دانلود و خرید کتاب جاسوس رضا رهگذر
تصویر جلد کتاب جاسوس

کتاب جاسوس

معرفی کتاب جاسوس

کتاب جاسوس جلد اول از مجموعه داستان‌های انقلاب نوشته محمدرضا سرشار است که با نام هنری رضا رهگذر فعالیت می‌کند. این کتاب چهار داستان دارد که هر کدام موقعیتی را از ماجراهای پیش از انقلاب نشان می‌دهند.

جاسوس مجموعه چهار داستان است. هر کدام از این داستان‌ها، موقعیتی خاص را به تصویر کشیده‌اند که به نوعی به یکی از رخدادهای زمان انقلاب مرتبط می‌شود. پخش کردن اعلامیه‌ها و نگرانی‌ها از دردسرهای این کار، ماجراهای روحانی‌هایی که پیش از انقلاب درباره شاه و قیام علیه او فعالیت می‌کردند، داستان از بین بردن و پایین کشیدن مجسمه‌های شاه و حضور افراد بزرگ‌تر در تظاهرات و تلاش‌های بچه‌ها برای اینکه همگام و هم قدم با بزرگ‌ترهایشان کاری انجام دهند، از ماجراهایی است که در این کتاب مطرح شده است. 

کتاب جاسوس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

دوست‌داران ادبیات داستانی را به خواندن کتاب جاسوس دعوت می‌کنیم. 

درباره‌ محمدرضا سرشار

محمدرضا سرشار که با نام هنری رضا رهگذر فعالیت می‌کند در سال ۱۳۳۲ در کازرون به دنیا آمد. در سال ۱۳۵۴ و پس از طی دوران سربازی، به صورت سرباز معلم، در رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت ایران قبول شد و به تهران آمد.

نخستین آثار او در سال ۱۳۵۲، در یکی از مجلات هفتگی ادبی، منتشر شد و اولین کتابش را در سال ۱۳۵۵ منتشر کرده است. پس از انقلاب هم آثار مختلفی از او در قالب‌های نقد، پژوهش ادبی، داستان تالیف و ترجمه به چاپ رسیده است. او موفق شد تا برای آثار و نوشته‌هایش ۲۶ جایزه را در سطح کشوری از آن خود کند. 

محمدرضا سرشار در کارنامه‌ هنری خود فعالیت‌هایی مانند سردبیری مجله رشد دانش آموز، عضویت هیأت داوران ششمین جشنواره تأتر فجر، مدرس ادبیات کودکان در دانشسرای تربیت معلم، استاد دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، عضویت شورای داوران انتخاب کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، عضویت شورای نظارت بر کتاب های کودکان و نوجوانان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، قصه گوی ظهر جمعه، دبیر چهارمین جشنواره کتاب کودک و نوجوان کانون پرورش فکری، سردبیر گاهنامه قلمرو تا شماره ۶، سردبیر نشریه تخصصی دو فصلنامه گویش ، سردبیر مجله سوره نوجوانان ، عضو شورای سردبیری مجله ادبیات داستانی، مسؤول شورای نقد وبررسی واحد رمان بنیاد جانبازان را دارد. 

بخشی از کتاب جاسوس

رسیدیم کنار دیوار یک مغازه. جای خوبی بود. به دور و برم نگاه کردم: ده ـ بیست قدم آن‌طرف‌تر، یک جیپ نظامی ایستاده بود و چند تا مأمور هم در کنارش ایستاده بودند. تفنگهایشان زیر نور چراغ کنار خیابان، برق می‌زد. مصطفی، آرام گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم.»

بعد یکی از اطلاعیه‌های مبل را از دستم گرفت و دست دیگرش را داخل سطل کرد و کمی سریش به پشت آن مالید و چسباندش به دیوار. هنوز دومی را نچسبانده بود که اولی از دیوار جدا شد و افتاد زمین. جلوِ خنده‌ام را گرفتم و اطلاعیه را از روی زمین برداشتم و با اشاره، سریش پشت آن را نشانش دادم. مصطفی، زیرچشمی به مأمورها نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «آخر بیشتر صرف نمی‌کند که سریش بزنم. گران است. کلی پول همین سریشها را داده‌ام. تو هم زبان نداری که یک حرف درست و حسابی بزنی. جان آدم را می‌گیری تا یک چیزی را بفهمانی.»

زیر لب گفتم: «هیس.»

مصطفی هم با صدای آهسته جواب داد: «لال باش. می‌خواهم بفهمند که ما اینجاییم. این جوری، زودتر از شرشان خلاص بشویم.»

بعد دوباره مقدار دیگری سریش به پشت اطلاعیه‌ها زد و چسباندشان به دیوار.

همان‌طور که داشتیم اطلاعیه‌ها را به دیوار می‌چسبانیدیم، یکمرتبه سایه‌ای افتاد روی دیوار. انگار قلبم برای یک لحظه از حرکت ایستاد. زیرچشمی به سایه نگاه کردم: سایه یک کلاه‌ِ آهنی بود. برگشتم و نگاه کردم. مصطفی هم برگشت و تندی گفت: «سلام، جناب سرکار.»

مأمور به سر و وضع ما نگاه کرد و گفت: «چه کار دارید می‌کنید پدرسوخته‌ها!»

بعد گوش مرا گرفت. دلم می‌خواست با لگد می‌کوبیدم به ساق پایش، تا گوشم را وِل کند. درد، بدجوری پیچیده بود توی سرم. مصطفی گفت: «جناب سرکار؛ داریم اینها را می‌چسبانیم.»

مأمور که عین خیالش نبود گوش منِ بدبخت توی مشتش بود، گفت: «کور که نیستم. خودم دارم می‌بینم. حالا دیگر اعلامیه خرابکارها را می‌زنید؛ هان؟»

مصطفی، زود چند تا از اطلاعیه‌های مبل را از روی دستم برداشت و به طرف مأمور گرفت و گفت: «نه جناب سرکار به خدا! اینهاست. شما ببینید! آن کسی که اینها را به ما داد، گفت که اطلاعیه حراج مبل است. من که سواد ندارم. شما خودتان بخوانید و ببینید که راست گفته؟»

مأمور گوشم را ول کرد. احساس کردم گوشم کش آمده بود.

او اطلاعیه را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرد. بعد چشمانش را تنگ کرد و پرسید: «تو چی؟ تو هم سواد نداری؟»

نزدیک بود کار را خراب کنم و بگویم: «آره.... یعنی نه.... یعنی اصلاً....» که مصطفی، بدون معطلی، گفت: «نه، جناب سرکار. این بیچاره نمی‌تواند حرف بزند. کَر هم هست.»

مأمور، دوباره شروع کرد به نگاه کردن به سر تا پای ما. سطل سریش را از دست من گرفت و داخلش را با دقت نگاه کرد. بعد رو کرد به مصطفی و گفت: «این چیست که تنت کرده‌ای؟ کُت بابابزرگت است که این‌قدر گشاد است؟!»

مترجم بهادر قریشی
۱۴۰۰/۰۴/۰۴

کتاب بسیار پرمحتوا و خوبی است و مطالعه آن را به همه دهه شصتی ها به بعد که خود انقلاب را بواسطه سن کم شأن ندیده اند ، توصیه میکنم.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۵۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۲۶,۰۰۰
۱۳,۰۰۰
۵۰%
تومان