کتاب البته با کمی تاخیر و داستانهای دیگر
معرفی کتاب البته با کمی تاخیر و داستانهای دیگر
کتاب البته با کمی تاخیر و داستانهای دیگر نوشته رضوان نیلیپور است این کتاب شامل شانزده داستان کوتاه است که با زبانی روان و جذاب خواننده را به دنیای خوش میبرد دنیایی که تجربه آن در واقعیت برای او ممکن نبود. از ویژگیهای کتاب توجه نویسنده به جزئیات است. او با تصویرسازی قوی و ساخت جزئیات اعتماد خواننده را جلب میکند و در پیشبرد داستان او را با خودش همراه میکند.
خواندن کتاب البته با کمی تاخیر و داستانهای دیگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب البته با کمی تاخیر و داستانهای دیگر
حیاط ُقلقُلِه است. زنهای همسایه کیپِ هم ایستاده و بعضیشان به ردیف، لبِ حوض و لبِ ایوان نشستهاند. ملوکخانم چهارزانو روی زمین پهن شده و تندتند نوکِ انگشتها را توی آبِ حوض فرو میبَرد، به صورتِ مژگان خانم پشنگه میزند و انگشتِ اشارهٔ دستِ دیگرش لای دندانهای کلیدشدهٔ اوست.
مژگانخانم به پهلو خوابیده، سرش روی زانوی ملوکخانم است و گاهی از لای دندانها میگوید: «اوووم، شهلاااااا.» صُبح اول وقت که دَمِ دَرِ حیاط دوید و توی کوچه کله کشید، دو طرف را نگاه کرد و داد و هوار راه انداخت، همه خبر شدند.
اشرف سادات یکهو دو لنگه دَرِ اتاق را چارتاق میکند و به دو طرفِ دیوارهای درگاهی میکوبد. از اتاق بیرون میدود، یقه را جِر میدهد و جیغ میکشد. «دیدی چه خاکی به سَرم شد!؟» همهٔ زنها سر برمیگردانند و به او نگاه میکنند.
رختهایی که دیروز عصر شسته است، از این سر تا آن سَرِ حیاط روی بند پهن شده و هرکس از در میآید تو، برای آنکه مژگانخانم را ببیند مجبور است کاملاً خم شود و از زیرِ بندِ رخت برود نزدیک حوض.
اشرف سادات سینه میکوبد و جیغ میکشد. «خدا از سرش نگذره هرکی باعث و بانی شد.» مینشیند لَبِ درگاهی و سرش را میان دستها میگذارد. آفتابِ صبحِ تابستان توی چشمهای سبزش افتاده و موهای شانهنزدهٔ کوتاه و فلفل نمکی به پشتِ گردنش سیخ میزند.
چشمها را میبندد و سرش را به این طرف آن طرف تکان میدهد. اعظم میرود توی درگاهی، خودش را کنار او جا میدهد و دستش را روی زانوی او میگذارد. اشرف سادات یکهو دودستی به صورت میکوبد، گونهها را خراش میدهد و جیغ میکشد. «حالا چه خاکی به سرم کنم.»
اعظم دستهای او را میگیرد و فشار میدهد. «نکن مامان، سکته میکنی ها.»
اشرف سادات همانطور که چشمهایش بسته است و سرش را آرام به این طرف آن طرف تکان میدهد، آهسته میپرسد: «آقات کو؟» اعظم موها را از روی صورتِ او کنار میزند.
«با عمو رفت.»
اشرف سادات لای چشمها را باز میکند. «حسین کجاس؟» اعظم خودش را بیشتر به مامان میچسباند. «دادا حسین هم دنبالشون رفت.»
حجم
۶۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۸۵ صفحه
حجم
۶۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۸۵ صفحه
نظرات کاربران
کتاب ۲۸۵ از کتابخانه همگانی، داستان کوتاه هم دیگه کم کم داره مثل شعر سپید میشه !!! اکثر داستان ها برای من جذابیتی نداشتند.