کتاب کلاغپر
معرفی کتاب کلاغپر
کتاب کلاغپر، نوشته مهدی رسولی مجموعه داستانهای کوتاه با موضوع جنگ و دفاع مقدس است
دربارهی کتاب کلاغپر
کتاب کلاغپر مجموعه داستانهای کوتاه نوشته مهدی رسولی است. رسولی در داستانهای کتاب کلاغپر جنگ را محور اصلی قرار داده است و از آسیبی که خانوادهها در جنگ میبینند، و تاثیر مخرب و ویرانگری که جنگ بر یک خانواده میگذارد، نوشته است. از موضوعات دیگر کتاب، تاثیر دردناکی است که شهادت فرزندان بر پدر و مادر میگذارد و آسیبهای جدی که در پی این موضوع به هر فردی وارد میشود. داستان جذاب و خواندنی دیگری نیز از عاشقانههای دو برادر روایت میکند...
کتاب کلاغپر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهایی با موضوع دفاع مقدس و جنگ لذت میبرید، کتاب کلاغپر را بخوانید. کتاب کلاغپر برای علاقهمندان به داستان کوتاه نیز اثری خواندنی به شمار میرود.
بخشی از کتاب کلاغپر
جنازه یکیشان را که به قایق رسیده بود گرفتم کشیدمش سمت خودم. خیلی زور میخواست که تنهایی بیاورمش رو قایق. سعید کمک کرد و بالا کشیدیمش. دست کردم تو جیب بغلش که از بس در آب مانده بود باد کرده بود و تن کبودش لباس را ترکانده بود:
- عکس زن و بچههاشه! نیگا!
- شد ۵ تا. بریز تو آب.
گفتم: نه!
گفتم: نه!
نعره نزدم و گفتم. آبجی زهرا دهنش را سمتم کج کرد، دو دستش را گرفت روی سرم و گفت:
- یعنی خاک بر سرت!
و پنج انگشتش را با کف دست آرام کوبید روی سرم:
- یعنی یه آرهگفتن اِنقدر سخته! پشیمون میشی علی! حیف نیست؟
نگاهش کردم و نعره زدم: «نه!»؛ مثل جندیدهها.
آبجی از جا پرید و خاله هانیه گفت: مگه مریضی بچه؟
و بعد نشستیم با هم گریه کردیم تا خود صبح. شانههای آبجی زهرا میلرزیدند و من مانده بودم با این عکسها چه کنم.
سعید گفت: برای اینکه از شرشان راحت شوی، بریزشان توی آب و من عکس مرد سرباز عراقی را که دست گذاشته بود روی شانههای یک دختر و پسر پنجششساله و کنارشان زنی روبندبهصورت بود، انداختم کفِ موّاجِ آب تا ببردشان به هرکجا که خواست...
و من چشم که چرخاندم دیدم چهقدر جنازه عراقی روی آب و کنار رود ولو شده و لابهلای نیزارها و چولانها پر شده است از جسدهایی که باد کرده بودند و داشتند میترکیدند و دستهایی که صاحب نداشتند و زندگیهای روی آب.
گفتم: «قاسم! تو رو جان عزیزت، تو رو به فاطمه زهرا اِنقدر پیله نکن به مُو. تو رو مرگ مُو، مُورِ اذیت نکن. قاسم مُو نمیرُم. مُو به دِه برو نیستُم. برُم که چه؟ مُو که میدونُم اونا مُردَن. چرا باید برُم؟ ها؟»
و بغض که کردم بغلم کرد. سرش را گذاشت روی شانهام، عین زینب و دست کرد لای موهام و بیخ گوشم گفت:
- به خاطر خودت قاسم! برو مطمئن شو! برو برشون گردون.
حجم
۷۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
نظرات کاربران
از نظر فرم روایت مدرن است.