دانلود و خرید کتاب جایزه محمدرضا سرشار
تصویر جلد کتاب جایزه

کتاب جایزه

معرفی کتاب جایزه

کتاب جایزه نوشته محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) سه داستان کوتاه و تاثیرگذار است که برای مخاطبان نوجوان نوشته شده و در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

درباره کتاب جایزه

محمدرضا سرشار در این کتاب سه داستان کوتاه به نام‌های ساعت طلا، جایزه و دوستان را نوشته است. داستان‌هایی که همگی در حال و هوای نوجوانی رخ می‌دهند و مخاطبان را به دوران دوستی‌های مدرسه و خاطرات آن روزها برمی‌گردانند.

ساعت طلا داستان دو دوست به نام‌های سعید و صادق است. روزی که قرار می‌گذارند برای درس خواندن به خانه همدیگر بروند، ساعت طلایی سعید گم می‌شود و او را به این فکر می‌اندازد که چه کسی در این ماجرا مقصر است؟

داستان جایزه، ماجرای پسرکی است که در امتحانات نهایی شاگرد اول می‌شود و به همین مناسبت از پدرش می‌خواهد تا برایش دوچرخه بخرد. اما پدر که وضعیت مالی خوبی ندارد، نمی‌تواند دوچرخه‌ای را که پسرش می‌خواهد، برایش فراهم کند.

داستان دوستان هم درباره پسرکی است که از شیراز به تبریز مهاجرت کرده و در مدرسه جدید دوستی ندارد و زبان بچه‌ها را هم بلد نیست. او در مسیر پیدا کردن دوستانی که بتواند به آن‌ها اعتماد کند، با ماجراهای زیادی روبه‌رو می‌شود..

کتاب جایزه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب جایزه را به تمام نوجوانان و تمام کسانی که دوست دارند حال و هوای نوجوانی را دوباره تجربه کنند، پیشنهاد می‌کنیم.

درباره محمدرضا سرشار

محمدرضا سرشار که با نام هنری رضا رهگذر فعالیت می‌کند زاده سال ۱۳۳۲ در کازرون است. در سال ۱۳۵۴ و پس از طی دوران سربازی، به صورت سرباز معلم، در رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت ایران قبول شد و به تهران آمد.

نخستین آثار او در سال ۱۳۵۲، در یکی از مجلات هفتگی ادبی، منتشر شد و اولین کتابش را در سال ۱۳۵۵ منتشر کرده است. پس از انقلاب هم آثار مختلفی از او در قالب‌های نقد، پژوهش ادبی، داستان تالیف و ترجمه به چاپ رسیده است. او موفق شد تا برای آثار و نوشته‌هایش ۲۶ جایزه را در سطح کشوری از آن خود کند.

محمدرضا سرشار در کارنامه‌ هنری خود فعالیت‌هایی مختلفی دارد که در ادامه به بخشی از آن‌ها اشاره می‌کنیم: سردبیری مجله رشد دانش آموز، عضویت هیأت داوران ششمین جشنواره تأتر فجر، مدرس ادبیات کودکان در دانشسرای تربیت معلم، استاد دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، عضویت شورای داوران انتخاب کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، عضویت شورای نظارت بر کتاب های کودکان و نوجوانان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، قصه گوی ظهر جمعه، دبیر چهارمین جشنواره کتاب کودک و نوجوان کانون پرورش فکری، سردبیر گاهنامه قلمرو تا شماره ۶، سردبیر نشریه تخصصی دو فصلنامه گویش، سردبیر مجله سوره نوجوانان، عضو شورای سردبیری مجله ادبیات داستانی، مسئول شورای نقد وبررسی واحد رمان بنیاد جانبازان. 

بخشی از کتاب جایزه

خدا می‌داند وقتی این موضوع را فهمیدم، چه حالی پیدا کردم! فقط همین‌قدر بگویم که فاصلهٔ بین مدرسه تا خانه را راه نمی‌رفتم؛ پرواز می‌کردم. همچنین، نمی‌توانم شرح بدهم که مادر چقدر خوشحال شد! فقط همین را بگویم که اشکِ شادی در چشمهایش حلقه زد؛ مرا بغل کرد، و بعد از سالها، صورتم را بوسید و خدا را هزار بار شکر کرد.

ظهر، وقتی پدر از اداره برگشت و خبر را شنید، او هم سرم را بوسید و مرا به سینه‌اش فشار داد. بعد، توی آن گرما به مدرسه‌مان رفت و با دادن انعام، بابای مدرسه را وادار کرد که درِ دبستان را باز کند و وقتی با چشمهای خودش نتیجهٔ امتحانات را دید، تازه دلش آرام گرفت و باور کرد که من شاگرد اول شده‌ام.

چند روزی گذشت. وقتی که شور و شوقم کمی خوابید، تازه به فکر وعدهٔ بابا افتادم و دوچرخه. اما مثل اینکه بابا اصلاً یادش رفته بود که چنین قولی داده است. حتی اسمی هم از دوچرخه به میان نمی‌آورد. من هم خجالت می‌کشیدم به او بگویم «پس جایزه چی شد؟»

آخرش یک روز حوصله‌ام سر رفت و به مادر گفتم: «پس بابا کِی می‌خواهد برایم دوچرخه بخرد!»

مادر، درحالی‌که سعی می‌کرد دلداری‌ام بدهد، گفت: «عجله نکن؛ می‌خرد. راستش، رفته قیمت کرده. گفته‌اند دوچرخهٔ قدِّ تو صد و بیست تومان می‌شود.»

ـ خوب، چرا نمی‌خرد؟

ـ تو که دیگر بچه نیستی مادر. مگر نمی‌دانی حقوق بابات چقدر است؟ کمی صبر کن!

آن‌وقت بود که فهمیدم موضوع از چه قرار است.

بابا، کارمند دولت بود. حقوقش ماهی هفتصد و پنجاه تومان بیشتر نبود. آخرهای ماه، همیشه به قرض کردن می‌افتادیم:

ـ بابا! برو از حسن آقا یک کیلو ماست و دو تا پاکت سیگار هما بگیر، بگو بنویسد به حساب.

ـ مادر! دفتر صورت‌حساب را از توی طاقچه بردار و برو پیش مشهدی حیدر. بگو پنج تا نان بدهد؛ بنویسد به حساب.

ـ بچه‌ها! حالا چند روز پول تو جیبی‌تان را نگیرید. وقتی بابا حقوق گرفت، همه‌اش را یک‌جا بِهتان می‌دهم...

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۵/۲۶

کتاب خوبیه خوشم اومد💟

Amir
۱۴۰۲/۱۰/۰۱

خیلی خوب بود

منتظرالمهدی
۱۴۰۰/۰۷/۲۵

بسیار زیبا و آموزنده با متنی روان و جذاب توصیه میکنم مطالعه کنید

Zeina🌸💕
۱۴۰۰/۰۷/۱۵

کتاب خوبی بود

کاربر 2061350
۱۴۰۲/۰۲/۲۴

سلام لذت بردم داستان جایزه را فعلا خواندم قشنگ بود

ره دوست
۱۴۰۱/۰۸/۲۴

داستان هایی با سادگی و بی غل و غشی نوجوان هایی که تقریبا در دهه ۶۰ هستند.

آقای معلم، در حالی که لبخند می‌زد، به من اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها! این هم آقا یونس شما! حالا راحت شدید؟» با این حرف آقای معلم، بچه‌ها خندیدند و هورا کشیدند و روی میز کوبیدند.
SweetLemon💕
می‌گفتند فقط چسبیده‌ای به مهدی، و به هیچ‌کس‌ِ دیگر محل نمی‌گذاری.» گفتم: «آخه آقا، من زبان آنها را نمی‌فهمم. اما مهدی...» گفت: «عجب حرفی می‌زنی‌ها! مگر فقط کسی که همزبان آدم است، دوست اوست؟ تو اگر سعی کنی، خیلی زود می‌توانی با اینها دوست بشوی. زبان که چیز مهمی نیست. مهم این است که همۀ شما یک دین دارید و همه‌تان مال یک کشورید. اگر کمی تلاش کنید، خیلی راحت می‌توانید زبان همدیگر را یاد بگیرید. حیفت نمی‌آید این همه دوست را، به خاطر آنکه با آنها همزبان نیستی، کنار بگذاری؟»
ره دوست
به ترکی گفت: «تَزَه گلیپسَن؟» هاج و واج او را نگاه کردم. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. وقتی دید جواب نمی‌دهم، با تَشَر گفت: «نِیَه جاواب وِرمیسَن؟» نگاهم را به کف کلاس دوختم و گفتم: «ترکی بلد نیستم.» و زُل زدم به چشمهای او. در همان حال با خودم گفتم: «خدایا! من چطور می‌توانم با اینها توی یک کلاس باشم!» بچه‌ها ساکت شده بودند و مرا نگاه می‌کردند. صداهایی از گوشه و کنار کلاس بلند شد: ـ فار‌ْسْدِه. ـ فار‌ْسْدِه.
ره دوست

حجم

۲۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۲ صفحه

حجم

۲۷٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۲ صفحه

قیمت:
۱۱,۰۰۰
۵,۵۰۰
۵۰%
تومان