دانلود و خرید کتاب خانه‌ی بی‌سقف الیزابت برگ ترجمه ندا لهردی
تصویر جلد کتاب خانه‌ی بی‌سقف

کتاب خانه‌ی بی‌سقف

نویسنده:الیزابت برگ
انتشارات:نشر خزه
امتیاز:
۳.۷از ۲۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خانه‌ی بی‌سقف

کتاب خانه‌ی بی‌سقف نوشته الیزابت برگ است که با ترجمه ندا لهردی منتشر شده است. 

کتاب خانه‌ی بی‌سقف ماجرای زندگی یک زن است. کتاب شوخ‌طبع و سرگرم کننده پیش می‌رود و در عین حال از انسانیت حرف می‌زند. باشگاه کتاب‌خوانی اوپرا وینفری این کتاب را به عنوان یکی از کتاب‌ها تاثیرگذار سال‌های اخیر معرفی کرده است.

خواندن این کتاب مانند این است که یک گوشه بنشینید و به خصوصی‌ترین درددل‌های یک زن گوش بدهید.

خواندن کتاب خانه‌ی بی‌سقف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را بهتمام علاقه‌مندان به داستان جهان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خانه‌ی بی‌سقف

خب، کاری که الان باید انجام بدهم این است که یک فهرست درست کنم. چیزهای زیادی است که باید به آنها فکر کنم و کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم. از خانه بیرون خواهم رفت؛ می‌روم آن بیرون می‌نشینم، چون خیلی بزرگ‌تر است و سقفی نیست که روی سرت بیفتد و مغزت را متلاشی کند تا لازم باشد که خودت را نجات بدهی.

ساعت سه و نیم است؛ روی کاناپه در اتاق نشیمن نشستم و منتظر تراویس هستم. یک چرت خوابیده‌ام و خوبم. راستش، چند بار چرت زده‌ام. قسمت بیدار شدنش، سخت بود. چه چیزی...؟ اوه. اوه، بله.

چیزی که می‌خواهم از آن مطمئن باشم، این است که تراویس به هیچ وجه خودش را سرزنش نکند. گمان می‌کنم که باید با همین شروع کنم. با صدای بلند تمرین می‌کنم؛ «تراویس، عزیزم، باید چیزهایی رو بگم که شنیدنش برات سخته.» آره، خوب است. «اما چیزی که می‌خوام درک کنی و یادت بمونه، اینه که این تنها دفعه‌ای هست که در این مورد حرف می‌زنم. همه چیز به من و پدرت مربوطه. این تصمیم هیچ ربطی به تو نداره. تو پسر خوبی هستی.» آره.

نه. نه. این با حالت منفی شروع می‌شود. او را می‌ترساند. باید با یک حالت مثبت شروع کنم. «تراویس، از اونجایی که مطمئنم می‌دونی، من و پدرت خیلی دوستت داریم.» نه. این هم او را می‌ترساند. اوه، پس چی؟ تراویس حدس بزن که چی شده؟ پدرت ما را ترک کرده و ما قرار است زندگی کاملاً جدیدی داشته باشیم! می‌خواهی یک سگ داشته باشی؟ می‌دانی که من هرگز مخالفتی با حیوانات خانگی نداشتم. 


zohreh_in_dark
۱۳۹۹/۱۰/۱۳

داستان درباره زنی بود که بعد از بیست سال ناگهانی همسرش ترکش می کنه. زنی که نه شغلی داره، نه درآمدی، نه کار خاصی بلده. داستان بدی نبود. از جهاتی جالب بود. خیلی وقتا یه تغییر یهویی چیزیه که آدم بهش

- بیشتر
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
۱۴۰۲/۰۸/۲۱

داستان درمورد جدایی زن وشوهر وچالش هایی که بعد از جدایی برای زن اتفاق می افتد هست .داستان زنانه جالبیه ، اگر سانسور نداشت بهتر هم می شد .ترجمه خوبی نداره.

زی زی
۱۳۹۹/۱۰/۰۷

خیلی دوسش داشتم یه رمان کاملا زنانه بود

مهسا
۱۴۰۲/۰۴/۲۴

بسیار زیبا بود، یه حس آرامش قشنگی میداد😍

Aa
۱۳۹۹/۱۰/۳۰

خیلی قشنگه و لحظه لحظه کتاب میتونی خودت رو جای شخص اول داستان بزاری و حس هاش رو درک کنی.

آلی
۱۴۰۳/۰۳/۱۴

خیلی سانسور داشت . سوژه ش خوب بود اما خوب پرورش داده نشده بود . تمام قسمتای هیجانی و عاشقانه سانسور شده بود . موقع خوندن حس میکردم چندین صفحه از کتاب نیست . شایدم چندین فصلش. شاید فیلم خوبی

- بیشتر
کاربر ۳۵۶۶۰۹۳
۱۴۰۳/۰۲/۱۰

بد نیست در موردی زنی است فاقد اعتماد به نفس با مشکلات زندگی که کم کم یاد میگیره با مشکلاتش کنار بیاد و به تدریج اعتماد به نفس پیدا میکنه

semami
۱۴۰۱/۰۹/۰۷

کتاب ترجمه ضعیفی داشت

erinne
۱۴۰۱/۰۱/۳۱

جالب بود. اینکه شکست هارو بپذیریم و بدونم پایان تمام شبها طلوع یه صبح جدیده

رضا عابدیان
۱۳۹۹/۱۲/۰۸

همه ما ناکامی هایی داریم. تنها یک مرده خالی این چالش است. خانه بی سقف بنظرم می خواهد بگوید چگونه از دل یک اختلال در روند و رویه عادی زندگی مثل جدایی و طلاق زندگی دیگری می روید. خانه بی

- بیشتر
کنار پنجره دست‌به‌سینه می‌ایستم و بیرون را نگاه می‌کنم. هیچ کس در خیابان نیست. هیچ کس در خیابان نبوده. همه در خانه‌هایشان هستند. با خودم فکر می‌کنم که آنها چه‌کار می‌کنند و آیا کسی به اندازهٔ من درمانده و سردرگم هست؟ چه می‌شد اگر می‌توانستی سقف را بلند کنی و برداری... به یک خانهٔ بی‌سقف واقعی بروی... و داخلش را ببینی؟ چه می‌دیدی؟ حتماً رفتارهایی را می‌دیدی که عجیب‌تر از رفتارهای من نبودند.
رضا عابدیان
«کنار دردت بنشین. از اون درس بگیر. این کار تو رو قوی می‌کنه
Aa
«هیچ وقت به این فکر کردی که چقدر سخته که یه چیزی رو دقیق و درست بگی؟ مخصوصاً چیزایی که بیشتر به‌شون اهمیت می‌دی؟ کلماتی رو که از دهنت میان بیرون، می‌شنوی، اما اونا دقیقاً همون کلماتی نیستن که می‌خواستی بگی... منظورت قرمزه، به قرمز داری فکر می‌کنی و بعد از دهنت میاد بیرون... سبز مغزپسته‌ای. می‌خوای اون رو برگردونی، اما اون‌وقت می‌بینی که طرف مقابل داره می‌گه: اوه، سبز مغزپسته‌ای، می‌فهمم، و دیگه خیلی دیر شده. اون اتفاق افتاده. نمی‌دونم تا حالا در روابط انسانی، گذرگاه و مسیر درستی رو از اینجا به اونجا پیدا کردی یا نه. اما در فیزیک این حس وجود داره که داری می‌رسی به اونجا، به هدف.»
رضا عابدیان
چقدر دردناک است که دلت می‌خواهد بپرسی «چرا من رو نمی‌خوای؟» اما نمی‌توانی-یا دربارهٔ آن حرف هم نمی‌زنی- و هیچ چیز دیگری هم نمی‌پرسی.
آیدا
او رفته، قبل از آنکه برود.
آیدا
چه وقت زمان آن می‌رسد که جلو خودِ بالغت در آینه بایستی و از آنچه می‌بینی، احساس رضایت داشته باشی؟ هیچ وقت؟
Aa
دورهٔ مسخره‌ای‌یه. یک لحظه احساس خیلی بدی دارم و بعد... خوشحال و سرمستم.»
آلی
«عزیزم تو باید خودت رو جمع و جور کنی. منظورم همینه. نمی‌گم لطمه نخوردی؛ خدا می‌دونه که می‌دونم دلت به درد اومده، اما باید به خودت بیای.
آلی
«واقعاً فکر نمی‌کردم زندگی همیشه راحته. فقط نمی‌دونستم که چقدر ضعیفم.»
زهره
بیشتر زندگی‌ام را با تمرکز روی دیوید گذرانده‌ام و او رفته. هیچ چیزی این خلاء عاطفی را پر نمی‌کند؛ هیچ قانون طبیعی برای سازگاری فوری وجود ندارد؛ انسان‌ها احمق‌تر از طبیعت هستند. من فقط باید تحمل کنم، همین. خودم، تنهایی؛ همه چیز به من بستگی دارد،
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
تنهایی از پس کارها برآمدن، کار سخت و ترسناکی است و من این را نمی‌خواهم. این را نمی‌خواهم. دلم می‌خواهد زندگی قبلی‌ام برگردد.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
می‌گوید: «یه چیزی رو دربارهٔ کارایی که انجام می‌دم، می‌دونی... خیلیا فکر می‌کنن من تنبلم.» چیزی نمی‌گویم، چون این به ذهن من هم رسیده بود. «اما... زمان می‌خوام. به همین خاطره که سگ‌ها رو برای پیاده‌روی می‌برم بیرون. دلم نمی‌خواد که مدام از نردبون برم بالا یا یک ماشین رو با یه ماشین دیگه معامله کنم. دلم می‌خواد نسبت به همهٔ چیزایی که اینجا در یک زندگی معمولی هست، قدردان باشم. دلم می‌خواد دربارهٔ چیزایی که دور و برم می‌بینم، یاد بگیرم.»
رضا عابدیان
همه چیز دنیا بر مبنای علمه؛ به نظرم حتی احساسات انسانی. انگار این احساسات با یه سری قوانین جهانی مشخص، نشون داده می‌شن. یادت میاد وقتی که ستاره‌های عریان رو کشف کردن... دربارهٔ اونا چیزی خوندی؟» می‌خندم و می‌گویم: «نه.» «می‌دونی ستارهٔ عریان چیه؟» یک دقیقه فکر می‌کنم، چیزی دستگیرم نمی‌شود و می‌گویم: «ستاره‌ای که از بارش شهابی باقی می‌مونه و ایجاد می‌شه؟» «جالبه. اما اونا ستاره‌هایی هستن که بیشتر اتمسفر گازمانندشون از بین رفته. می‌دونی چرا اون‌طوری دیده می‌شن؟ به خاطر برخوردهای نزدیک‌شون با ستاره‌های دیگه. فهمیدم که خیلی از آدما هم همین‌طورن. موافق نیستی؟» سرم را تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم.
رضا عابدیان
چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و روی تختم دراز می‌کشم. گمان می‌کنم که قبل از خوابیدن، دارم در حال خودم استراحت می‌کنم. کاش دلم قرص بود. کاش می‌توانستم دعا کنم. از تخت پایین می‌آیم، دو زانو می‌زنم و سجده می‌کنم. یک جایی زن و شوهری کنار هم روی تخت دراز کشیده‌اند و دست‌های همدیگر را گرفته‌اند؛ تا وقتی که یکی از آنها بمیرد، با هم می‌مانند. آنها سر میز آشپزخانه از همدیگر متنفر نمی‌شوند. آنها به خاطر وجود همدیگر، خدا را شکر می‌کنند. یک جایی این حقیقت دارد. این دعای من است.
رضا عابدیان
«آهان، من قبلاً اونجا بودم. خودمم اخراج شدم.» پاهایم را صاف می‌کنم، بلند می‌شوم، می‌نشینم و می‌گویم: «واقعاً! چرا؟» «مشتری کافی جذب نکرده بودم.» «منم همین‌طور!» «بازم شروع کردی. خوشحال باش! اخراج شدن همیشه خوبه؛ چه حالا و چه بعداً. یه جور خلاص شدنه. به‌ات یه کم وقت می‌ده که در طول هفته یه خرده‌کاری‌هایی بکنی.»
رضا عابدیان
امروز، روز اول است. روزهای بعد راحت‌تر خواهد بود.
آیدا
تو رو به خدا هر کاری می‌کنی، جلو اون گریه نکن. اون پا جای پای تو می‌ذاره؛ اگه تو شاد و خوشحال باشی، اون هم شاده. به این فکر کن که کارت اینه که بلند شی و دوباره راه بیفتی؛
Aa

حجم

۲۳۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۳۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان