کتاب برای ما از بهشت بگو؛ خاطراتی از زندگی شهدی زینالعابدین (علی) اختیار امیری
معرفی کتاب برای ما از بهشت بگو؛ خاطراتی از زندگی شهدی زینالعابدین (علی) اختیار امیری
برای ما از بهشت بگو، خاطراتی از زندگی شهید زینالعابدین اختیاری امیری از شهدای اصناف و بازار فریدونکنار به قلم مریم سادات ذکریایی است.
شهید زینالعابدین اختیاری دوازدهم بهمن ۱۳۳۰ در شهرستان امیرکلا متولد شد.
سالهای اول و دوم دبستان را در شهرستان فریدونکنار گذراند و کلاس سوم تا ششم را در شهرستان بابلسر.
از کودکی میرفت سرِ زمین و به پدرش در کار کشاورزی کمک میکرد.
از سیزده سالگی به ورزش روی آورد. دوچرخهسواری، شنا و فوتبال، ورزشهای مورد علاقهاش بود. مدتی رفت ورزش بوکس، بعد به کُشتی روی آورد.
بعد از ترک تحصیل، به سفارش پدرش و با کمک او، مغازهٔ لوازم خانگی و لوازم خرّازی باز کرد. از همان ابتدا که وارد بازار شد، انصاف را رعایت میکرد. کمکم در بین کسبه به انصاف، خوشرویی و دلسوزی شهره شد.
در سال ۱۳۵۵ با رقیه بینش ازدواج کرد. حاصل این ازدواج راحله بود و رضا و راضیه و محمدصادق.
با علنی شدن قیام حضرت امام خمینی (ره)، به سیل جمعیت مشتاق و پیروان ایشان پیوست و یکی از مبارزان سرسخت و خستگیناپذیر انقلاب شد. پس از پیروزی انقلاب، به طور علنی با منافقین مبارزه کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران، جزو نخستین داوطلبان عزیمت به جبهه بود، اما بهخاطر ممانعت پدر و مادر چند صباحی دست نگه داشت و با کمک به جبههها و فعالیتهای فرهنگی، دلش را موقتاً آرام نمود. بیست و هفتم اردیبهشت ماه ۱۳۶۲ عازم کردستان شد.
در چند عملیات شرکت کرد و سرانجام در چهارم اسفند ۱۳۶۶ به مقام شهادت رسید.
خواندن برای ما از بهشت بگو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به سرگذشت شهدا و ادبیات دفاع مقدس و پایداری این اثر را بخوانند.
جملاتی از کتاب برای ما از بهشت بگو
«یکروز علی گفت: «میخواهم بروم جبهه.»
پیش خودم گفتم: من بچهٔ کوچک دارم. مرا نمیگذارد برود.
گفتم: شوخی میکنی؟
گفت: «من دوست دارم بروم. وجدانم قبول نمیکند بمانم. آنهایی که رفتند، مثل من جوان بودند. چه فرقی بین من و آنهاست؟ ما همه وظیفه داریم. مملکت به ما هم نیاز دارد.»
بار اول که رفت، اصلاً به هیچکس نگفت. خودش ساک گرفت و راه افتاد. فکر کردم دارد ساک میبندد که برود تهران. خیلی پیش میآمد که میرفت تهران برای خرید، یکشب میماند و روز بعد برمیگشت. فکرش را هم نمیکردم بخواهد بیخبر برود جبهه.
ثبتنام کرد و با گروه اعزامی رفت چالوس. پدر اسماعیل نجاتبخش۸۳ رفته بود چالوس، بدرقهٔ پسرش. به او میگوید: «برگشتی فریدونکنار، به خانوادهٔ من خبر بده که من رفتم جبهه.»
آنموقع تو خانه تلفن نداشتیم. شب شد و علی آقا هنوز نیامده بود. فکر میکردم رفته تهران. تا اینکه آقای نجاتبخش خبر آورد؛ علی آقا رفته جبهه.
وقتی برگشت، گلایه کردم. گفتم: «حداقل به ما خبر میدادی، خداحافظی میکردیم.»
گفت: «اصلاً دست خودم نبود، دلم هوای جبهه کرده بود. میخواستم بگویم، اما فکر کردم ممکن است کسی مانع شود. برای همین بیخبر رفتم.»
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه