کتاب من؟ یا من؟
معرفی کتاب من؟ یا من؟
کتاب من یا من؟ داستانی از سیما بستاک است که در انتشارات نامه مهر به چاپ رسیده است. داستان درباره دکتری به نام دامون است که همسرش، او را رها کرده و رفته و او حالا در پی این است که دلیل رفتار همسرش را بفهمد.
دندان پزشکی به نام دامون و همسرش پانیذ زندگی ظاهرا خوبی داشتند اما همسرش، ناگهان و بدون دلیلی او را ترک کرده و رفته است. دامون که از ماجرا حیرت کرده و البته دلش هم شکسته است دنبال دلیلی میگردد که بهفمد چرا پانیذ، ناگهان گذاشت و رفت.
سیما بستاک در کتاب من یا من؟ داستانی را میآفریند که هم در پی حل معمای رفتن پانیذ است و هم با رویکرد روانشناسی به یکی از اختلالات روانی میپردازد. نویسنده سعی کرده تا نحوه مواجهه و برخورد درست و اصولی با مشکلات زندگی را به مخاطبانش بیاموزد.
کتاب من یا من؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
من یا من؟ را به تمام دوستداران رمانهایی با درونمایه روانشناسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من یا من؟
به سمت آپارتمانم راه افتادم. آقارحیم نگاهی گذرا به سرتاپام انداخت، سری تکان داد و به تلوزیونش خیره شد.
بیتوجه به آقارحیم از آسانسور بالا رفتم. آسانسور طبقه سوم ایستاد. به در ورودی خونمون خیره شدم. کلیدم رو از جیبم بیرون آوردم. کاش میشد برگردم به روزهایی که از سرکار بر میگشتم و پانیذ انتظارم رو میکشید، کاش میشد کلید رو بندازم توی قفل و برگردم به روزهای خوب عاشقانمون.
به دستهام نگاه کردم، میلرزید. این یه یادگاری مزخرف بود، از دوران کودکیم. اما از وقتی که پانیذ اومد، زمانی که مضطرب میشدم و کنترلی روش نداشتم، با گرفتن دستاش آروم میشدم.
«پانیذ کجایی؟ من خستهام، وقتی تو کنارم بودی و یکی برام عمر زیاد از خدا میخواست، خوشحال میشدم، چون فرصت بیشتری برای با تو بودن داشتم، اما الان که نیستی، میفهمم آدما یه جور عمر نمیکنن، یکی عمرش کمه اما همه عمرش رو زندگی میکنه، یکی مثل من، همه عمرش تحمل... خیلی بیرحمی پانیذ! هر وقت دلم میگرفت با تو حرف میزدم، با تو درد و دل میکردم، حالا که نیستی، حالا که دلم از تو پره، با کی حرف بزنم؟
اشکم رو از روی گونههام پاک کردم: من دارم گریه میکنم پانیذ، باورت میشه؟ دامون داره گریه میکنه، هرکول داره از دوری تو اشک میریزه، پانیذ مردت داره از دوریت میمیره پانیذ کجایی...؟»
در آپارتمانم باز شد. سینا با تعجب نگاهم کرد.
- حالت خوبه دامون؟ اینجا چکار میکنی؟
دستم رو، روی قفسه سینهام گذاشته بودم، کاش میشد این طپشهاش یکی درمیون، آخرش تموم میشد و زندگی پوچ و به درد نخورم از بین میرفت.
سینا به سمتم اومد و دستش رو زیر بازوهام انداخت و به سمت خونه برد.
- سینا نه، منو نبر تو خونت... برسونم در خونه مامان اینا، خاطرات اینجا منو میکشه...
نگاهی سرسری به اطراف انداخت، صدای داد و فریاد فریدون بیرون پیچیده بود.
فریدون- سینا میری سوپری، سر راهت این آشغالا رو هم ببر بیرون، بوی گندش ما رو کشت به قرآن.
سینا بیتوجه به حرفهای فریدون صداش زد:
- فریدون بیا کمک، دامون حالش خوب نیست.
فریدون با سرعت خودش رو به در ورودی رسوند، طبق عادت همیشگی در حال پیپ کشیدن بود. نگاهمون به هم افتاد، نمیدونستیم چطوری با هم حرف بزنیم. از بعدِ رفتن پانیذ، بینمون شکراب شده بود.
سینا- کری فری؟
هنوز توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد. حق داشت، مدیر باشگاه بدنسازی رو توی این حال دیدن تعجبم داشت.
سینا ضربهی محکمی با پاش به ساق پای فریدون زد.
به خودش اومد. پیپش رو، روی کنسول جلوی در گذاشت و به سمتم اومد. دستهاش رو زیر بازوهام گرفت و با هم منو به داخل آپارتمان بردن. سینا اصرار میکرد تا به اورژانس زنگ بزنه اما چه نیازی به دارو و دوا بود وقتی خودم، برای زنده نبودن لحظه شماری میکردم؟! صورتم سرخ و برافروخته بود؛ فشارم بالا بود یا از طپش قلب دگرگون شده بودم رو، نمیفهمیدم.
فریدون روبروی من، روی کاناپه نشسته بود. زیرزیرکی نگاهم میکرد. نمیدونست میشه باهام حرف زد یا هنوز اونو هم مثل بقیه، توی رفتن پانیذ مقصر میدونم.
حجم
۱۶۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
حجم
۱۶۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
نظرات کاربران
داستان خوب و جذابی بود. پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش
خیلی زیبا بود. پیشنهاد میکنم. داستان جدید و هیجانانگیز بود.
خوندن این داستان حالم رو بد کرد یاد فیلم خون آشام افتادم ظاهر خوب وباطن شیطانی
کتاب قشنگیه پیشنهادم اینکه از ایران صدا نسخه صوتیش رو گوش کنید