کتاب افسانهی ستارهنورد
معرفی کتاب افسانهی ستارهنورد
کتاب افسانه ستارهنورد یک رمان ماجرایی، جذاب و معمایی برای نوجوانان است که جی. آی. وگنر نوشته است و پریا پورمند به فارسی ترجمه کرده است.
درباره کتاب افسانه ستارهنورد
تیمی تابسون، تنها بیست و چهار ساعت فرصت دارد تا دوست صمیمیاش را نجات دهد. او و دوستانش در طول این یک روز، باید کشتی گمشدهی یک دزددریایی بدنام را که در زیر خیابانهای شهر مدفون است پیدا کنند. اما در طول این جستوجو، با نیرویی سیاه مواجه میشوند که قسم خورده است تا از راز ستاره نورد دفاع کند...
این کتاب پر از معماهای جالب است. اگر بتوانید هر کدام از این معماها را حل کنید، به یک موفقیت دست پیدا میکنید و یکی از چالشها را پشت سر میگذارید. در این صورت زودتر از راز ستاره نورد سر در میآورید!
کتاب افسانه ستارهنورد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان از خواندن کتاب افسانه ستاره نورد لذت میبرند. اگر از خواندن داستانها و ماجراهای معمایی لذت میبرید، این کتاب انتخاب خوبی برای شما است.
بخشی از کتاب افسانه ستارهنورد
«تیمی زود باش!»
صدای لیلی از خواب ناز بیدارم کرد. نور آفتاب چشمهایم را میزد. لیلی بالای سرم ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. نفسش بند آمده بود. «پاشو دیگه! زود باش!»
دستپاچه بلند شدم و خاک را از دستهایم تکاندم. «چه خبر شده؟»
لیلی زیر لب گفت: «پای یه گنج وسطه.» و دوید و رفت.
من که هاجوواج مانده بودم که چه خبر است، همینطور به او که از من دورتر و دورتر میشد خیره ماندم و بعد دنبالش راه افتادم. بالاخره تعطیلات تابستانی از راه رسیده بود. هنوز اول صبح بود، ولی از همان موقع معلوم بود قرار است چه روز داغی داشته باشیم. چند لحظه پیش، آرام و بیخیال داشتم از آفتاب لذت میبردم. بوی چمن تازهکوتاهشده توی هوا پیچیده بود. میتوانستی صدای آهنگی را که از جایی همین دوروبرها بلند میشد و صدای خندهٔ بچهها را از دور بشنوی. ولی حالا داشتم کنار لیلی، یکی از دوتا دوست نزدیکم، میدویدم.
نفسنفسزنان گفتم: «شوخی میکنی دیگه؟ کدوم گنج؟»
چشمهای لیلی از هیجان برق زد. «بابابزرگ دیشب زنگ زد بهم گفت سر ساعت ده خونهش باشم. هیچی لو نداد. به ماروین هم گفتم بیاد. بهش گفتم توی باغچهٔ بابابزرگ منتظرمون باشه.»
نفسنفسزنان رسیدیم و دیدیم ماروین منتظرمان ایستاده و گربهٔ بابابزرگ را بغل کرده. گربه سفید سفید بود و فقط دوتا خط نارنجی روی دمش داشت. وقتی ناگهان جلویشان ظاهر شدیم، گربه از جا پرید و از ترس شروع کرد به دستوپا زدن و میومیو کردن. چنگ میکشید و تقلا میکرد از بغل ماروین بیاید بیرون. ماروین جیغ کشید و گربه را انداخت و دلخور به ما نگاه کرد. او قدکوتاه و تپلی بود و حیوانات را دوست داشت؛ و آنیکی دوست نزدیکم بود.
لیلی به ماروین محل نگذاشت، یکراست از کنارش دوید و رفت زنگ در را زد.
ماروین گفت: «من زنگ زدم، ولی در رو باز نمیکنه.»
لیلی اخم کرد و با مشت به در کوبید و داد زد: «بابابزرگ!» ولی هیچ صدایی نیامد. هیچ اتفاقی نیفتاد. لیلی از نگرانی نفسش بند آمده بود. «خودش گفت سر ساعت ده. هیچوقت بدقولی نمیکنه.»
ماروین که چشمهایش از هیجان گرد شده بود، رو به من کرد و با خنده گفت: «تو هم شنیدی؟ مثل اینکه پای یه گنج وسطه.»
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
نظرات کاربران
کتابی عالی و فوقالعاده برای افرادی که ماجراجویی و حل کردن معما و هیجان رو دوست دارن کتاب خیلی خوبیه اما بنظرم برای سن بالای ۱۳ سال دیگه خیلی خیلی جذاب نیست
به نظر من برا کسایی که ماجراجویی دوست دارن عالیه فقط یه سوال کسی کد های تصویر های فصل رو پیدا کرده؟
من خیلی خوشم اومد البته نسخه ی چاپی رو خوند و عالی بود
برای کسانی که عاشق معما و ماجراجویی هستن عالیه