کتاب رادرفورد و پسر
معرفی کتاب رادرفورد و پسر
کتاب رادرفورد و پسر نمایشنامهای نوشته گیتا ساوربی است که با ترجمه سمیه نصراللهی میخوانید. داستان درباره خانوادهای فقیر است که در یک خانه باهم زندگی میکنند و مدام سر کوچکترین چیزها بحث و دعوا میکنند. اما چه باعث شده تا کار این خانواده به اینجا بکشد؟
نمایش رادرفورد و پسر در لندن و بعد در نیویورک بارها و بارها به روی صحنه رفت. منتقد تئاتر تایمز، این نمایش را اینطور توصیف کرد: «نمایشنامهای که به راحتی فراموش نمیشود.»
درباره کتاب رادرفورد و پسر
رادرفورد و پسر درباره اعضای یک خانواده است که همیشه با هم در جنگ و جدال هستند. آقای رادرفورد سرمایهدار، پسرش را به لندن فرستاده است تا در یک مرکز تحصیلی خوب درس بخواند اما پسر به تحصیلاتش پشت پا میزند و با دختری از طبقه کارگر به نام ماری ازدواج میکند. وقتی که فرزند آنها، تونی، به دنیا میآید، آنها از پس خرجهایشان برنمیآیند و به ناچار نزد برای زندگی نزد آقای رادرفورد برمیگردند...
کتاب رادرفورد و پسر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
رادرفورد و پسر، اثری است برای تمام علاقهمندان به ادبیات نمایشی و دوستداران تئاتر و نمایشنامه.
بخشی از کتاب رادرفورد و پسر
مری: (خونسرد) درباره این موضوع با آقای رادرفورد صحبت کردی؟
جان: آره بالاخره گفتم که چیه... اما خب معلومه که بهش نگفتم چطور انجام میشه... اصلاً گوش نداد چی میگم، انگار داشتم با یه تیکه گرانیت حرف میزدم. بعداً میفهمه که باید با دقت گوش میداد... مارتین رو مجاب کردم باهاش حرف بزنه.
مری: چرا مارتین؟
جان: چون تو این کار به من کمک کرد و چون اون تنها کسیه که تو دنیا پدر به حرفش گوش میده.
مری: اون به مارتین اعتماد داره. مگه نه؟ کاملاً بهش اعتماد داره.
جان: خدایا! آره مارتین دست از پا خطا نمیکنه و پدر خوب به حرفش گوش میده.
مری: (کار خودش را از سر میگیرد.) کِی قراره بهش بگه؟
جان: اوه قطعاً اون شانسش بیشتره. از پسش برمیآد.
مری: (بافتنیاش را پایین میآورد.) امروز؟ پس یعنی مارتین واقعاً اعتقاد داره یه چیزی از توش درمیآد؟
جان: (با دلخوری) یه چیزی از توش میآد. عزیزم مری میدونم منظوری نداری ولی خیلی وقتا از همه ترسناکتری. من بارها و بارها به تو گفتم میخوام آیندهمو بسازم و چون بعضیای دیگه با من موافقن. تو از روی مهربونیِ زیاد اون چیزی که من میگم رو قبول میکنی. اینطوری بقیه فکر میکنن تو هیچ اعتقادی به من نداری.
مری: (با ناامیدی کوتاه میآید.) متأسفم. دیگه دربارهش بیشتر از این حرف نمیزنیم. من هم این رو بارها گفتم اونقدر که از شنیدنش حالت بد میشه و این اصلاً خوب نیست.
جان: مری حساس نشو... منظورم بیرحم بودن نیستا، اما این یه کم ناامیدکنندهست مگه نه؟ وقتی بالاخره من یه چیز درستی پیدا کردم تو اینهمه بهش بیمیلی. چون واقعاً فقط یه بار پیش میآد. همه چیز رو میتونه عوض کنه و تو میتونی کاری که دلت میخواد رو انجام بدی و اونجوری که خودت میخوای لذت ببری و همه چیز رو درباره تمام اون سالهای پلید تو خیابون والتون فراموش کنی. (به مری نزدیک میشود و بازویش را دور او حلقه میکند.) سخت نگیر. چی داری درست میکنی؟
مری: کلاه برای تونی.
جان: کوچولوی بیخانمان عزیزم. اینطوری نیست؟
مری: آره... جان برای خوشحالکردن من چیزی نگو.
جان: برای خوشحالکردنت میگم... فکر میکنم اون یه بیخانمان کوچولوئه عزیزه. (از خودش خجالت میکشد.) ما هم به زودی به اندازه پادشاهها خوشحال میشیم.
مری: به همون اندازه که قبلاً بودیم؟
جان: خوشحالتر. پولدار میشیم.
مری: نمیتونیم خوشحالتر بشیم. (او مینشیند درحالیکه دستانش روی دامنش است. مشتاق است.) یه جفت بچه بودیم. مگه نه؟
جان: اوه. نمیدونم.
مری: چه اشتباهاتی. فکر میکردم این خیلی متفاوته و به جرئت میتونم بگم تو هم همینطوری فکر میکردی، هر چند هیچ وقت به زبون نیاوردی. فکر میکنم واقعاً درسته که اونا فکر کنن ما نه کار داریم و نه پول و فقط یه بچه داریم که هیچی نداریم که وقتی بزرگتر شد بهش بدیم.
جان: چقدر الکی نگرانی.
مری: آره نگرانم و تو نمیدونی چقدر.
جان: اما برای چی؟
مری: برای تونی.
حجم
۱۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۱۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه