کتاب آسمان بر فراز بام
معرفی کتاب آسمان بر فراز بام
کتاب آسمان بر فراز بام اثری از ناتاشا آپانا با ترجمه سارا سدیدی است. این داستان از مواجهه جوانی هفده ساله با خصوصیات و روحیاتی بسیار حساس و شکننده، با دنیای بیرحم بیرون میگوید.
درباره کتاب آسمان بر فراز بام
ناتاشا آپانا در کتاب آسمان بر فراز بام، دنیایی را به تصویر میکشد که در آن، کودکان را در زندانهایی عجیب زندانی میکنند تا به بزرگسالانی درستکار تبدیل شوند! این زندانها، همانطور که در صفحات ابتدایی کتاب هم تصویر شده است، به این شکل بودند:
«روزی روزگاری کشوری بود که در آن زندانهایی مخصوص کودکان بنا کرده بودند، چرا که برای تبدیل این کودکان به بزرگسالانِ درستکار، راهی جز منع و محرومیت نمیشناختند. سالها بعد مردم آن زندانها را تعطیل کردند، دیوارهایشان را فرو ریختند و قول دادند دیگر از این مکانهای هراسانگیز بنا نکنند. مکانهایی که در آنها، بچهها نه میتوانستند بخندند نه گریه سر دهند.»
مادری، نام پسرش را لو گذاشت. به معنای گرگ. مادر دوست داشت که این نام به پسرش قدرت بدهد ولی او از موضوعی غافل بود. پسرش، یکی از حساسترین آدمهای دنیا بود. او در یکی از این زندانها به سر میبرود و داستان مواجهاش را با دنیای بیرحم بیرون، آنهم از پشت میلههای زندان سرد و بیروح میخوانید.
کتاب آسمان بر فراز بام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از ادبیات داستانی و خواندن رمانهای ترجمه لذت میبرید، کتاب آسمان بر فراز بام را از دست ندهید.
درباره ناتاشا آپانا
ناتاشا آپانا نویسنده و روزنامهنگار فرانسوی ۲۴ مه ۱۹۷۳ متولد شد. او کارش را به عنوان روزنامهنگار با همکاری با چند نشریه محلی آغاز کرد و در سال ۱۹۹۸ موفق شد تا با رادیو بینالمللی فرانسه نیز کار کند.
از سال ۲۰۰۳ شروع به نوشتن رمان کرد و کتابش به نام آخرین برادر در سال ۲۰۰۷ برای او جایزه ادبی رمان فناک (prix du roman Fnac) را به ارمغان آورد. از کتابهای دیگر ناتاشا آپانا میتوان به صخرههای پودر طلایی، رمانی درباره بهرهکشی از کارگران هندی در مزارع نیشکر، و رمان در انتظار فردا اشاره کرد.
بخشی از کتاب آسمان بر فراز بام
پیش از فنیکس، پالوما و لو، فقط اِلیت بود و همهچیز از او آغاز شد. آغاز؟ نه، بهتر است بگوییم از کنترل خارج شد، تغییر مسیر یافت، تا آن زمان، زندگی همانطوری بود که اغلب هست، نه عالی، نه دلگیر، یکی از همان زندگیهای پرتکاپویی که نه خیلی هوشمندانه است و نه احمقانه، یکی از آن زندگیهایی که همه به دنبال بهبود شرایط آن هستند، بهترین شکلی که میتواند باشد، ولی خیلی هم نه، آخر باید فکر چشم مردم هم بود.
والدین الیت دائم میگویند لبخند بزن الیت، یا بیا سلام کن الیت و وقتهایی که در خانه برای شام مهمان دارند، میگویند بیا برایمان ترانه چشمه روشن را بخوان الیت.
الیت سعی میکند به یاد بیاورد که آیا در هیچ دورانی، پدرومادرش، شبیه آن پدرومادرهایی بودهاند که غرق در دنیای خودشان هستند، دائم عجله دارند و عین خیالشان نیست بچههایشان بیرون از خانه، زیر باران بازی میکنند؟ به نظر میرسد چنین دورانی اصلاً وجود خارجی نداشته است، نه در خاطرات الیت، نه در عکسهای روی دیوار، نه در خاطراتی که پدرومادرش برای او تعریف میکنند. بعضی وقتها احساس عجیبی دارد. حس میکند جسمش را ترک میکند و بالای سر خودش معلق میشود، سرش را دقیقاً از زاویه بالا میبیند. فرق وسط موهایش را میبیند که درست بالای جمجمه، زاویهای تند بهشکل گوشه مثلث میسازد و بعد بهشکل خطی راست تا گردنش امتداد مییابد. تماشای خودش را از این زاویه دوست دارد، این کار او را شاد میکند: بالاخره چیزی پیدا کرده که مرتب نیست، بینقص نیست و از هیچکدام از صفاتی که الیت قرار است داشته باشد (مرتب، بینقص، مطیع) تبعیت نمیکند. هنوز کودک است، افکارش انسجام ندارند، همه وقایع اطرافش را درک نمیکند، فقط میداند دلش میخواهد همانطور معلق باقی بماند، آسوده و شادمان.
ماجرا غالباً اینطور اتفاق میافتد:
یکی از آن پیراهنهای چسبانی را پوشیده که اجازه راحت نفس کشیدن به او نمیدهد. آرایش کرده: خطی سیاه روی پلکهایش کشیدهاند، گونههایش را صورتی کردهاند، مژههایش را فر زده و رژ قرمز تندی روی لبهایش کشیدهاند. آرایش موهایش هم زمان زیادی برده، موهایش را پوش دادهاند، فر زدهاند، صاف کردهاند و از تافت پوشاندهاند. گاهی هم مادرش با مداد روی گونه راستش خال میکشد. وقتی وارد سالن میشود، همه اول از لباسش تعریف میکنند، از موهایش، از ادبش. بعد نوبت تشویق است. وقتی آواز میخوانی قشنگتر هم میشوی و البته نباید فکر کرد که خواندن برگردان شعر بهتنهایی کافی است، خیر، الیت باید از اول تا آخرِ ترانه را بخواند. وقتی آواز میخواند، بعضی چشمها بسته میشوند، بعضی از حدقه بیرون میزنند، بدنها بهطرف او میچرخند، دهانها اول گرد میشوند و بعد کشیده. بهنوعی شبیه جادو است: شنوندهها احساس میکنند صدا به عمق وجودشان رسوخ میکند، به آن بخش از وجودشان که از بقیه برهنهتر، پاکتر و حقیقیتر است. هم احساس آسیبپذیری دارند و هم قدردانی. درمییابند که این دختربچه، با آن صدا، چهره و حضور گیرایش، چقدر استثنایی است و حسی به آنها میگوید چیزی باورنکردنی پیش چشمانشان متولد میشود، یک سرنوشت، یک خط روشن. از حالا خودشان را تصور میکنند که بعدها، برای سایرین تعریف میکنند که آنجا حاضر بودهاند، در ابتدای ماجرا، در یک سالن، در یک کارگاه کوچک خیاطی، در خانهای مثل بقیه خانهها، انتهای جاده درختان سیب.
گاهی زنها پیش خودشان فکر میکنند که ظاهر دخترک کمی بیش از حد مصنوعی است ـ لبهای به آن قرمزی، چشمان درشتی که با خط چشم کشیدهتر شدهاند، شیوه یکبری ایستادنش، کفشهای پاشنهبلند، دستها روی کفل ـ اما این فکر خیلی ززود ناپدید میشود و جای خودش را به این تفکر کلیشهای و اطمینانبخش میدهد که دختربچهها خوششان میآید خود را خوشگل کنند. گاهی مردها جور عجیبی به الیت نگاه میکنند، نباید فکر کرد نگاهها روی پیراهن الیت و صورت آرایشکردهاش میلغزد و فراموش میشود، نه، نگاهها به الیت اصابت میکند، آلودهاش میکند. نگاهها حرفهایی را با خود به همراه دارد که او هنوز نمیفهمد، اما خشونت و غرابت آن را احساس میکند.
حجم
۹۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۹۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه