دانلود و خرید کتاب پدرم محمدرضا کلهر
تصویر جلد کتاب پدرم

کتاب پدرم

امتیاز:
۴.۴از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پدرم

پدرم داستان لطیفی از محمدرضا کلهر درباره عشق است. بی‌شک عشق و دوست داشتن مبهم‌ترین کلمات تاریخ هستند که هر کسی از منظر و دیدگاه خودش تعریف متفاوتی از آن‌ها دارد.

جالب آن است حتی زمانی که داستان‌ها و رمان‌های عشقی را می‌خوانیم و یا موضوعی را در این باره برای ما تعریف می‌کنند به تفاوتی که در نوع عشق و دوست داشتن آن‌ها موجود است پی می‌بریم. کلهر با داستانش در این کتاب سعی دارد عشق پاک را به ما بشناساند.

 درباره کتاب پدرم

 ریحانه رادمنش یک دانشمند هسته‌ای است که قرار است از او تقدیر شود اما او راضی به رفتن به مجلس تقدیر که در آن افراد مهمی همچون معاون رئيس‌جمهور و ... حضور دارند، نیست. اما بعد از نصحیت‌های مادرش تجدید نظر می‌کند. بعد مادر به او دفتری می‌دهد که ظاهرا دفترچه خاطرات است اما ریحانه ابتدا نمی‌داند آن را چه کسی نوشته است. مادر از او می‌خواهد که دفتر را بخواند و اگر توانست کاملش کند و بسیار مراقبش باشد چون برایش خیلی عزیز است.....

 خواندن کتاب پدرم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌منداتن به داستان‌های عاشقانه و اجتماعی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم

 بخشی از کتاب پدرم

ریحانه هر چه با خودش کلنجار رفت نتوانست عقل و دلش را راضی کند که بعد از همایش شروع به خواندن دفتر خاطرات کند. به فکرش رسید بهتر است چند سطر آن را بخواند تا حد اقل با موضوع و نویسنده آن آشنا شود.

ریحانه دفتر خاطرات را باز کرد و دید که با خطی خوش این چنین نوشته شده...

"در مسجد بعد از پایان نماز مغرب و عشا، امام جماعت که به ایشان حاج آقا سید می‌گفتند، من را صدا کرد.

در آن زمان جوانی نوزده ساله و مانند امروز فردی مذهبی بودم که زیاد به مسجد می‌رفتم. به نزد حاج آقا رفتم و گفتم: سلام حاج آقا با من کاری داشتین.؟

علیک السلام امیرحسین خان، بگو ببینم امروز رفتی برای ورودی دانشگاه امتحان بدی؟

بله حاج آقا رفتم. فکر کنم نتیجه خوبی هم بگیرم، چون خیلی درس خونده بودم. باور کنید شب و روز نداشتم. شما هم برام دعا کنید؛ چون باید حتما جزو ده نفر اول باشم تا منو بورسیه کنن. در غیر این صورت نمی‌تونم برم دانشگاه، آخه هزینه‌هاش خیلی سنگینه.

انشاالله که نفر اول بشی پسرم، من که خیلی خوشحال می‌شم موفقیت جوون‌هایی مانند شما رو ببینم. چون امثال تو هم اهل دین و شریعت هستن و هم اهل علم و حساب و کتاب، اما این رو هم بدون که خدای ناکرده با نتیجه نگرفتنت دنیا تموم نمی‌شه. انشاالله اگه نتیجه گرفتی نباید مغرور بشی و فکر کنی که به همه چیز رسیدی. خب حالا بگو اکبر آقای ما کجاست؟

من و پدرم صبح خیلی زود با هم رفتیم به محل برگزاری آزمون، بعد پدرم رفت به سمت محل کارش، منم که برگشتم خونه هنوز نیامده بود. از مادرم هم که پرسیدم اظهار بی‌اطلاعی کرد. نگرانم کردین اتفاق بدی که نیفتاده؟

نه پسرم، حتما کاری براش پیش اومده که دیر کرده. می‌خواستم مسئولیت یک کار بزرگ رو به شما واگذار کنم. باید بری خیابون لاله زار، مغازه صحافی و کتابفروشی حاج حسن صدیق، فکر کنم قبلا با پدرت اونجا رفتی. بگو من رو حاج آقا سید فرستاده تا امانتیش رو ببرم. اگه دیدی طفره رفت بگو خب پولشو می‌دم. این یه رمزه!

چشم حاج آقا فقط می‌تونم بپرسم امانتی چی هست؟

امانتی رو که گرفتی خودت متوجه می‌شی. فقط حواست رو خوب جمع کن. چون خیلی مهمه، حالا زودتر برو که به آخر شب بر نخوری.

از مسجد محل که تو دروازه دولاب تهران بود. به سمت لاله زار به راه افتادم. و با خودم فکر می‌کردم: «مگه این امانتی حاج آقا چیه که این همه سفارش می‌کنه؟» علی‌رغم کنجکاوی زیاد چاره‌ای جز صبر کردن نداشتم. سرعت حرکتم را بیشتر کردم تا قبل از بسته شدن مغازه به آنجا برسم. آخر من پولی نداشم تا سوار تاکسی شوم و شرم و حیا مانع این شده بود که به حاج آقا بگویم پول ندارم.

حدود یک ساعت طول کشید تا به مغازه حاج حسن صدیق رسیدم. در داخل مغازه دو نفر آقا در حال نگاه کردن به کتاب‌ها بودند. انگار دنبال کتاب خاصی می‌گشتند. من هم که کتاب‌های تاریخی را خیلی دوست داشتم محو خواندن عناوین روی جلد کتاب‌ها شده بودم که متوجه شدم کسی من را صدا می‌کند.

آقا پسر به دنبال چه کتابی هستی؟

من که قبلا یکی دو باری با پدرم به این مغازه آمده بودم، حاج حسن را شناختم.

سلام کردم و گفتم: من از طرف حاج آقا سید اومدم تا اون امانتی رو ببرم. به یک باره دیدم صورت حاج حسن سرخ شد و دست و پایش را گم کرد و با اضطراب جواب داد: اولا سلام و دوما من حاج آقا سید نمی‌شناسم.

من که از این حرکت حاج حسن جا خورده بودم دوباره تاکید کردم: مگه شما حاج حسن صدیق نیستید؟ حاج آقا سید گفتن اون امانتی رو بدید ببرم و اگه مشکلی هست پولش رو هم می‌دم.

حاج حسن خودش را جمع و جور کرد و گفت: آها، حالا این شد حرف حساب، بعد دست کرد تو قفسهٔ کتاب‌ها و یک جلد مفاتیح‌الجنان برداشت و به من داد. گفت: اینو ببر بده به حاج آقا سید و بگو همه حساب رو یک جا با هم تسویه کنه وگرنه حلالش نمی‌کنم.

من که از تعجب داشتم شاخ در می‌آوردم از مغازه بیرون آمدم و برگشتم به سمت مسجد، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که شاگرد مغازه به سرعت خودش را به من رساند و گفت: حاج حسن می‌گه برگرد کارت داره. برگشتم در حالی که فکر می‌کردم می‌خواهد مبلغ بدهی حاج آقا سید را یادآوری کند.

حاج حسن در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: پسر جان چقدر بی‌ملاحضه هستی! مگه نمی‌بینی غریبه تو مغازه هست، مگه حاج آقا توجیهت نکرد که به دنبال چه چیزی اومدی؟

حاج آقا فقط به من گفتن خیلی مهمه و ازش مواظبت کن.

عیبی نداره، حالا بیا با هم بریم تا امانتی رو بهت بدم.


کاربر ۱۴۸۲۴۴۷
۱۳۹۹/۰۶/۲۴

من نمونه را مطالعه کردم به نظرم ارزش خواندن را داره :-)

nila
۱۴۰۱/۰۴/۲۵

این داستان معنای واقعی عشق به تصویر کشیده عشق به معبود عشق به وطن و آرمان‌ها عشق به همسر عشق به فرزند و عشق به.... این اثر را به دوستداران رمان های عاشقانه توصیه می کنم

znph
۱۳۹۹/۱۱/۱۰

سلام خدا خیرتون بده,واقعا ب نوسینده خسته نباشید میگم ,من توان کتاب خرید کردنو ندارم ولی این برنامه کتابراه واقعا نقطه ی روشنی تو تاریکی زندگی منه,با مطالعه تو این برنامه دارم افسردگیمو درمان میکنم,و بسیار ممنونم ک این داستانو

- بیشتر
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۳/۰۸/۰۳

تا قبل از سخنرانی قابل تحمل هست، ولی بعدش دیگه مسخره میشه جملات کتاب خیلی زیبا و قشنگ هست،

setareh
۱۴۰۳/۰۷/۰۴

دم دستی ترین کتاب موجود در طاقچه فک کنم همین باشه. دیالوگ های گل درشت و یک طرفه. در خصوص مذهب مخصوصا. شخصیتها اصلا روشون کار نشده. کلا تو سینما و ادبیاتمون انگار نمیتونن از این متکلم وحده بودن خلاص

- بیشتر
یاسی
۱۴۰۱/۱۱/۱۳

بسیار کتاب زیبایی بود و همچنین آموزنده

کاربر ۲۶۹۹۷۵۵
۱۴۰۱/۰۱/۰۷

عالی بود

کاربر 4250112
۱۴۰۰/۱۲/۲۲

سلام عالیه خیلی ممنونم آقای کلهر

سجاد....
۱۳۹۹/۱۱/۱۳

واقعا عالیه حتما بخونید

انسان مثال گیاهی است که خشک شده و از بین می‌رود و تمام زیبایی‌های انسان نیز همچون گلی است که پژمرده می‌شود. آری؛ گیاه خشک و پژمرده می‌شود و انسان نیز مانند گیاه از بین می‌رود اما تنها کلام، افکار و آثار او باقی می‌ماند.
nila
آقای آریان شما بهتر از من می‌دونید که در گذشته بیشتر آدم‌ها یک جور لباس می‌پوشیدن ولی امروزه ما صنعتی داریم به نام مُد که باعث زیباتر شدن پوشش شده و برای مراسم‌های مختلف لباس‌های متفاوتی رو معرفی می‌کنه و حتی با توجه به امیال روحی هر انسان برای او یک تیپ خاص رو پیشنهاد می‌کنه. حال سؤال من از شما اینه که آیا حجاب موافق مُده یا مخالف اون؟
nila
از خوشحالی دلم می‌خواست فرشته را در آغوش بگیرم و با تمام وجودم فریاد بزنم خدایا ممنونم، ممنون، اما دیگر فرشته آنجا نبود. از پنجره کلاس به سمت حیاط نگاه کردم، فرشته با قدم‌های بلند و با سرعت در حال ترک دانشگاه بود. من هم رفتم تا وسایلم را جمع کنم. که تازه متوجه شدم استاد در داخل کلاس است و شاهد کل ماجرا بوده، خیلی خجالت کشیدم تا حدی که گونه‌هایم سرخ شده بود. استاد گفت: مبارک باشه آقای آریان، این محصول توکل به خداست که امروز به بار نشست. به حاج آقا سید هم سلام برسون و از قول من بگو با اینکه مجبور شدم روش تدریسم رو عوض کنم اما دستور شما به نحو احسن اجرا شد. تازه اونجا بود که متوجه شدم همگروه شدن من با فرشته و انتخاب موضوع حجاب برای ما، اتفاقی نبوده و با برنامه‌ریزی قبلی انجام شده است!
nila
پدرم جون خودش رو به خطر می‌ندازه تا نوزادی به دنیا بیاد که در تقدیرش محافظت از جون من نوشته شده! سپس ریحانه آهی از عمق وجود کشید و ادامه داد: تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز...
nila
به قول پادشاه غزل، حضرت لسان‌الغیب که می‌فرماید: یک قصه بیش نیست غم عشق و وین عجب کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است اما آیا عشق مقام والاتر و مقدس‌تری دارد یا دوست داشتن؟ و اصلا تفاوت عشق و دوست داشتن در چه چیزی است؟
nila
دخترم همیشه یادت باشه، وقتی انسان از روی غرور یا عصبانیت به قضایا نگاه می‌کنه خیلی از چیزهای با اهمیت رو نمی‌بینه.
nila
من فکر می‌کردم از همه عاقل‌ترم و بهترین گزینه‌ها را انتخاب می‌کنم اما حالا رفتارم و گذشته‌ام مانند یک شلاق دو سر بر بدنم کوبیده می‌شد. دلم می‌خواست زنجیری را که به دور خودم بسته بودم پاره کنم و مانند یک پرنده آزاد و رها باشم، اما نمی‌توانستم و نیاز به کمک داشتم. چه کسی می‌تواند کمکم کند؟ دیگر کسی برایم نمانده بود، همه پل‌های پشت سرم را خراب کرده بودم و در بیابان تنهایی خودم را بی‌پناه‌تر از همیشه می‌دیدم؛ اما گویا این تنهایی بیش از همه من را به خدا نزدیک کرده بود. نمی‌دانم چرا، ولی حس می‌کردم ندایی از سوی پروردگار من را به سمت خودش می‌خواند. قرآن زیبایی را که فقط برای تزیین اتاقم روی میز گذاشته بودم را برداشتم و شروع به خواندن کردم. اولین آیه‌ای را که خواندم بدنم را به لرزه در آورد «آیا من برای بندهٔ خویش کافی نیستم»(الزمر ۳۶)
nila

حجم

۲۱۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۳۴ صفحه

حجم

۲۱۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۳۴ صفحه

قیمت:
۲۶,۰۰۰
تومان