشتباه کردم نفهمیدم، ببخش.»

فرمانده که هنوز ناراحت بود، بدون اینکه به صورت شاهرخ نگاه کند، گفت: «دیگه تکرار نکن، بعد هم اینها مسلمون هستن، نه جونور. حالا هم چند تا از بچه‌ها را با خودت ببر و تا می‌تونید بشکه خالی جمع کنید. امشب کار داریم.»

شاهرخ به همراه چند نفر برای اجرای دستور فرمانده حرکت کرد. بعد از رفتن او، سید مجتبی رو به امامی گفت: «اگه شما هم به جای عصبانیت براش توضیح می‌دادی، قبول می‌کرد. نیازی نبود به من بگی. اما از اینکه خبر دادی و نسبت به این مسائل حساسیت به خرج می‌دی ممنونم. حالا اگه کاری نداری، این دو تا اسیر عراقی رو ببر ارتش و به سرهنگ کهتری تحویل بده. اگر هم تونستی، مهمات و اسلحه بگیر.»

بعد رو به سید محمود صندوقچی کرد و گفت: «پسرعمو، چند دقیقه‌ای می‌رم به اتاقم. اگه کاری بود خبرم کن.»

به داخل هتل کاروانسرا رفت. بعد از رفتن فرمانده، رئیس ستاد فداییان اسلام به امامی گفت: «دو شب و دو روز نخوابیده، اصلاً چشم روی هم نگذاشته. می‌ترسم از پا دربیاد.»

سید مرتضی امامی علت قرمزی چشم‌هایش را فهمید.

afsoon
۱۴۰۱/۰۹/۲۳

کتاب خیلی مختصر و مفید ، توقع بیشتری داشتم توی کتاب شهید شاهرخ ضرغامی با این شهید آشنا شدم و عاشق مرام و معرفت و منشش شدم

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۲۱,۰۰۰
۱۰,۵۰۰
۵۰%
تومان