کتاب دیوارها گریه میکنند...
معرفی کتاب دیوارها گریه میکنند...
کتاب دیوارها گریه میکنند... رمانی از حمزه امینی است. او در کتاب دیوارها گریه میکنند... در قالب داستانی خواندنی با نگاهی روانشناسانه به بررسی آسیبهای اجتماعی پرداخته و نقش و اهمیت خانواده را در شکلگیری این آسیبها نوشته است.
دربارهی کتاب دیوارها گریه میکنند...
پدر معتاد خانوادهای می خوابد و دیگر بیدار نمیشود. هرچند در طول سالها آنقدر خانوادهاش را آزار داده است که این اتفاق میتواند موجب خوشحالی آنها باشد. مسئولیت خانواده به دوش مادر میافتد. پنج سال بعد در یک آتشسوزی پدر میسوزد و مادر غیب شده است. مردم محل اعتقاد دارند او به آسمان پرواز کرده است. بعد از این اتفاقات روای داستان، پسر بزرگتر که یحیی نام دارد مسئولیت سرپرستی خانوادهی آوارهاش را برعهده میگیرد....
حمزه امینی در کتاب دیوارها گریه میکنند... تلاش کرده است تا با نگاهی روانشناسانه و جامعهشناسی مساله آسیبهای اجتماعی را بررسی کند. او به نقش خانواده و اهمیتی که این نقش در حفظ کردن فرزندان از چنین آسیبهایی مانند اعتیاد دارید، اعتقاد بسیاری دارد. شخصیتهای داستان هرکدام به نوعی نمادی از نادیده گرفتن و یکی از آسیبهای اجتماعی هستند. کتاب دیوارها گریه میکنند... داستانی خواندنی است که میتواند به تمام خانواده برای حفظ کانون اصلی خودشان و پرورش فرزندانی سالم کمک کند.
کتاب دیوارها گریه میکنند... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهایی با درونمایهی روانشناسی لذت میبرید، کتاب دیوارها گریه میکنند... یک انتخاب بینظیر است.
درباره حمزه امینی (فرداد)
حمزه امینی در ماه اسفند ۶۲ متولد شد. او دارای کارشناسی ارشد مشاور خانواده از دانشگاه فردوسی مشهد است. ۱۵ سال سابقه تدریس دارد و مشاوره روانشناسی میدهد. نوشتن و خواندن حرفهای را ده سالی است که آغاز کرده و حاصل تلاشهایش انتشار دو کتاب است: مرغها پدرم را خوردند، که مجموعه داستانهای کوتاه است و رمان دیوارها گریه میکنند...
بخشی از کتاب دیوارها گریه میکنند...
در زنگ زدهی حیاط را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. مادرم گوشهی ایوان چمباتمه زده است و گریه میکند. موهای سیاه و بلندش، صورت و دستهایش را پوشانده است. بدنش تکان تکان میخورد. پدرم روبرویم، توی اتاق لم داده است. سر سفیدش توی تاریکی مانند سر آدم برفی، یخزده به نظر میرسد. پدرم سر سفیدش را خم میکند و سیمی از داخل والور بیرون میکشد. سر سیم سرخ است. بوی گوشت سوخته و خون تمام ذهنم را پُر میکند. عرق از سر و گردنم جاری میشود. سرخیاش شبیه سیم داغی است که توی بازوی مادرم فرو کرد و با خون و گوشت مادرم سرد شد. صدای جلز و ولز سرد شدن سیم سرخ، درون بازوی مادرم توی گوشم میپیچد. از سر و صورتم عرق میریزد. خون بازوی مادرم صورتم را خنک میکند. دهانم طعم جگر خام میدهد. سیم داغ را به سنجاق تریاکش میچسباند و با نی کاغذیاش دود را میبلعد. اگر پدر نداشتم دیگر کسی توی مدرسه ما را بخاطر شیـرهای بودنش مسخـره نمـیکرد. اگر نبود، پدر و مادرها بچـههایشان را از بازی کردن با ما منع نمیکردند. کاش پدرم مُرده بود و مثل حسن یتیم میشدم تا معلم نوازشم کند و هوایم را داشته باشد. کاش هیچوقت از زندان برنمیگشت. نمیتوانم از جایم تکان بخورم چشمهایم روی تصویری که توی قاب چوبی در قرار دارد قفل شده است. خواهرانم از کنارم فرار میکنند و به طرف مادرم میدوند. در حیاط نیمه باز است. پدرم سرش را بلند می کند و به من خیره میشود. دود تریاک مانند دود تراکتور از دو تا سوراخ بینیاش بیرون مـیزند. چهرهاش پر دود میشود از پشت لایهی دود چشمهای پدرم آشکار میشوند. به من نگاه میکند. بعد از شش ماه دوباره چشمم به پدرم میافتد. شیارهای پیشانیاش عمیقتر میشوند. چشمهایش را تنگ میکند و با دست به طرفم اشاره میکند.
_ عنتر تو هنوز آدم نشدی. هزار بار بهت گفتم در حیاط رو وا نذار.
شلوارم را خیس میکنم. نمیدانم چه کاری باید انجام دهم. چشمانم روی هیکل پدرم قفل شده است. نمیتوانم به جای دیگری نگاه کنم. پدرم بلند میشود و به طرفم میآید. مانند یوزپلنگی که برای گرفتن شکارش سرعت میگیرد.
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۵ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۵ صفحه