کتاب بن بست بی ساز
معرفی کتاب بن بست بی ساز
کتاب بن بست بی ساز داستانی نوشته هایده رحیمی است. این کتاب روایت عاشقانههای جوانی است که در یک پیتزا فروشی کار میکند و به یکی از مشتریانش که همیشه، هفتهای یکبار پیتزا سفارش میدهد، دل باخته است.
درباره کتاب بن بست بی ساز
شهرام، در یک رستوران کار میکند. همه کار. از سفارش گرفتن و درست کردن غذاها گرفته تا تحویل آنها به درب منزل. اما مشتری مورد علاقهاش، اشتراک دویست و پانزده است. همانی که در بن بست بی ساز زندگی میکند و هفتهای یکبار، مینی پیتزا سفارش میدهد.
او از زندگیاش میگوید. مدام در گذشته و حال در رفت و آمد است. از گذشته پر درد و رنجش میگوید. زمانی که به نظر یک انسان رسمی نمیآمد. شناسنامه نداشت و حتی مادرش هم حاضر نبود او را به عنوان یک بچه عادی بپذیرد و تلاشی برای خوشحالی و شادی فرزندش نمیکرد. از حالش میگوید که با تلاش خودش ساخته شده و شیرین و خوب است و او را راضی میکند. او در تلاش است تا دنیای آیندهاش را با اشتراک دویست و پانزده بسازد. همان مشتری محبوب همیشگی. همان کسی که شنیدن صدایش میتوان جان دوبارهای ببخشد و نگاهش، امان از نگاهش...
کتاب بن بست بی ساز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران رمانها و داستانهای ایرانی را به خواندن کتاب بن بست بی ساز دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب بن بست بی ساز
پیتزا که آماده شد، با دقت آن را بستهبندی میکنم. میپرم پشت موتور و به سمت «بنبست بیساز» حرکت میکنم. از مغازه ما سه تا چهارراه فاصله دارد. به اندازهٔ سه تا چهارراه قلبم تندتر میزند. نمیدانم چرا خانم دویستوپانزده به مغازه ما سفارش میدهد. چند فستفود دیگر __و حتی بهتر از ما__ هم نزدیک خانه خودشان هست. حتماً یک بار از او میپرسم. خیلی چیزها را باید بپرسم، اما خجالت میکشم. نمیدانم چهطور شروع کنم. شاید دلش نخواهد با من صحبت کند. آنوقت باید برای همیشه بیخیال دیدنش شوم. نمیتوانم این ریسک را کنم. باید به این سکوت زیبا ادامه دهم؛ دستکم تا وقتی بتوانم درستوحسابی با او حرف بزنم، به تتهپته نیفتم، قلبم از دهانم نپرد بیرون، دستم نلرزد و صدایم ته گلویم گیر نکند. هر بار تا وقتی برسم به جلو خانهاش، در سرم برای خودم موسیقی پخش میکنم؛ «جان عشاق» شجریان را. چند آهنگاند که خیلی دوستشان دارم.
یک بار یک دختر و پسر بیستویکی_دوسهساله __که مشخص بود دانشجویند__ وارد مغازه شدند و نشستند به حرفزدن. تا پیتزاهایشان حاضر شوند، از موسیقی حرف زدند. من به حرفهایشان گوش دادم. از سبکهای موسیقی حرف میزدند و اینکه به چه سبکی علاقه دارند. دختر میگفت موسیقی سنتی و پسر میگفت پاپ و راک. بعد هم بهنوبت با سیدیپلیر برای یکدیگر آهنگ پخش میکردند. از همان وقت دلم خواست که موسیقی گوش بدهم. از آنها خواهش کردم که این آهنگها را به من بدهند. گفتند که «برایم رایت میکنند». خوشحال شدم. دو هفته بعد پسر به قولش عمل کرد، سیدی را آورد و من پانزده سال است که با موسیقی آشنا شدهام. همه سبکهای موسیقی را دوست دارم. بسته به حالوروزم، به آنها گوش میدهم.
وقتی دارم مینیپیتزای اشتراک دویستوپانزده را میبرم موسیقیِ سنتی گوش میدهم و وقتی دارم از پیش او برمیگردم، موسیقی بیکلام؛ بتهوون یا موزارت. شب قبلش خودم آهنگ میسازم. نت مینویسم، تار میزنم، ساکسیفون میزنم. نام همه آهنگها هم دویستوپانزده است. اینطور نامگذاری کردهام: دویستوپانزده اول، دویستوپانزده دوم و… تا الآن که به دویستوپانزده صدوچهل رسیدهام.
خانه خانم دویستوپانزده تقریباً وسط بنبست بیساز است؛ یک خانه ویلاییِ شیک. دری بزرگ و قرمز و آیفون تصویری دارد. وقتی زنگ را میزنم، قلبم تالاپتولوپش را شروع میکند. صدای گرم و دلنشینش میگوید: «الآن میام پایین.»
میآید. مثل همیشه مشکی پوشیدهاست. با لبخند و چشمهای سیاه و مات میآید. با دست لرزانم مینیپیتزا را دستش میدهم. متوجه حالوروزم شدهاست. خوب میداند که نمیتوانم بیشتر از یک بار به چشمهایش نگاه کنم. نمیدانم چرا یک آن از دهانم میپرد و میگویم: «ببخشید!» با تعجب نگاهم میکند و میگوید: «بفرمایید!» نمیدانم چه بگویم. کدام سؤال را بپرسم؟ بیهوا میپرسم: «چرا اسم کوچهتان بنبست بیساز است؟»
این سؤال مدتها در ذهنم بود. اما سؤالهای مهمتری برای پرسیدن داشتم. چرا این را گفتم! با مهربانی لبخندی زد و گفت: «چون کل این کوچه مِلک آقای بیساز بود؛ همون خونه بزرگِ سرِ کوچه، دستِ چپ. به اسم خودش، اسم کوچه رو گذاشته بیساز. اتفاقاً به این کوچه و اهالیش میاد. فکر نکنم اینجا کسی ساز داشتهباشه.»
اینها را که گفت، خندهای ملایم کرد و دلم ملایم رفت!
__ مرسی که گفتید. دلم میخواست بدونم.
__ خواهش میکنم. اگه سؤال دیگهای هم دارین بپرسین.
__ نه ممنون. نوش جان.
__ مرسی.
تا بپرم روی موتورم خیس عرق شدهبودم. بالاخره با اوحرف زدم. از هر کلمهای که گفتهبود لذت بردم. دیگر چه میخواستم؟ سهشنبه آینده دوباره یک سؤال میپرسم. باید فکر کنم و سؤال خوبی بپرسم؛ سؤالی که جوابش طولانی باشد تا بیشتر حرف بزند و بیشتر صدایش را بشنوم. امشب دوباره یک ملودی میسازم؛ یک ملودی به رنگ شال بنفشش.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه