کتاب اجاره نشین خیابان الامین
معرفی کتاب اجاره نشین خیابان الامین
اِجارهنشین خیابان اَلاَمین، هشت سال معرکهٔ سوریه با جمال فیضاللهی کتابی از علی اصغر عزتیپاک درباره احوال جمال فیضاللهی است. شخصیتی که کراماتی از حضرت رقیه (س) او را متحول میکند و مجاور حرم ایشان میشود. بعدها این فرد در جبهه مدافعان حرم درمیآید.
درباره کتاب اِجارهنشین خیابان اَلاَمین، هشت سال معرکهٔ سوریه با جمال فیضاللهی
این کتاب رمان گونه اما کاملا مستند است. رمانی درباره زندگی یک ایرانی که به عنوان قاچاقچی به ترکیه میرود اما سرنوشت دیگری برایش رقم میخورد. سرنوشتی که حصرت رقیه (س) با کرامات خود برایش رقم میزند و باعث می شود او همهچیز را رها کند و مجاور حرم شود. این رمان روایتی است از حقایق تلخی که جمال فیض الهی، سرباز مدافع حرم از جنایات داعش دیده و روایات اوست از شکلگیری هسته اولیه مدافعان حرم و ماجراهای مستند و شگفتانگیز دیگر که با نثر روان و جذاب علی اصغر عزتیپاک بسیار جذاب شده است. روایت صادقانه، و روبهرو کردن مستقیم خواننده با حوادث و اوضاع سوریه از ویژگی های برجسته این کتاب است.
خواندن کتاب اِجارهنشین خیابان اَلاَمین، هشت سال معرکهٔ سوریه با جمال فیضاللهی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای واقعی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب اِجارهنشین خیابان اَلاَمین، هشت سال معرکهٔ سوریه با جمال فیضاللهی
شروع این هشت سال عجیب از آنجا بود که من فارغ از تمام گذشتهام در ایران و ایلام، نشسته بودم در دفتر کارم در دیاربکرِ ترکیه که شاگرد ارسلان آمد گفت: «یک نفر دنبالت میگردد آقاجمال.» گفتم: «چهکار دارد؟» گفت: «نمیدانم. فقط گفت با جمال فیضاللهی کار دارم.» گفتم: «بیاورش اینجا!» ارسلان گفت: «نمیخواهد بیاید اینجا.» و به ریختوپاش از هر نوع در دفتر اشاره کرد و گفت: «نمیبینی وضعیت را؟!» راست هم میگفت؛ خودش و یکی - دو تای دیگر داشتند مواد میکشیدند، و دو - سه نفر دیگر سرشان به نوشیدن گرم بود. خُب، پاتوق بود آنجا. رفیقها میآمدند؛ آشناها میآمدند. ارسلان گفت: «اگر دیدی آدمِ درستوحسابی است، نیاورش اینطرفها.» گفتم: «اگر آن کسی است که حدس میزنم، آدمِ محترمی است.» گفت: «پس بروید یک جای دیگر!» رفتم و دیدم بله؛ خودش است. آشنایی قدیمی که برادرِ دوستِ شهیدم بود؛ دوستی که عزیزِ من بود و چند سال بعد از جنگ، شهید شده بود به خاطر جانبازی. هم قطع نخاع شده بود در جبهه و هم شیمیایی. مرحوم یکی - دو سالی از من بزرگتر بود و همیشه برایم احترام داشت. آدم خاصی بود. با اینکه برای خودش در سپاه کسی بود، تا روز شهادتش هیچکس نمیدانست کجاست و چهکاره است. مثل یک آدم عادی در محله و شهر میگشت و قاتی مردم بود. همه، حتی ما که دوستش بودیم، تازه بعد از شهادتش فهمیدیم فرماندهٔ مهمی در غرب کشور بوده، و چه و چه. در واقعیت هم چه کسی باور میکند یکی که روی ویلچر است، فرماندهٔ امنیّتی باشد و جایگاه بالا و مهمی داشته باشد؟! من خیلی باهاش دوست بودم، و دوستش میداشتم. از برادرِ دوست شهیدم پرسیدم: «شما کجا، اینجا کجا حاجی؟!» گفت: «والله داریم میرویم سوریه. گفتیم سری هم به تو بزنم.»
تشکر کردم و گفتم لطف کرده. خبر و احوالِ ایلام و دوستان مشترک را پرسیدم و خودم را دربارهٔ شهر و دیارم بهروز کردم. آخر سر، این آشنای قدیمی برگشت گفت: «حاجی دو بار پشت سر هم آمده به خوابم. حرفش هم این است که تو چهجور برادری هستی که این رفیق من جمال دارد توی آتش میسوزد و هیچ کمکش نمیکنی؟!» گفت دفعهٔ اول رفته از دوست و آشنا پرسیده که خبر دارید جمال، رفیق حاجی، کجاست و چهکاره است؟ یکی پاسخش میدهد: «بابا بهترین اوضاع را دارد در ترکیه. هرچه اتوبوس از ایران میرود، با اینها کاسبی میکند. میلیاردرند برای خودشان. غمی ندارد.» آشنای ما اما برمیگردد میگوید: «از کجا معلوم؟ آدم که بیمشکل نمیشود!» جواب میشنود: «نه، هیچ مشکلی ندارد!» این بندهخدا راضیناراضی میرود پیِ کارش و بیخیال میشود. اما خواب برایش تکرار میشود روز بعدش. دوباره حاجی را خواب میبیند و میشنود که: «چرا دست روی دست گذاشتی و کمکش نمیکنی؟» آشنای ما دیگر خیلی جدی مشکوک میشود؛ و چون عازم سوریه بوده در همان ایام، نشانیام را از کَس و کارم میگیرد و میآید سراغم. من در جوابش گفتم: «بابا این چه حرفی است؟ حاجی از آن دنیا، چه کارِ ما دارد؟! تازهشم، من تو هیچ آتشی نیستم و وضعم هم خوب است.» یک شوخی هم کردم و گفتم: «ببینم، شب چه خوردی که همچین خوابی دیدی؟!» گفت: «نه؛ جدی بگیر! شهید است طرف.» گفتم: «میدانم شهید است.» و بعد سرِ درددل را باز کردم و گلایه کردم که: «اصلاً چرا شهید باید بیاید به خواب تو؟!» و همهٔ حرفهای تلنبارشده در دلم را هوار کردم روی سرش که: «امثال تو بابت خون او شدید همهکاره و مرامشان را فراموش کردید!» بعد یادش آوردم که طفلک حاجی میآمد پیش من درددل میکرد که کسی نیست کمک کند سوندش را عوض کند؛ و از همین آدم هم گِله میکرد که تنهایش گذاشته. گفتم: «اما میدانی که من خودم اینطور نبودم. یادم است یک بار که داشتم کمکش میکردم، سوندش پاره شد. خجالت کشید از اینکه ادرارش ریخت روی دست و پایم. گفتم: حاجی این ادرار نجس نیست. گفت: هست! گفتم: من فکر میکنم نجس نیست! و بعد شوخیای کردم باهاش که افتاد به خنده. گفتم: اگر اصرار کنی نجس است، باهاش صورتم را میشویمها! متأثر شد از این همدلی و افتاد به گریه. گفت: اگر رفیقی مثل تو نداشتم...»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
نظرات کاربران
سلام.عالی.عالی.یکی از بهترین کتابهایی که خوندم. در خوندنش شک نکنید.بینهایت لذتبخش.اگر میتونستم به همه یکی رو هدیه میدادم.
کتاب فوقالعاده جالبی هست. بعضی مواقع خندهدار و بعضی مواقع گریهآوره. سرگذشت واقعی و تقریبا باورنکردنی آقای جمال فیضاللهی که با بحران سوریه گره میخوره. تصویرسازی درست از اتفاقاتی که توی سوریه افتاد، دامی که برای مردمشون پهن شد، اشتباهاتی که
کتاب درمورد تغییروتحول قاچاقچی ایرانی به نام جمال است که سر از شهر دمشق درمی آورد و از نزدیک شاهدحوادث وجنگ کشور سوریه می شود. به نظرم ازبهترین کتاب هایی است که می شود درمورد حوادث سوریه وتغییر وتحولات اخیر
واقعا ملاک حال فعلی افراد است. توی این کتاب میبینید که یک فرد چقدر میتونه تغییر کنه و بشه بنده خالص خدا و یا حتی میتونه چقدر بد بشه و بشه بنده شر خدا.
نسخه چاپی کتاب خواندم.بسیار لذت بردم یکی از بهترین کتابهایی بود که خواندم
بزارید تو طاقچه بی نهایت
با سلام فکر نمیکردم یه همچین کتابی باشه خیلی تاثیر گذار خیلی خودمونی و خیلی واقعی بسیار لذت بخش و جالب بود
کتابی بسیار زیبا و دلنشین. واقعا لدت بردم و یک نفس خوندم... خوشا به سعادتاقا جمال و همه ی مدافعین حرم. اگه واقعا دوست دارید یه کتاب متفاوت درباره سوریه و آنچه داعش بر سرش اورد بخونید، حتما این کتابو
بخش اول داستان تحول دونفر (جمال و ارسلان) که مذهبی میشن. بخش دوم و بیشتر داستان در زمان جنگ سوریه و کوچه پس کوچه های شهرهای مختلف، زندگی جمال در این زمان، رفتار مردم سوریه با ایرانی ها و با کشور
سلام بر رقیه بنت الحسین راوی کتاب، به واسطهی خانم جان سه ساله توبه کرده است و سرگذشت جالبی دارد. الهی ما نیز توبه حقیقی کنیم و خادم درگاه اهل بیت شویم.