دانلود و خرید کتاب گوهر مهدی جعفری‌نسب اشکذری
تصویر جلد کتاب گوهر

کتاب گوهر

معرفی کتاب گوهر

مهدی جعفری‌نسب اشکذری، رزمنده دفاع مقدس است. «گوهر» در ژانر خاطره قرار می‌گیرد و راوی، خاطره گویی‌اش را از جایی شروع می‌کند که مادرش- یعنی «گوهر»- متولد می‌شود. فصل اول از تولد گوهر آغاز می‌شود و تا آغاز انقلاب اسلامی ادامه می‌یابد. فصل دوم، با زمزمه‌های انقلاب اسلامی شروع می‌شود که بی‌تردید اشکذر و مردمش هم در به ثمر رسیدن آن نقش ایفا می‌کنند. پایان‌بخش این فصل، آن‌جایی است که راوی به مشهد رفته و در راه برگشت از رادیوی اتوبوس می‌شنود که عراق به ایران حمله کرده است. فصل سوم به ایام دفاع مقدس اختصاص دارد. حالا از این خانواده 12 نفری، چهار پسر به جبهه می‌روند: محمدحسین، جواد، حسن و عباس. هر چهار پسر در عملیات رمضان شرکت می‌کنند و بعد هم راوی به جنگ می‌رود. عباس مجروح و حسن اسیر می‌شود. در نهایت عباس به شهادت می‌رسد و حتی پیکر مطهرش باز نمی‌گردد. محمدحسین، شهید بعدی است. در همه این اتفاقات، گوهر چون شیر زنی ایستاده است و خم به ابرو نمی‌آورد. به هر تقدیر با فوت گوهر فضای کتاب غمگین می‌شود اما درست در پایان‌ کتاب، یعنی همزمان با بازگشت حسن از اسارت و پیکر عباسِ شهید، موضوع شوق‌انگیز می‌شود. و در این کتاب، خاطرات خود را گردآورده است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «دشمن بعد از عملیات فتح‌المبین طرح‌های خاصی اجرا کرده بود. سنگرهایی مثلثی داشت که از هر طرفش آتش می‌ریخت. صبح بود و داشتیم می‌رفتیم جلو؛ جایی که کانال پرورش ماهی بود. یکی از رزمنده‌ها رفته بود جلو و نمی‌توانست برگردد. داشتم با اشاره به او می‌گفتم از کوله‌پشتی‌اش استفاده کند که در ‌آب غرق نشود. فاصله‌مان زیاد بود و متوجه نمی‌شد. من داشتم با اشاره به او می‌فهماندم چه کار کند که یک گلوله که فکر کنم کاتیوشا بود، آمد و درست خورد به پشت پایش و او یکدفعه ناپدید شد. داشتم با او صحبت می‌کردم که در یک لحظه محو شد. حتی خاکسترش هم نماند؛ نه خودش، نه کوله‌پشتی، نه سلاح و نه کلاه آهنی‌اش. ما رفته بودیم جلو و خیلی خسته و تشنه بودیم. قمقمه‌ها آب نداشت. یک تانکر بود که در دید دشمن بود. مثل آبکش شده بود و از سوراخ‌هایش آب بیرون می‌ریخت. پای تانکر حدود پانزده نفر شهید شده بودند».
اردیبهشتی دیگر؛ خاطرات فرار عبدالمجید خزائی از زندان سلیمانیه عراق
مهناز فتاحی
بلدچی؛ جلد اول
اسماعیل سپه‌وند
خاکریزهای دوره‌گرد: خاطرات علی لطفی
ساسان ناطق
یکی از این روزها به بلوغ رسیدم
محمود نجیمی
۱۳۳ نفر آخر: خاطرات اسیر آزاد‌شده ایرانی شریف صابری
محسن سنچولی پردل
ساعتَ ۱:۲۵ شب به وقت بغداد: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی عادل خانی
اسماعیل امامی
سید آسایشگاه ۱۵: خاطرات اسیر آزادشدۀ ایرانی سید جمال ستاره‌دان
ساسان ناطق
توفان سرخ؛ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعظیم الشکرچی
عبدالعظیم الشکرچی
بلدچی؛ جلد دوم
اسماعیل سپه‌وند
پرواز روی خاک: خاطرات سرهنگ خلبان منوچهر شیرآقایی
سیدقاسم یاحسینی
قله‌ی فریاد
محمدعلی آقامیرزایی
هم مرز با آتش
حمید قبادی
رمل‌های تشنه
جعفر ربیعی
عطر شب‌بوها
حمید حسام
بازمانده: خاطرات نورمحمد کلبادی‌نژاد
سید ولی هاشمی
پی دبلیو؛ خاطرات شمس‌الله شمسینی غیاثوند
شهاب احمدپور
اروند ما را با خود می برد
ساسان ناطق
سنگ‌ریزه‌هایی که شمارش نشدند (خاطرات سرتیپ قیس صبیح الزیدی)
فاطیما فاطری
عبور از آخرین خاکریز (خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن)
احمد عبدالرحمن
S
۱۳۹۶/۰۱/۱۸

کتاب از نظر من جزو بهترینهای دفاع مقدس است. آقا مهدی جعفری نسب اشکذری این کتاب را به نام مادر گرامی شان گوهر مزیین کرده بودند .مادری خستگی ناپذیر که اسوه صبوری و مهربانی بود ومثل پروانه دور فرزندانش میچرخید

- بیشتر
Ss
۱۳۹۶/۰۴/۰۶

خیلی کتاب جالبی هست روایت صمیمانه از زندگی خانواده ای معمولی در دوران جنگ خواندنش خالی از لطف نیس

3741
۱۳۹۶/۰۳/۳۰

چقدر زیبا ساده صمیمی و خواندنی

صبح فردایش که بی‌مادر از خواب بیدار شدم، نمی‌خواستم چشمم را به دنیایی باز کنم که مادرم در آن نیست. اشکم از لای پلک‌های بسته‌ام در آمده‌ بود. اولین صبح بی‌مادری، سخت‌ترین صبح زندگی است.
S
هیچ پشت و پناهی مثل مادر نیست.
S
در دزفول، از محلی که موشک ۹ متری عراقی‌ها خورده و چند خانه را ویران کرده بود، دیدن کردیم. پیرمردی که شاهد اصابت موشک به آن‌جا بود، می‌گفت: «وقتی موشک به زمین خورد، همه جا لرزید و این ‌خانه فرو ریخت. زن این خانه، چند روز پیش وضع حمل کرده و خیلی از اقوام و بستگانش در خانه‌شان بودند که همه‌شان شهید شدند.»
S
می‌خواستند از قبر دورم کنند. دور شدن از قبر مادر خیلی سخت بود؛ بازگشتن به خانه‌ای که دیگر مادرمان در آن نبود، جانکاه‌تر. فراق برادر، شهادت برادرها و مرگ پدر را دیده بودیم؛ ولی مرگ مادر، چیز دیگری بود. تا آدم مادرش را از دست نداده، معنی تنهایی و بی‌کسی را نمی‌فهمد. خیال می‌کنم جوانی، بدترین سن و سال برای از دست دادن مادر است.
S
کاظم می‌گفت: «یک بار که مادر داشت خیلی با ‌آداب نماز می‌خواند، این‌طوری خواند: بسم ‌الله الرحمن الرحیم. اهدنا الصراط المستقیم و الضالین. سپس به رکوع رفت.» نماز دو رکعتی را یک‌رکعتی، و سه‌رکعتی را پنج‌رکعتی می‌خواند. می‌گفت: ـ دلم می‌گریزد. خیلی از رکعت‌هایش هم یک‌سجده‌ای بود. سلام دادن نمازش هم آدم را به خنده می‌انداخت. تسبیح را هم که همین‌طوری می‌چرخاند و ذکر می‌گفت، خیلی ربطی به هم نداشت. ولی واقعاً به خدا ایمان داشت و اطمینان و توکل بی‌آلایش‌اش به خدا، مثل عارفان بزرگ بود. در انقلاب و جنگ هم که شیرزنی بود. به امام هم عشق می‌ورزید. یک بار بعد از شهادت حاج محمدحسین، خاله گفته بود «شما دیگه بس‌تان است. سهم خودتان رفته‌اید». مادر گفته بود: «جبهه، سهمی نیست. بچه‌های ما تا هستند، باید بروند.» ‌
S
پدر بعد از شهادت حاج محمدحسین دیگر روحیه نداشت. واقعاً دنیا بی‌ارزش و زندگی برایش سخت شد. انگار امیدش از زندگی قطع شده بود و می‌خواست به مرگ تن به بدهد. حاج محمدحسین را خیلی دوست داشت. اگر یک شب به مسجد نمی‌آمد، در خانه می‌گفت که «محمدحسین به مسجد نیامده بود». انگار می‌خواست بمیرد. شاید هم می‌ترسید زنده باشد و شهادت بچه‌های دیگرش را هم ببیند و دیگر طاقت نیاورد. شهادت حاج محمدحسین، داغی به جگرش انداخته بود که خوب‌شدنی نبود. از روزهای بعد از شهادت حاج محمدحسین، با دهن باز تنفس می‌کرد و بازدمش حالت فوت کردن به بیرون داشت. شاید می‌خواست با مکیدن هوا، کمی داغی جگر خود را خنک کند.
S

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۳۶۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۳۶۶ صفحه

قیمت:
۱۰۹,۰۰۰
۵۴,۵۰۰
۵۰%
تومان