دانلود و خرید کتاب اجاره نشین خیابان الامین علی‌اصغر عزتی پاک
تصویر جلد کتاب اجاره نشین خیابان الامین

کتاب اجاره نشین خیابان الامین

انتشارات:نشر معارف
امتیاز:
۴.۷از ۱۱۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب اجاره نشین خیابان الامین

اِجاره‌نشین خیابان اَلاَمین، هشت سال معرکهٔ سوریه با جمال فیض‌اللهی کتابی از علی اصغر عزتی‌پاک درباره احوال جمال فیض‌اللهی است. شخصیتی که کراماتی از حضرت رقیه (س) او را متحول می‌کند و مجاور حرم ایشان می‌شود. بعدها این فرد در جبهه مدافعان حرم درمی‌آید. 

درباره کتاب اِجاره‌نشین خیابان اَلاَمین، هشت سال معرکهٔ سوریه با جمال فیض‌اللهی

 این کتاب رمان گونه اما کاملا مستند است. رمانی درباره زندگی یک ایرانی که به عنوان قاچاقچی به ترکیه می‌رود اما سرنوشت دیگری برایش رقم می‌خورد. سرنوشتی که حصرت رقیه (س) با کرامات خود برایش رقم می‌زند و باعث می شود او همه‌چیز را رها کند و مجاور حرم شود. این رمان روایتی است از حقایق تلخی که جمال فیض الهی، سرباز مدافع حرم از جنایات داعش دیده و روایات اوست از شکل‌گیری هسته اولیه مدافعان حرم و ماجراهای مستند و شگفت‌انگیز دیگر که با نثر روان و جذاب علی اصغر عزتی‌پاک بسیار جذاب شده است. روایت صادقانه، و روبه‌رو کردن مستقیم خواننده با حوادث و اوضاع سوریه از ویژگی های برجسته این کتاب است.

خواندن کتاب اِجاره‌نشین خیابان اَلاَمین، هشت سال معرکهٔ سوریه با جمال فیض‌اللهی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به داستان‌های واقعی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

 بخشی از کتاب اِجاره‌نشین خیابان اَلاَمین، هشت سال معرکهٔ سوریه با جمال فیض‌اللهی

شروع این هشت سال عجیب از آن‌جا بود که من فارغ از تمام گذشته‌ام در ایران و ایلام، نشسته بودم در دفتر کارم در دیاربکرِ ترکیه که شاگرد ارسلان آمد گفت: «یک نفر دنبالت می‌گردد آقاجمال.» گفتم: «چه‌کار دارد؟» گفت: «نمی‌دانم. فقط گفت با جمال فیض‌اللهی کار دارم.» گفتم: «بیاورش این‌جا!» ارسلان گفت: «نمی‌خواهد بیاید این‌جا.» و به ریخت‌وپاش از هر نوع در دفتر اشاره کرد و گفت:‌ «نمی‌بینی وضعیت را؟!» راست هم می‌گفت؛ خودش و یکی - دو تای دیگر داشتند مواد می‌کشیدند، و دو - سه نفر دیگر سرشان به نوشیدن گرم بود. خُب، پاتوق بود آن‌جا. رفیق‌ها می‌آمدند؛ آشناها می‌آمدند. ارسلان گفت: «اگر دیدی آدمِ درست‌وحسابی است، نیاورش این‌طرف‌ها.» گفتم: «اگر آن کسی است که حدس می‌زنم، آدمِ محترمی است.» گفت: «پس بروید یک جای دیگر!» رفتم و دیدم بله؛ خودش است. آشنایی قدیمی که برادرِ دوستِ شهیدم بود؛ دوستی که عزیزِ من بود و چند سال بعد از جنگ، شهید شده بود به خاطر جانبازی. هم قطع نخاع شده بود در جبهه و هم شیمیایی. مرحوم یکی - دو سالی از من بزرگ‌تر بود و همیشه برایم احترام داشت. آدم خاصی بود. با این‌که برای خودش در سپاه کسی بود، تا روز شهادتش هیچ‌کس نمی‌دانست کجاست و چه‌کاره است. مثل یک آدم عادی در محله و شهر می‌گشت و قاتی مردم بود. همه،‌ حتی ما که دوستش بودیم، تازه بعد از شهادتش فهمیدیم فرماندهٔ مهمی در غرب کشور بوده، و چه و چه. در واقعیت هم چه کسی باور می‌کند یکی که روی ویلچر است، فرماندهٔ امنیّتی باشد و جایگاه بالا و مهمی داشته باشد؟! من خیلی باهاش دوست بودم، و دوستش می‌داشتم. از برادرِ دوست شهیدم پرسیدم: «شما کجا، این‌جا کجا حاجی؟!» گفت: «والله داریم می‌رویم سوریه. گفتیم سری هم به تو بزنم.»

تشکر کردم و گفتم لطف کرده. خبر و احوالِ ایلام و دوستان مشترک را پرسیدم و خودم را دربارهٔ شهر و دیارم به‌روز کردم. آخر سر، این آشنای قدیمی برگشت گفت: «حاجی دو بار پشت سر هم آمده به خوابم. حرفش هم این است که تو چه‌جور برادری هستی که این رفیق من جمال دارد توی آتش می‌سوزد و هیچ کمکش نمی‌کنی؟!» گفت دفعهٔ اول رفته از دوست و آشنا پرسیده که خبر دارید جمال، رفیق حاجی، کجاست و چه‌کاره است؟ یکی پاسخش می‌دهد: «بابا بهترین اوضاع را دارد در ترکیه. هرچه اتوبوس از ایران می‌رود، با این‌ها کاسبی می‌کند. میلیاردرند برای خودشان. غمی ندارد.» آشنای ما اما برمی‌گردد می‌گوید: «از کجا معلوم؟ آدم که بی‌مشکل نمی‌شود!» جواب می‌شنود: «نه، هیچ مشکلی ندارد!» این بنده‌خدا راضی‌ناراضی می‌رود پیِ کارش و بی‌خیال می‌شود. اما خواب برایش تکرار می‌شود روز بعدش. دوباره حاجی را خواب می‌بیند و می‌شنود که: «چرا دست روی دست گذاشتی و کمکش نمی‌کنی؟» آشنای ما دیگر خیلی جدی مشکوک می‌شود؛ و چون عازم سوریه بوده در همان ایام، نشانی‌ام را از کَس و کارم می‌گیرد و می‌آید سراغم. من در جوابش گفتم: «بابا این چه حرفی است؟ حاجی از آن دنیا، چه کارِ ما دارد؟! تازه‌شم، من تو هیچ آتشی نیستم و وضعم هم خوب است.» یک شوخی هم کردم و گفتم: «ببینم، شب چه خوردی که همچین خوابی دیدی؟!» گفت: «نه؛ جدی بگیر! شهید است طرف.» گفتم: «می‌دانم شهید است.» و بعد سرِ درددل را باز کردم و گلایه کردم که: «اصلاً چرا شهید باید بیاید به خواب تو؟!» و همهٔ حرف‌های تلنبارشده در دلم را هوار کردم روی سرش که: «امثال تو بابت خون او شدید همه‌کاره و مرام‌شان را فراموش کردید!» بعد یادش آوردم که طفلک حاجی می‌آمد پیش من درددل می‌کرد که کسی نیست کمک کند سوندش را عوض کند؛ و از همین آدم هم گِله می‌کرد که تنهایش گذاشته. گفتم: «اما می‌دانی که من خودم این‌طور نبودم. یادم است یک بار که داشتم کمکش می‌کردم، سوندش پاره شد. خجالت کشید از این‌که ادرارش ریخت روی دست و پایم. گفتم: حاجی این ادرار نجس نیست. گفت: هست! گفتم: من فکر می‌کنم نجس نیست! و بعد شوخی‌ای کردم باهاش که افتاد به خنده. گفتم: اگر اصرار کنی نجس است، باهاش صورتم را می‌شویم‌ها! متأثر شد از این هم‌دلی و افتاد به گریه. گفت: اگر رفیقی مثل تو نداشتم...»


mh.mirvakili
۱۳۹۹/۱۲/۱۳

سلام.عالی.عالی.یکی از بهترین کتابهایی که خوندم. در خوندنش شک نکنید.بینهایت لذتبخش.اگر میتونستم به همه یکی رو هدیه میدادم.

miiimkaaaf
۱۳۹۹/۱۲/۲۸

کتاب فوق‌العاده جالبی هست. بعضی مواقع خنده‌دار و بعضی مواقع گریه‌آوره. سرگذشت واقعی و تقریبا باورنکردنی آقای جمال فیض‌اللهی که با بحران سوریه گره می‌خوره. تصویرسازی درست از اتفاقاتی که توی سوریه افتاد، دامی که برای مردمشون پهن شد، اشتباهاتی که

- بیشتر
hiba
۱۴۰۰/۰۱/۲۰

کتاب درمورد تغییروتحول قاچاقچی ایرانی به نام جمال است که سر از شهر دمشق درمی آورد و از نزدیک شاهدحوادث وجنگ کشور سوریه می شود. به نظرم ازبهترین کتاب هایی است که می شود درمورد حوادث سوریه وتغییر وتحولات اخیر

- بیشتر
یا حسین(ع)
۱۴۰۰/۰۴/۲۰

واقعا ملاک حال فعلی افراد است. توی این کتاب میبینید که یک فرد چقدر میتونه تغییر کنه و بشه بنده خالص خدا و یا حتی میتونه چقدر بد بشه و بشه بنده شر خدا.

mohaddese
۱۴۰۰/۰۱/۱۷

نسخه چاپی کتاب خواندم.بسیار لذت بردم یکی از بهترین کتابهایی بود که خواندم

sadegh
۱۴۰۰/۰۲/۲۴

بزارید تو طاقچه بی نهایت

m.m.attarian
۱۴۰۰/۱۲/۲۱

با سلام فکر نمیکردم یه همچین کتابی باشه خیلی تاثیر گذار خیلی خودمونی و خیلی واقعی بسیار لذت بخش و جالب بود

ب. قاسمی
۱۴۰۰/۰۴/۲۸

کتابی بسیار زیبا و دلنشین. واقعا لدت بردم و یک نفس خوندم... خوشا به سعادتاقا جمال و همه ی مدافعین حرم. اگه واقعا دوست دارید یه کتاب متفاوت درباره سوریه و آنچه داعش بر سرش اورد بخونید، حتما این کتابو

- بیشتر
شباهنگ
۱۴۰۰/۰۸/۰۹

بخش اول داستان تحول دونفر (جمال و ارسلان) که مذهبی میشن. بخش دوم و بیشتر داستان در زمان جنگ سوریه و کوچه پس کوچه های شهرهای مختلف، زندگی جمال در این زمان، رفتار مردم سوریه با ایرانی ها و با کشور

- بیشتر
سالک
۱۴۰۱/۰۱/۱۸

سلام بر رقیه بنت الحسین راوی کتاب، به واسطه‌ی خانم جان سه ساله توبه کرده است و سرگذشت جالبی دارد. الهی ما نیز توبه حقیقی کنیم و خادم درگاه اهل بیت شویم.

«اگر عشقِ علی و خاندان علی کفر است، من دوست دارم بر این کفر بمیرم.»
محمدرضا میرباقری
یک بچه‌قنداقه‌ای را پیدا می‌کنند. برش می‌دارند و می‌آورند به حیاط. آن‌جا یکی‌شان می‌گوید: «این بچهٔ همان حرام‌زاده است.» و از ته قنداق می‌گیرد و می‌تکاند تا بچه می‌افتد زمین. بعد طفلک را برمی‌دارد و پرت می‌کند وسط حوضی که آن‌جاست. بعد با چوبی که مخصوص جمع کردن برگ‌های استخر است، گردن بچه را می‌گیرد می‌فرستدش زیر آب و ول می‌کند. خدا شاهد است. مکرر این کار را می‌کند. این طفلک وقتی رها می‌شد و می‌آمد بالا، گلویش صدا می‌داد. بعد یک نگاه معصومانه‌ای می‌کرد به اطراف که جگرِ آدم آتش می‌گرفت. خیلی وحشتناک بود! این‌ها در این فیلم آن‌قدر این کار را ادامه دادند تا بچه خفه شد. حرف‌های‌شان هم در طول بازی‌شان تهوع‌آور است: «عجب سگ‌جان است این پدرسوخته؛ نه گریه می‌کند، نه صدایش درمی‌آید!» و بعضی‌های‌شان می‌خندند با این حرف‌ها! باور کردنش سخت است، می‌دانم؛ ولی این اتفاق افتاد. این‌جا دقیقاً از آن جاهایی بود که به خودم گفتم: «حرمله تیر را انداخته.
🍃🌷🍃
به سید گفتم: «سید! ما و شما امام حسینی برای خودمان داریم که اگر دامنش را بگیریم، شکست در کارمان نمی‌آید. دیگران این را ندارند. این خودش خیلی پیروزی است. وقتی عقیده‌ات حسینی باشد، می‌دانی برای چه کسی می‌میری؛ می‌دانی مفت نمی‌میری.»
hiba
آرامشی که کنار حضرت رقیه هست، در هیچ جای دیگر نیست.
محمدرضا میرباقری
داشتم به این فکر می‌کردم که وقتی این حرام‌زاده‌ها در قرن بیست‌ویکم دارند این کار را می‌کنند، ببین جد و آبادشان ۱۴۰۰ سال پیش چه کرده‌اند؟! واقعاً دیگر همه‌چیز را باور کردم.
محمدرضا میرباقری
حالِ آدمِ توبه‌کار همین‌طورهاست دیگر. گذشته‌اش همیشه باهاش است و زیر بار آن همه خاطره و اندوختهٔ باطل. قبول؛ گذشته است از آن مرحله، اما خُب اشتباه رفته بوده. به نظرم شرم از آنچه بوده، به سختی رهایش می‌کند. سخت است.
hiba
شام کم‌کم جان گرفت و مردم فهمیدند چه رکَبَی خورده‌اند و چه باختی داده‌اند. وقتی قرار باشد از بیرونِ مرزها برایت تعیین تکلیف کنند، همین می‌شود که دیدید؛ خانه‌ات را روی سرت خراب می‌کنند و در نهایت هم می‌گویند: حیف؛ آنی که ما می‌خواستیم نشد!
🍃🌷🍃
گفت: «خُب دیوانه، حضرت علی اجازه نمی‌دهد دست از پا خطا کنی و چیزی بیشتر از حقت برداری! اما اگر با معاویه باشی، یک سفره پهن می‌کند پیش رویت که مرغ بریان و کبابِ گوشت گوسفند و شراب، کمترین خوراکی‌هایش هستند. حالا بگو کدام را انتخاب می‌کردی!» راست می‌گفت؛ انتخاب سخت بود و آدم نمی‌توانست خیلی با اعتمادبه‌نفس بگوید چه می‌کردم.
محمدرضا میرباقری
گفتم: «نشئگی که توی حرم حضرت رقیه هست، تو هیچ بساطی نیست. یک عالم دیگری دارد. اصلاً یک جور دیگری است.»
محمدرضا میرباقری
الآن با خدا خیلی قاتی‌ام؛ خیلی راحتم؛ خیلی نزدیکم. از راه تعمق و مطالعه به این رسیده‌ام، و نه هردمبیل.
hiba
اشاره کرد به پسرکی که دستش را گرفته بود. گفت:‌ «یا حضرت زینب، ازت خواهش می‌کنم حواست باشد این طفل، سالم بزرگ شود تا اگر یک روزی قرار شد فدایت کنم، شرمنده نشوم از عیب و نقصش!»
نیکخواه
گفت: «اگر تو بیایی، انگار همهٔ ایران همراهم هستند!» کیف کردم از این همه اعتمادی که به ایران داشت. خیلی لذت دارد. باید در غربتِ خارج باشی و در میدان جنگ و ستیز تا معنی این حرف را بفهمی. حالم خوب بود، خوب‌تر شد.
🍃🌷🍃
وقتی عقیده‌ات حسینی باشد، می‌دانی برای چه کسی می‌میری؛ می‌دانی مفت نمی‌میری.
zar
ارسلان هم همان‌جور مثل من رفته بود توی مخش. رعایت می‌کرد تا آبروی خدا نرود. خنده‌دار است، اما شده دیگر. او عوض شد. فکر کنم بعد از حجّ خودش، تا الآن بیست - سی نفری را فرستاده خانهٔ خدا. می‌رود می‌گردد آدم‌های بدبخت را گیر می‌آورد، به‌شان پول می‌دهد و می‌گوید: «برو خانهٔ خدا تا زندگی‌ات خوب شود!»
ب. قاسمی
این‌که می‌گویم، تصفیه می‌شوی، صاف می‌شوی، منظورم این است که دیگر هر رزقی را نمی‌خواهی؛ هر کاسبی‌ای را نمی‌خواهی. هست، ولی تو نمی‌خواهی.
hiba
وقتی قرار باشد از بیرونِ مرزها برایت تعیین تکلیف کنند، همین می‌شود که دیدید؛ خانه‌ات را روی سرت خراب می‌کنند و در نهایت هم می‌گویند: حیف؛ آنی که ما می‌خواستیم نشد!
hiba
شاید جالب باشد این‌جا بگویم که این ارسلان با این‌که سه‌تا زن داشت، در آن میانه عاشق یک دختر مشهدی هم شده بود که به خاطرش داشت فارسی یاد می‌گرفت. همیشه آهنگ‌های ایرانی گوش می‌کرد و ضرب‌المثل می‌خواند و کتاب‌های درسی ابتدایی را. تا حدودی هم فارسی را یاد گرفته بود و خیلی قشنگ و شیرین حرف می‌زد. عاشق شده بود دیگر. ولی آخرش جور نشد و نرسید به عشقش. یعنی خانوادهٔ دختر مخالفت کردند و ندادند بهش. حسابی حالش گرفته شد. اما او از این فرصت استفاده کرد و فارسی را یاد گرفت. به نفعش شد.
هامان
بله دیگر؛ دو نفر که تا دیروز شب‌نشینی‌شان بساط عرق و ویسکی و تریاک و وافور و مافور بوده، حالا قرآن گذاشته‌اند وسط، و این دارد به آن الف و میم یاد می‌دهد! این خیلی است‌ها. گردش روزگار را ببینید! به خدا من این را معجزه می‌دانم. خیلی است این. بی‌دلیل. نه کسی مجبورت کند، نه ترسی از کسی داشته باشی؛ نه خورده برده‌ای؛ نه ثروتی. زندگی‌ات را در آن قصر ول کنی بیایی توی آتش و بعد شروع کنی به آن الف، لام و میم.
baraniam
شاید باورش سخت باشد، ولی قسم می‌خورم که آن روز به ارسلان گفتم: «این مملکتِ سوریه، با این شُل‌کاری‌ها و منفعت‌طلبی‌های شخصی، یک روز ویران می‌شود. روزی می‌آید توی این سوریه که والله سنگ روی سنگ بند نشود!»
nasim sim
مردمِ خودِ دمشق هم داشتند کم‌کم بیدار می‌شدند. شما اگر آن تاریخ را می‌دیدید، متوجه می‌شدید که این برگشت معجزه است.
فاطمه

حجم

۳۲۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

حجم

۳۲۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان