کتاب ماجرای کمیسر کلیکر؛ جلد دوم
معرفی کتاب ماجرای کمیسر کلیکر؛ جلد دوم
کتاب در تعقیب اسکناسهای تقلبی جلد دوم از مجموعه ماجرای کمیسر کلیکر نوشته راینر ماریا شرودر و ترجمه فریبا فقیهی است. مجموعه ماجرای کمیسر کلیکر را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه ماجرای کمیسر کلیکر
مجموعه ماجرای کمیسر کلیکر یک سری داستان پلیسی با کلی معماهای بزرگ و پیچیده است که یک کمیسر پلیس باید بتواند این معماها را حل کند. این مجموعه یکی از پرفروشترین و پرطرفدارترین مجموعه داستانهای پلیسی برای کودک و نوجوان است که دنیایی پر از هیجان و ماجراجویی را برای بچهها به ارمغان میآورد.
ماجراهای این مجموعه حول یک کارآگاه تیز و باهوش به اسم کمیسر کلیکر میگذرد. اسم واقعی کمیسر، ناگل است اما به خاطر تاس بودنش او را کلیکر صدا میکنند. کمیسر کلیکر از اسلحه خوشش نمیآید و جالب اینجا است که بدون استفاده از اسلحه میتواند مشهورترین سارقان و خلافکارها را دستگیر کند. او در هر جلد از این مجموعه جذاب و هیجانانگیز ماموریتی بزرگ را با تبحر و هوش سرشار خود به انجام میرساند.
خواندن مجموعه ماجرای کمیسر کلیکر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
بچههایی که داستانهای پلیسی و هیجانانگیز دوست دارند، از خواندن داستانهای جذاب این مجموعه لذت خواهند برد.
درباره راینر ماریا شرودر
راینر ماریا شرودر نویسنده آلمانی داستانهای ماجراجویانه مخصوص کودک و نوجوان است. او در سال ۱۹۵۱ در روستوک به دنیا آمده است. راینر علاوه بر داستانهای کودک و نوجوان، برای بزرگسالان هم داستانهای تاریخی می نویسد. او علاوه بر نام خودش با نامهای مستعار اشلی کارینگتون و ریموند. م. شریدان هم مطلب مینویسد. کتابهای شرودر تاکنون بیش از شش میلیون نسخه فروش رفتهاند.
شرودر به خاطر یکی از رمانهای تاریخیاش به اسم «ابی لین - تبعید شده تا پایان جهان»، توانست جایزه فردریش گرستوکر پرایس را در سال ۱۹۸۸ دریافت کند. در سال ۱۹۹۸ نیز آژانس فدرال آموزش مدنی رمان «زیر درخت جاکارندا»ی او را در فهرست ۱۰۰ رمان ارزشمند قرن بیستم قرار داد. در همان سال راینر در سومین جشنواره بین المللی Eifel-Literaturpreis برای کتاب «راز راهبان سفید» جایزه گرفت. این نویسنده آلمانی در سال ۲۰۰۳ هم با رمان «راز کارتساز» توانست جایزه ادبیات هیئت داوران کتاب جوانان و همچنین جایزه کتاب ماه کمیته جوانان گوتینگن را به دست آورد و بلاخره در سال ۲۰۰۵ برای کتاب «تالاب گالیها» توانست جایزه کتاب جوانان Buxtehude Bull را از آن خود کند.
بخشی از کتاب ماجرای کمیسر کلیکر؛ جلد دوم
تپانچه در دست کمیسر سنگینی میکرد. بدنهٔ فلزی اسلحه سرمای چندشآوری داشت. او با اکراه خشاب را بیرون کشید و هشت تیر را پر کرد.
کمیسر ناگل خشمگین بود و غرغرکنان گفت: «لعنت به همهچی! اینها فکر کردن من کیام؟... مگه من جِیمز باندم؟»
کمیسر ناگل هیچ شباهتی به مامور ۰۰۷ یا همان جیمز باند افسانهای نداشت. قد متوسطی داشت و چندان قویبنیه هم نبود، مثل جیمز باند خوشلباس هم نبود، حتی گاهی از قصد به سر و وضعش نمیرسید.
به خاطر کلّهٔ تاس آینهایش، میان همکارانش در همهجای دنیا او را به اسم «کمیسر کلیکر» میشناختند؛ یعنی کلّه مرمری.
کمیسر ناگل عاشق شغلش بود و به خاطر مهارتش در کشف جرم، همهٔ خلافکارها از او حساب میبردند و میترسیدند. اما او اصلاً اهل دست به هفتتیر شدن نبود. کمیسر بابت هر بار اسلحه دستگرفتن با خودش جنگ داشت.
او از هیچچیز بیشتر از اِعمال زور بیزار نبود و تمام پروندههایش را با هوش و ذکاوت حل میکرد. حالا از اینکه به اجبار از تپانچه استفاده میکرد، حسابی دمغ و عصبانی بود. به خصوص که خیلی خوب میدانست در تیراندازی ذرهای مهارت ندارد. او هرگز تیرانداز قابلی نبود؛ نمیخواست هم باشد. از کسانی هم که تلاش میکردند ضعفهای روانی یا جسمانیشان را با اسلحه پنهان کنند، بهشدت بیزار بود.
کمیسر ناگل غرغر کرد: «کاش رُک و راست قبولش نمیکردم.» ولی دیگر خیلی دیر شده بود. مقدمات عملیات ویژهٔ «شکار مجرم» را برایش چیده بودند! بازنده را هم پیشاپیش میشناخت: کمیسر ناگل!
کلافه و عصبی پشت دست چپش را به پیشانی کشید. عرق کرده بود و این خشم عمیقش را دو برابر میکرد. یک لحظه در تصورش، ضامن اسلحه را بست، به صحنه پشت کرد و بیخیال کل ماجرا شد.
اما بی درنگ وجدان کاریِ همیشهبیدارش برنده شد. به خودش گفت یک بار هم که شده باید از پس این کار بربیاید؛ دست کم این بار. از طرفی هر لحظه ممکن بود سر و کلّهٔ دشمنانش پیدا شود. سرنوشتش به ثانیهها بند بود.
پاهایش را به عرض شانه باز کرد، اسلحهٔ آمادهٔ تیراندازی را با دو دست گرفت و منتظر لحظهٔ شروع ماند. چشمهایش را تنگ کرد و به خیابان تاریک روبهرو خیره شد که انتهایش محوطهٔ یک کارخانه بود. شب بود. آسمان سربی بالای سرِ شهر، ابری بود و نشان میداد رگبار تند تابستانی در راه است. از چراغ برقهای خیابان نور زرد کمرنگی روی سنگفرش پیادهرو و ماشینهای پارکشده میتابید.
کمیسر ناگل با اضطراب زیرلب گفت: «دل رو میزنیم به دریا!» در همان لحظه متوجه سایههایی در تاریکی شد. او برق فلز را دید و فهمید که دیگر همهچیز بستگی دارد به کسی که زودتر شلیک میکند. اسلحه را بالا گرفت، با تمام سرعت به چپ چرخید و سایه را که سراسیمه به خیابان تاریک و سیاه دویده بود، هدف گرفت.
کمیسر چندان فرز نبود. پیش از آنکه انگشتش به ماشه برسد، حریفش شلیک کرد. لولهٔ تپانچه در تاریکی جرقه زد و گلوله درست به سمت کمیسر آمد. به خاطر دیوارهای بلند، پژواک صدای تیراندازی در فضا پیچید. کمیسر ناگل زانوها را خم کرد و ماشه را کشید. صدای تپانچه دل شب را شکافت. لگد اسلحه دست کمیسرِ از همهجا بیخبر را به بالا پراند.
گلولهٔ ناگل خطری برای حریف نداشت و صفیرکشان با چندین متر فاصله از کنار هدف گذشت. پیش از آنکه کمیسر یک بار دیگر شلیک کند، سایه از آن سر خیابان در پناه دروازهای که دور و برش غرق در تاریکی بود، ناپدید شد.
ناگل غرولند کرد: «یک-هیچ به نفع شما.» اما این تیراندازی شبانه هنوز به پایان نرسیده بود.
ناگهان از سمت راست خیابان مردی از پشت یک کامیون پایین پرید. در نور چراغ برق به وضوح میشد دید که اسلحهای با کالیبر بالا در دست اوست. مرد در حالی که روی آسفالت زیگزاگ میدوید، شروع کرد به شلیک.
گلولهها پشت سر هم شلیک میشدند. از لولهٔ تپانچه جرقههای نارنجی رنگی میجست.
ناگل زیر لب ناسزایی گفت و جاخالی داد، نیمخیز به کناری پرید و دوباره از تپانچهاش شلیک کرد که باز هم به هدف نخورد. مرد دیوانه یکبند و بدون هدفگیری تیراندازی میکرد و سوت ناخوشایند کمانهکردن گلولهها فضا را پر کرده بود.
کمیسر حرص میخورد. «میدونستم جلوی این هفتتیرکِش هیچ شانسی ندارم. حتی یه سر سوزن...»
مرد هفتتیرکِش پشت دیوار بلند انبار سرپوشیدهای ناپدید شد و در یک چشمبههمزدن سکوت سنگینی این صحنهٔ غیرواقعی را پُر کرد.
تا کمیسر از دو غافلگیری قبلی به خود بیاید، حملهٔ بعدی از راه رسید. و این بار ناگل درجا با دو حریف درگیر شد. درست در چند متری او درهای یک جیپ باز شدند. دو مرد جوان با کتهای چرمی مشکی، خود را از ماشین توی خیابان انداختند، عرض خیابان را روی شانه غلتیدند و همانطور خوابیده به او شلیک کردند.
کمیسر ناگل خم شد و در تصورش برخورد گلولهها را احساس کرد. معدهاش از فکر تیرخوردن به هم پیچید. خودش میدانست برای پاسخ به این دو تیرانداز جوان خیلی کُند است، اما دستکم سعی کرد شانس خودش را امتحان کند.
کمیسر چرخید. اما به کُندی. مرگ و زندگیاش به صدمِ ثانیه بند بود. هر دو جوان او را به رگبار سنگین گلولههایشان بسته بودند.
کمیسر ناگل زیر لب گفت: «گندت بزنن عوضی!» دیگر کارش تمام بود.
با دلخوری داد زد: «بسه دیگه کوپمان! این فیلم وامونده رو قطع کنید و چراغها رو روشن کنید لطفاً!»
سایههای مسلح، ماشینهای پارکشده، دیوار تیرهٔ ساختمانها - تمام صحنهسازیها یکباره از جلوی چشمانش محو شدند و در همان لحظه نور زنندهٔ لامپهای نئون سقفی همهجا را روشن کرد.
افسر جنایی، کوپمان، با کمی ریشخند گفت: «خودم باید خیلی زودتر از اینها فیلم تمرین رو متوقف میکردم... آخه یه جورهایی نمیشه... سَبکِ تیراندازیتون رو تحمل کرد، البته اگه اجازهٔ گفتنش رو داشته باشم رئیس!» او موهای طلایی و چهرهای دوستداشتنی داشت و از آن پلیسهایی بود که شیفتهٔ عملیات مسلحانهاند.
کمیسر ضامن تپانچه را بست. «معلومه که اجازه میدم! هیچوقت نتونستم از این ترقهبازیها ذوق کنم... درست برعکس شما.»
حجم
۳۸۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۳۸۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه