کتاب چهار سوق
معرفی کتاب چهار سوق
کتاب چهار سوق نوشته امین موسوی زاده، حکایت حسین کرد شبستری؛ به انضمام ترخون، حکایتی از خسرو و شیرین است.
درباره کتاب چهار سوق
چهار سوق شامل دو داستان است. حکایت حسین کرد شبستری و ترخون، حکایتی از خسرو و شیرین.
حسین کرد شبستری یکی از افسانههای قدیمی ایرانی است که حکایتی را از زمان صفویه بیان میکند. اما همچنان بر سر اینکه این داستان از دوران قاجار به جا مانده است یا دوران دیگری به جز آن، اختلاف نظر وجود دارد. این داستان از گذشته در ایران جز داستانهای محبوب مردم بوده است و در مجامع مختلف نقل میشده است. درونمایه حکایت هم عیاری و جوانمردی و ... است.
حسین کرد شبستری حکایتی است از قصه پهلوانی و عیاری. مردی که از پهلوانان ایرانی بوده است و جایگاهش در نزد شاه عباس مانند جایگاه رستم در شاهنامه بوده است؛ او موفق شد مالیات هفتساله ایران را از پادشاه هند بگیرد و به دربار شاه آورد، بعد از آن بود که شاه عباس به او خلعت فراوان داد و از آن پس، حسین کرد از نزدیکان شاه شد.
در داستان دیگر این کتاب، قصهای از خسرو و شیرین را میخوانیم. یکی از داستانهای عاشقانه ایرانی که نظامی گنجوی، شاعر مشهور ایرانی، آن را به نظم درآورد و به زیبایی آن را ساخت و پرداخت.
کتاب چهار سوق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب چهار سوق را به تمام دوستداران حکایتها و ادبیات عامیانه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب چهار سوق
در راسته قصابهای تبریز میرفت که چند تا از اراذل دورهاش کردند. آنجا قرقشان بود و حسین غریب. میخواستند گوسفندش را به زور ازش بگیرند. حسین هم کوتاه نیامد و مرافعه شد. چند لحظه بعد هم جنازه یکیشان دراز به دراز پهن شد وسط بازار. همانجا شروع کردند به هوچیبازی که آی قاتل. بعد هم غلغلهای شد که نگو. حسین میانه جمعیت مبهوت مانده بود. نگاهش افتاد به پیرمردی که زل زده بود به چشمهایش. پیرمرد ژولیده بود، با ریش و موی سپید رخت و برش هم سپید بود. چه عمقی داشت نگاهش. چشمش را گرداند به طرف جنازه. اصلاً فکرش را هم نمیکرد که جوان اینقدر شل و وارفته باشد که یکی بزنی تخت سینهاش، پهن زمین شود. توی حال و هوای خودش بود که یکی داد زد: «مسیح آمد...» و بعد هم باران «سلام پهلوان». یک تکه از جمعیت شکافت و مردی چهارشانه آمد وسط. موهای جوگندمی داشت و پای چشم راستش زخم کهنه مانده بود و همین هم چشمهایش را تابهتا کرده بود. مسیح نگاهی به جنازه انداخت و نگاهی به قاتل. درشت هیکل بود و کمی هم چاق. موهای سیاه و پیچداری داشت. چشمهایش درشت بود و همینطور خیره مانده بود روی جسد. چه بود در صورت جوان، خود مسیح هم نفهمید. اما از او خوشش آمد. انگار در عمق نگاهش یک پیر ایستاده بود. گفت: «خوب، یکی بگوید چه شده؟» رویش به قاتل بود که یعنی او بگوید. یکی از جوانها قیافه گرفت و گفت: «داشتیم رد میشدیم که این اَلدَنگ راهمان را گرفت. حالایش را نبینید، خودش را به موشمردگی زده ناکِس. دو دقیقه پیش همچو آتشی میسوزاند که نگو. نزدیک بود بزند من را هم ناکار کند که جستم. بعد هم نفهمیدم چهطور شد که این رفیق ما را کشت.» این را گفت و قداره کشید و هوارکشان دوید طرف حسین: «من این نمک به حرام را به درک میفرستم.» مسیح داد زد: «وابایست جوان.» و رو کرد به حسین: «راست میگوید؟» فقط خیره نگاهش میکرد.
- دِ جان بکن حرف بزن. لالی مگر؟
حسین هنوز مبهوت اتفاقی بود که افتاده.
- این که لال است...
همان جوان پرید وسط حرف مسیح: «کجا لال است؟ نبودید قبل از اینکه این بخت برگشته را بکشد، چه رجزی میخواند...» مسیح تند شد به جوان: «تو چهکاره مقتولی؟ ها؟...» جوان جا خورد و کمی عقب کشید. مسیح داد زد: «از کس و کارهای مقتول کسی اینجا نیست؟» کسی چیزی نگفت. مسیح چرخید به طرف همان جوان. یک کیسه از پر شالش درآورد و پرت کرد طرفش. «بگیر این را بده به کس و کار این بابا. خونبهاست. اگر راضی نشدند، بگو بیایند منزل مسیح تکمهبند، راضیشان میکنم. این را گفت و دست حسین را گرفت و از معرکه بیرون برد.
حجم
۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه