بریدههایی از کتاب خانهی بیسقف
۳٫۷
(۲۸)
کنار پنجره دستبهسینه میایستم و بیرون را نگاه میکنم. هیچ کس در خیابان نیست. هیچ کس در خیابان نبوده. همه در خانههایشان هستند. با خودم فکر میکنم که آنها چهکار میکنند و آیا کسی به اندازهٔ من درمانده و سردرگم هست؟ چه میشد اگر میتوانستی سقف را بلند کنی و برداری... به یک خانهٔ بیسقف واقعی بروی... و داخلش را ببینی؟ چه میدیدی؟ حتماً رفتارهایی را میدیدی که عجیبتر از رفتارهای من نبودند.
رضا عابدیان
«کنار دردت بنشین. از اون درس بگیر. این کار تو رو قوی میکنه
Aa
او رفته، قبل از آنکه برود.
آیدا
چه وقت زمان آن میرسد که جلو خودِ بالغت در آینه بایستی و از آنچه میبینی، احساس رضایت داشته باشی؟ هیچ وقت؟
Aa
چقدر دردناک است که دلت میخواهد بپرسی «چرا من رو نمیخوای؟» اما نمیتوانی-یا دربارهٔ آن حرف هم نمیزنی- و هیچ چیز دیگری هم نمیپرسی.
آیدا
رادیو را خاموش میکنم و به سکوت گوش میدهم که صدای دلنشین خودش را دارد؛ صدایی که میشناختم و فراموش کرده بودم و این فرصت خوبی است که آن را به یاد بیاورم.
نیتا
هیچ دلیلی در این دنیا وجود ندارد که بخواهی برای از بین رفتن رابطهای غصه بخوری، وقتی پیدا کردن یک رابطهٔ دیگر بسیار ساده است.
نیتا
تو رو به خدا هر کاری میکنی، جلو اون گریه نکن. اون پا جای پای تو میذاره؛ اگه تو شاد و خوشحال باشی، اون هم شاده. به این فکر کن که کارت اینه که بلند شی و دوباره راه بیفتی؛
Aa
امروز، روز اول است. روزهای بعد راحتتر خواهد بود.
آیدا
«آهان، من قبلاً اونجا بودم. خودمم اخراج شدم.»
پاهایم را صاف میکنم، بلند میشوم، مینشینم و میگویم: «واقعاً! چرا؟»
«مشتری کافی جذب نکرده بودم.»
«منم همینطور!»
«بازم شروع کردی. خوشحال باش! اخراج شدن همیشه خوبه؛ چه حالا و چه بعداً. یه جور خلاص شدنه. بهات یه کم وقت میده که در طول هفته یه خردهکاریهایی بکنی.»
رضا عابدیان
چراغها را خاموش میکنم و روی تختم دراز میکشم. گمان میکنم که قبل از خوابیدن، دارم در حال خودم استراحت میکنم. کاش دلم قرص بود. کاش میتوانستم دعا کنم.
از تخت پایین میآیم، دو زانو میزنم و سجده میکنم. یک جایی زن و شوهری کنار هم روی تخت دراز کشیدهاند و دستهای همدیگر را گرفتهاند؛ تا وقتی که یکی از آنها بمیرد، با هم میمانند. آنها سر میز آشپزخانه از همدیگر متنفر نمیشوند. آنها به خاطر وجود همدیگر، خدا را شکر میکنند. یک جایی این حقیقت دارد. این دعای من است.
رضا عابدیان
میگوید: «یه چیزی رو دربارهٔ کارایی که انجام میدم، میدونی... خیلیا فکر میکنن من تنبلم.»
چیزی نمیگویم، چون این به ذهن من هم رسیده بود.
«اما... زمان میخوام. به همین خاطره که سگها رو برای پیادهروی میبرم بیرون. دلم نمیخواد که مدام از نردبون برم بالا یا یک ماشین رو با یه ماشین دیگه معامله کنم. دلم میخواد نسبت به همهٔ چیزایی که اینجا در یک زندگی معمولی هست، قدردان باشم. دلم میخواد دربارهٔ چیزایی که دور و برم میبینم، یاد بگیرم.»
رضا عابدیان
تنهایی از پس کارها برآمدن، کار سخت و ترسناکی است و من این را نمیخواهم. این را نمیخواهم. دلم میخواهد زندگی قبلیام برگردد.
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
بیشتر زندگیام را با تمرکز روی دیوید گذراندهام و او رفته. هیچ چیزی این خلاء عاطفی را پر نمیکند؛ هیچ قانون طبیعی برای سازگاری فوری وجود ندارد؛ انسانها احمقتر از طبیعت هستند. من فقط باید تحمل کنم، همین. خودم، تنهایی؛ همه چیز به من بستگی دارد،
کاربر ۳۷۸۲۶۳۸
«واقعاً فکر نمیکردم زندگی همیشه راحته. فقط نمیدونستم که چقدر ضعیفم.»
زهره
«عزیزم تو باید خودت رو جمع و جور کنی. منظورم همینه. نمیگم لطمه نخوردی؛ خدا میدونه که میدونم دلت به درد اومده، اما باید به خودت بیای.
آلی
دورهٔ مسخرهاییه. یک لحظه احساس خیلی بدی دارم و بعد... خوشحال و سرمستم.»
آلی
حجم
۲۳۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۳۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان