کتاب با من سخن بگو
معرفی کتاب با من سخن بگو
کتاب با من سخن بگو نوشته منصور یوسف زاده داستانی با درونمایه روانشناسانه است. این کتاب در قالب یک داستان جذاب به ما کمک میکند تا الگوهای غلط رفتاری خود را بشناسیم و مسئولیت مدیریت و تغییر آنها را برعهده بگیریم.
درباره کتاب با من سخن بگو
مینا برای زندگی مشترکش، برای نشان دادن عشق به همسرش، تلاشهای بسیاری میکند. همین تازگی یک مهمانی داده و با سفرهای رنگارنگ و چند مدل غذا و سالاد و دسر از مهمانهایش پذیرایی کرده است. به هیچکس اجازه نداده در شستن ظرفها کمکش کنند و خودش یک تنه مدیریت همه کارها را بر عهده گرفته است. تنها کسی که مینا فکر میکرد متوجه اینهمه زحمت او میشود و کمکش میکند، همسرش ارژنگ بود که او هم مینا را ناامید کرد...
همین اتفاق به ظاهر معمولی که ممکن است در زندگی همه ما رخ دهد، سبب شد تا مینا چشمش را به حقایق زندگی مشترکش باز کند. از طرف دیگر او توانست ریشه این رفتارهای اشتباه و ناکامیهایش را شناسایی کند و تصمیم گرفت زندگی خود را تغییر دهد. این تغییر نه تنها زندگی او، بلکه زندگی همسر و دخترش را هم متحول کرد...
منصور یوسف زاده که خود دانش آموخته مکتب کارل گوستاو یونگ است در کتاب با من سخن بگو به مخاطبان کمک میکند تا با چالشهایی از قبیل مشکلات زندگی زناشویی، شناخت الگوهای غلط تربیتی و رفتار والدین و ... آشنا شوند و در راستای تغییر آن گام بردارند.
کتاب با من سخن بگو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب با من سخن بگو اثری عالی برای تمام زوجها و خانوادهها و تمام کسانی است که به داستانها و رمانهایی با درونمایه روانشناسی علاقه دارند.
بخشی از کتاب با من سخن بگو
برایم اهمیت داشت که دیگران، مرا زنی منظم، خانهدار و عاشق آشپزی بدانند؛ و این سه خصلت، ویژگیهایی بودند که مادرم، اصلا آنها را نداشت.
مادرشوهرم از بالای میز گفت:
«مینا جان، از گشنگی مُردیم.»
هول هولی چند عکس دیگر گرفتم و گفتم:
حالا بفرمایین!
همگی شروع به خوردن کردند. سه نوع خورشت، دو رقم برنج و خوراک مرغ رژیمی که برای پدرشوهرم درست کرده بودم، همه سلیقه ها را راضی میکرد. تازه، انواع سالاد و دسر هم در دسترسشان بود. خیلی زود شروع به تعریف از غذاها کردند. عادت نداشتم هر هفته و ماه، اقوام شوهرم را میهمان کنم؛ ولی هر شش ماه یکبار، چنان شامی تدارک میدیدم که تا دعوت بعدی، زبانزد همه آنها مخصوصا بچههای آنها میشد. این کار، زمان دلخواهم را برای دید و بازدید، تعیین میکرد؛ دیرتر بیا و بهتر پذیرایی شو!
شوهرم ارژنگ، کنار مادرش نشسته بود. حالت چهرهاش شبیه پسر بچهای بود که دوستانش را برای جشن تولدش دعوت کرده باشند؛ هم خوشحال بود و هم، از اینهمه تلاش برای نشستن در جایگاه پادشاه بیمناک. بعد از اتمام میهمانی، تا چند ماه نمیدانست برای جبران کار من، دقیقا باید چه کار کند!؟
همه از آشپزی من تعریف میکردند و من با لبخند به آنها پاسخ میدادم، در حالیکه درونم از خشمی عجیب میسوخت. همه طول میهمانی، از این نگران بودم که آنها خشم مرا ببینند؛ بنابراین در ابراز خوشحالی، اغراق میکردم و همزمان از کشف این نقاب، نگران بودم.
مادرم از مهمانی دادن و مهمانی رفتن متنفر بود. همواره پشت سر دیگران ناسزا میگفت. کسانی که سرزده پیش ما میآمدند و چند روز اُتراق میکردند، زیاد بود. آدمهای سرشناسی نبودند که ارزش داشته باشند آمدنشان را جبران کنیم. بنابراین مهمان برای مادرم حکم کسی را داشت که بدون دعوت میآمد و زندگی ما را دچار بحران میکرد. ما هفت برادر و خواهر بودیم که با خوردن هوا زندگی میکردیم و آمدن میهمان، این سیستم را افشا میکرد. برای پوشاندن این وضع، تا ماهها بدهکار بقال و قصاب باقی میماندیم. خانوادهٔ شوهرم نیز تا آنجا که میدانستم، در مقابل اقوام همانطور بودند؛ ولی حالا که بچهها بزرگ شده بودند، پدر و مادر، برنامهریزیشان طوری بود که بچهها هر پنجشنبه شب به خانهٔ پدر دعوت باشند و حتی، اگر زایمان داشتند، نمیتوانستند از این حضور انصراف دهند. پدرشوهرم به همهٔ ما فشار میآورد که هر هفته یکی از بچه ها، بقیه را به شام دعوت کند.
تا قبل از ازدواج، با مادری زندگی میکردم که میهمانی را حرام میدانست؛ و اما بعد از عروسی با ارژنگ، متوجه شدم که میهمانی جزو آیین اجباری پدرش هست! من که همواره آرزوی فرار از مادر داشتم و دوست داشتم برعکس او میهمانی بروم و میهمانی بدهم، با این اجبار، همواره موقع میهمانی دادن خشمی شدید را تجربه میکردم. تنها استقلالی که کسب کردم این بود که زمان این رسم را آنقدر دیرتر کنم که به گریه نیافتم. ابزار این فاصلهگذاری هم، تشریفات زیادی بود که از جیب ارژنگ و وقت خودم خرج میکردم تا آنها را دچار عذاب وجدان کنم. با این حال، این خشم لعنتی، احساسم را لو میداد. مخصوصا از اینکه میدیدم پدرشوهرم، این میزان زحمت را وظیفه من میداند و در حالیکه لذت میبرد، از من تشکر هم نمیکرد که مبادا پر رو شوم!
تنها اجباری که برای میهمانی دادن دارم، نگه داشتن رابطه زناشویی با ارژنگ است. من عاشق شوهرم هستم و این خدمات را برای ابراز علاقهام به او انجام میدهم.
همه در حال لذت بردن از غذاها بودند. بشقاب هر کس که خالی میشد، به سرعت نزدیکش میرفتم و از او در مورد غذای دلخواه بعدیاش سوال میکردم و ظرفش را پر میکردم. شام که تمام شد، همهٔ دخترها و زنها بلند شدند تا در جمع کردن سفره کمکم کنند. با اصرار مانع این کار شدم. پدرشوهرم، مثل یک خان زمیندار روی مبل نشست و در حالیکه لم داده بود، جوری به من و دیگران نگاه میکرد که معلوم بود از این همه خدمت من لذت میبرد. مادرشوهرم نیز به دخترهایش اشاره کرد و گفت:
«مینا اذیت میشه، فقط ظرفا رو بزارین هر جا که گفت.»
همهٔ بشقابها را در کف حمام جای دادیم. سریع به سراغ بساط چای رفتم. خواهرشوهرم را که قصد کمک داشت، به زور سرجایش نشاندم. نمیدانست که چه کاری باید بکند تا این حجم از ایثار را کمتر کند. ارژنگ کنارم آمد و سعی کرد کمکم کند، آهسته به او گفتم:
برو بشین! حالا فکر میکنن هر روز به من کمک میکنی!
در حالیکه گیج شده بود، کنار آنها نشست و مشغول بگو و بخند شد. از او متنفر شدم. تنها کسی که انتظار داشتم پا به پای من کار کند، بی شعورتر از آن بود که درک کند.
حجم
۱۲۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۱۲۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب رو به لحاظ کهن الگویی حول زندگی یک خانم متاهل نسبتا میانسال هستیا-آتنایی میگرده. کتاب توی فهم نکات روانکاوانه ی خودش هیچ مشکلی نداره و اگر یکی از عناصر نزدیک زندگیتون هستیایی بود و یا خودتون هستیایی بودید، این کتاب
در رابطه با خودشناسی و رابطه کتابی بسیار عالی ست. مطالعه چندباره آن را به علاقهمندان این حوزه توصیه میکنم
کتاب رو به صورت pdf میخوام چیکار کنم مثل اینکه ندارید
خیلی قشنگ بود
بد نبود
اصلا خوب نبود
این کتاب بسیلرروان وداستانپردازی خوبی داشت ولی ازنظرمحتوایی صفربودویک انسان خودخواه وبی تدبیروبسیارگستاخ رادریک زندگی سردویخزده نشون میدادودرپایان بدون هیچی درس ونتیجه گیری رهایش کرد