دانلود و خرید کتاب سفر حمیدرضا رضوانی‌اول
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب سفر اثر حمیدرضا رضوانی‌اول

کتاب سفر

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب سفر

ه عقل جور در نمیآمد و این دلیل، محکمتر بود که علت تفاوت زبانها

پراکنده شدن مردم روی زمین باشد، اما ماجرای ساخت برج بابل و نیمه

کار ماندنش همیشه به عنوان یک معمای حل نشده باقی بود، و ما

انسانهای تنها مانده در میان این کهکشانهای عظیم و بیانتها زبانهایمان

نیز با یکدیگر فرق داشت و این علاوه بر تفاوت رنگ و مذهب و ملیت و

اعتقادهایمان که همچون دیوارهایی بینمان کشیده شده، این نیز دیواری

دیگر بود برای جلوگیری از یکی شدنمان!

دوباره ناخواسته درگیر افکار فلسفی خود شده بودم و اگر صدای ساز دف

در سالن طنین انداز نمیشد، ساعتها در همان حال به کلنجار رفتن با

خود میگذشت! یک گروه نوازند هی سنتی وارد سالن شده و در جایگاه قرار

گرفته بودند. لباسهای مردمان کویر را بر تن داشتند، لباسهایی یکدست

سفید و گشاد با سربندهایی بزرگ و دامنهایی چین دار کوتاه و شلوارهایی

گشاد و جلیقههایی رنگارنگ، که در میان آن لباسهای یکدست سفید،

حسابی چشم را مینواخت !

مردان گروه موسیقی، چهرههایی آفتاب خورده داشتند و پیرترهایشان

سبیلهایی پر و مردانه!

چند موسیقی مقامی خراسانی نواخته شد که گردشگران را به شدت تحت

تأثیر داده بود و من که معنی اشعارشان را م یفهمیدم ناخودآگاه اشک از

چشمانم جاری شد. انگشتها، روی تارها میر قصیدند و صدای دف همچون

پتک بر دلم میکوبید.

غمش در نهانخانهی دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

سفر / 23

که از گریهام ناقه در گل نشیند.. .

به چهرهی گردشگران اروپایی که نگاه کردم به هیچ وجه حالتی را که به

من دست داده بود را در آنها مشاهده نکردم، آیا اگر میتوانستم معانی اشعار

را برایشان بازگو کنم باز هم میتوانستند حس و حال اشعار را همچون من

دریافت کنند؟

چگونه میشد چند هزار سال تاریخ و اتفاقاتی که پشت آن اشعار نهفته بود

را در چند دقیقه انتقال داد. خودم را تصور کردم که در میدان گاوبازی

مائسترانزا در کنار جمعیتی نشستهام که با هر ضربهی نیزهی فرانسیسکو

در پشت گاو وحشی به هوا برخواسته و با تمام وجود نعره میکشند و یا

هنگامی که بازیگر نقش اوفلیا در سالن تئاتر لایسیوم لندن از مرگ پدر،

مجنون میگردد و در کام مرگ فرو میرود مانند حاضرین اشکم را با

گوشهی دستمال سفیدی پاک کنم و یا اصلاً حاضر بودم در حراجی آکتئون

در سانلیس فرانسه برای تابلوی استهزای مسیح اثر چیمابوئه، بیست و شش

میلیون دلار پرداخت کنم؟

به واقع که اینطور نبود، پس چگونه میشد از آن گردشگران خارجی انتظار

داشت با این موسیقی سنتی خراسانی در عرض چند دقیقه ارتباط برقرار

کنند؟

اما گوش آنها به موسیقی آشنا بود و عمق موسیقی را میفهمیدند و با ریتم

موسیقی ارتباط برقرار کرده بودند و شاید این اشکی که اکنون از چشمان

من جاری شده بود مربوط به دل شکستهام بود و یا اینکه مردی شرقی

هستم!

یاد آن روز افتادم که در شهر کرمان با همراهان وارد یک موزه شدیم، در

نگاه اول جلوی یک تابلو سبک کوبیسم میخکوب شدم و هنگامی که

/ سفر 24

همراهانم بازدید گالری را تمام کردند و با تعجب و مسخرگی پیش من

بازگشتند دیدند هنوز جلوی تابلویی که هیچ از آن سر در نمیآوردند زانو

زدهام و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود و به تابلو مینگریستم،

با خود سخن میگویم! به من خندیدند و از من پرسیدند چه میکنی دیوانه؟

و من گفتم در این تابلو بنگرید، تمام عالم هستی را در این تابلو میتوان

دید، از کوچکترین ذرات هستی گرفته تا کل کهشکان و کائنات را!

صدای قهقهه که بلند شد، راهنمای موزه پیش ما آمد و گفت هنگامی که

گردشگران اروپایی به اینجا میآیند مانند همین آقا که او را دیوانه

میخوانید، زانو میزنند و ساعتها به این تابلوها مینگرند و هنر نقاش را

تحسین میکنند چرا که آنها هنر را میفهمند و با آن آشنا هستند.

دستم را زیر چانهام زدم و به چهرهی مادام کلارا که نامش را در میان سخن

گفتن با دوستانش فهمیده بودم نگریستم و با خود گفتم:

پس اگر آن گردشگرها هم گوششان با موسیقی آشنا بود و ساعتها وقتشان

را در سالنهای کنسرت گذرانده بودند احتمالا آن موسیقی مقامی خراسان ی

را هم میفهمیدند!

با بوی رایحهی ا ولین سینی غذا که وارد سالن آجری شد حواسم از موسیقی

پرت و به سمت شام رفت. کشک بادمجان، کوفته، دیزی سنگی، قروتی،

در حالی که با ماست و ترشی و سبزی محلی که محصول مزارع مردمان

رادکان بود تزیین شده بود، روی میزها چیده شد.

بلند شدن صدای دست زدن حاضرین نشان از پایان یافتن کار گروه

موسیقی میداد و نوای دلنشین دف و سه تار جایش را به چکاچک چنگال

و چاقوها داد، پس از ساعتی، شام تمام شد و تا توانسته بودم از غذاهای

خوشمزه، خودم را لبریز کرده بودم.

سفر / 25

به سمت حیاط رفتم و مقداری هوای تازهی باران خورده را درون ریههایم

فرستادم. آسمان میرفت که از وجود ابرها پاک شود و ستارهها کم کم

خودنمایی میکردند و ماه، گاهی از پشت ابری، نور خورشید را به زمین

منعکس میکرد و باز دوباره پشت ابری دیگر که از دست باد فرار میکرد

جلویش را میپوشاند. دوست داشتم میتوانستم مقداری قدم بزنم و غذایی

که خورده بودم را هضم کنم، اما هوا تاریک شده بود و ترجیح دادم به

کتابخانه بروم و مقداری مطالعه کنم.

کتابی را از کتابخانه برداشتم و به سمت اتاقم رفتم. وارد که شدم دیدم یک

پیرمرد در گوشهای از اتاق نشسته و با دیدن من به زبان انگلیسی گفت که

ظاهرا امشب هم اتاق هستیم. از دیدن او خوشحال شدم چرا که زمان بسیار

مناسبی برای بهبود زبان انگلیسیام بود.

نامش پیتر بود و شصت و دو سال سن داشت و اهل شهر لندن. من هم

گفتم که اهل شهر مشهد در شمال شرقی ایران هستم و محل زندگیام تا

این اقامتگاه تنها صد کیلومتر فاصله دارد. پیتر گفت:

خانهی من هزاران کیلومتر از اینجا فاصله دارد اما از اینکه اینجا هستم «

بسیار خوشحال و راضی هستم، تجربههایی را در اینجا کسب کردم که

هیچگاه در عمرم نداشتم و حالا همنشینی با مردی که کتاب در دست

»! دارد و مطالعه میکند! که این را کم در کشور شما دی

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۲۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۲۰ صفحه