کتاب ستاره سهیل
معرفی کتاب ستاره سهیل
کتاب ستاره سهیل داستانی از شیما شیرآلی است که در انتشارات اهورا قلم به چاپ رسیده است. داستانی عاشقانهای که از شیدای جوان و ساده و دلبستگیاش به سهیل میگوید.
شیدا دختری جوان است که به سهیل دلباخته است. به طوری که به جز سهیل کس دیگری را نمیبیند و به جز او، آرامش دیگری ندارد. اما در برزخی گرفتار است چون نمیداند آیا سهیل هم همین احساس را به او دارد یا نه. مادرش، همیشه سعی میکند او را آرام کند و دلداری بدهد و روحیهاش را حفظ کند و پدرش هم، هرازگاهی پیدایش میشود و با یک تماس تلفنی، سراغی از دخترش میگیرد...
شیدا که سهیلش را به چشم ستاره سهیل میبیند، سخت تلاش میکند تا کاری کند که سهیل هم مانند او عاشقش شود و رویاهای خوش زندگیاش را به واقعیت تبدیل کند.
کتاب ستاره سهیل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
ستاره سهیل را به تمام دوستداران رمانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ستاره سهیل
واقعاً که خیلی خودسر شدی شیدا، آخه چرا با خودت بازی میکنی تو با این کارت میخوای چی رو ثابت کنی هان؟ نمیتونی یه خرده دندون رو جگر بذاری لابد خودش پا پیش میذاره البته اگه علاقهای بهت داشته باشه وگرنه نمیشه تو خودتو به اون قالب کنی. باید عشق بینتون دو طرفه باشه، یه طرفه باشه که فایدهای نداره یعنی باد هوا می فهمی باد هوا!!
دستم را آهسته روی میز کشیدم و خیره شدم به انگشتهایم، انگشتهایی که مثل اعضای یک خانواده خوشبخت هیچوقت از هم جدا نمیشوند. گاهی وقتها توی دلم میگفتم این خانواده، من و سهیل و بچههامون هستیم که خیلی خوشبخت می شویم.
توی این افکار بودم که مامان دستم را گرفت و من را متوجه خودش کرد.
- درست میشه همه چی درست میشه اما تو باید مراقب رفتار و کردارت باشی عزیزم نباید خودت را سبک کنی. خودت را بسپار دست تقدیر تا ببینی چی میشه. مادر این را گفت و از جایش بلند شد و رفت توی حیاط.
رفتم توی اتاقم، جلوی آینه قدی ایستادم و خودم را تویش نگاه کردم. صورتم چقدر زرد و لاغر شده، درست مثل یک لیموی پلاسیده بیمصرف.
خدایا یعنی اون روز فرامیرسه دستم تو دست سهیل باشه بیهیچ دغدغهای زندگیم را با اون شروع کنم زیر یک سقف کنار هم، با هم با عشق و علاقهای دو طرفه؟
هر وقت یاد آن چشمان آبی و خمارش میافتم واقعاً خودم را گم میکنم. انگار غرق در یک دریای آبی و مواج میشوم که با هر موجی به طرف ساحل پرت میشوم. انگار که دریا هم مرا نمیخواهد. چی میشد با آن چشمان آبیاش توی چشمانم خیره میشد و از ته دل بهم میگفت شیدا دوستت دارم، تو تمام زندگی منی و خواهی بود. چی می شد اگه میگفت من بدون تو هیچم. خدایا تو فقط میدانی که چقدر دوستش دارم.....
صدای رعد و برق من را به خودم آورد و از شدت صدا دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم؛ وای چه صدای گوشخراشی بود قلبم از جا کنده شد. نمیدانم چقدر زمان گذشته بود نگاهی به ساعت انداختم نزدیک هفت بود. رفتم سمت کمد درش را باز کردم و از بین تمام لباسها بهترین را انتخاب کردم و پوشیدم. از پلهها رفتم پایین. صدای در آمد.
- شیدا اگه میشه در را باز کن من دستم بنده.
- بله؟
- سلام عمو باز کن که از سرما داریم منجمد میشیم.
دکمه را فشار دادم.
- باز شد؟
- آره عمو باز شد.
در هال را باز کردم. از شدت خوشحالی دل توی دلم نبود و به دلم مژده می دادم الآنه که عشقم از در بیاد داخل.
خودم را توی آینه جلوی در مرتب کردم.
- مامان سر و وضعم چطوره خوبه؟
مامان از آشپزخانه آمد بیرون و لبخندی تحویلم داد.
- بهتر از این نمیشه مثل یک تکه ماه شدی عزیزم، سهیل خیلی هم دلش بخواد که یه همچین عروس خوشگلی دلبستش بشه.
- وای مامان هیس، نگو الآنه که بیان داخل ممکنه بشنون.
- وای شرمنده فراموش کردم.
مثل همیشه صدای قهقهه عمو بهزاد تمام ساختمان را پر کرده بود. من و مامانم رفتیم جلو برای خوشآمدگویی.
عمو بهزاد باهام دست داد و صورتم را بوسید.
- سلام عمو جان نیستی، کم پیدایی بیوفا دیگه سراغی از عمو نمیگیری؟ ما باید همیشه سر بزنیم؟ وگرنه انگار نه انگار عمو و زن عمویی هم وجود داره.
- سلام عمو جان به خدا منم دلم براتون خیلی تنگ شده بود ولی امتحانات میان ترم اصلاً این فرصت را به من نمیداد که بیام دستبوستون. همش خودمو توی اتاق زندانی کردم و فکر و ذکرم شده درس و امتحانات. بعد از امتحانات حتماً خدمت میرسم....
حجم
۲۰۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۲۰۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
نظرات کاربران
نویسنده اینقدر سرسری داستان را نوشته که یک پاراگراف در میون نسبتهای فامیلی را گم میکنه ! تو کتاب های ترجمه شده هم اینقدر عمو و دایی با هم اشتباه نمی شه که تو این کتاب اشتباه شده !!!!!!