کتاب این کتاب حذف شده است
معرفی کتاب این کتاب حذف شده است
شبپرهها نام رمانی عاشقانه از م. مودبپور است. او که از نویسندگان رمانهای عامهپسند معاصر فارسی است، در داستان شبپرهها ماجرای شیطنتهای دو جوان را روایت میکند. آنها به بهانههای مختلف، مانند سرکار نرفتن یا دلبری کردن از دختران جوان، دست به کارهای عجیبی میزنند.
دربارهی کتاب شبپرهها
م. مودبپور در رمان شبپرهها داستانی از دو خانواده را گفته است. دو برادر که باهم در یک کارخانه شریک هستند و باهم کار میکنند. این دو برادر پسرانی دارند. یک روز یکی از پسرها برای اینکه از سرکار رفتن معاف بشود خودش را به مریضی و سردرد میزند. اما سردرد ساختگی همان و ماجراهایی که بعد از آن اتفاق میافتد همان. پدرش بعد از چند روز او را به اصرار به سیتی اسکن میفرستد و جواب آزمایش او، با جواب آزمایش فرد دیگری که تومور مغزی داشته، جا به جا میشود...
کتاب شبپرهها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب شبپرهها برای دوست داران داستانهای فارسی و رمانهای ایرانی جذاب و خواندنی است. اگر پیش از این نیز آثار م. مودبپور را خواندهاید و دوست داشتهاید، حتما از خواندن شبپرهها هم لذت میبرید.
دربارهی م. مودبپور
م. مودبپور با نام کامل مرتضی مودبپور، متولد سال ۱۳۳۷ نویسندهی رمانهای عامه پسند ایرانی است. م. مودبپور فعالیت ادبی خود را از سال ۱۳۷۸ آغاز کرده است و رمانهای بسیاری مانند پریچهر، یاسمین، یلدا، گندم، رکسانا و شیرین از کارهای این نویسندهاند. همسر وی ماندانا معینی نام دارد و حاصل ازدواجشان یک پسر به نام فربد است.
جملاتی از کتاب شبپرهها
پارسال همین وقتا بود! نه! نه! یه خرده زودتر بود! نه! نه! نه! یه خرده یعنی دیرتر بود! داشتم تو خیابون واسه خودم قدم میزدم؛ هی سرم رو اینور میچرخوندم و هی اونور میچرخوندم و دختر خانما رو نگاه میکردم و تو فکر این بودم که دیگه باید یه سر و سامونی به زندگیم بدم که یکدفعه این دو تا پام شد دو تا چوب خشک و با سر اومدم زمین! این دماغم تا مغز سرم تیر کشید! از حال و نا رفتم! غش کردم افتادم اون وسط! حالا مردم چه جوری جمع شدن و چه جوری به خونوادهم خبر دادن و چه جوری منو رسوندن خونه، بماند! دکتر و عکسبرداری و سونوگرافی و آزمایش و هزارتا کوفت کاری دیگه! اما هیچی نبود! یعنی چیزی دستگیر دکترا نشد! فقط گفتن احتمالاً حواسش رفته پیِ نگاه کردن و چشمچرونی و خورده زمین! هر چی من قسم خوردم که بابا من اصلاً اهل این حرفا نیستم، کسی باور نکرد! یعنی ناآگاهی خودشون رو پشت این قضیه پنهان کردن!
گذشت!
خانمایی که شما باشین، هفت هشت روز بعد، گیرگیرایِ غروب بود. نمیدونم از کجا داشتم برمیگشتم خونه، یا داشتم از خونه میرفتم کجا که دَم درِ خونهمون، تو چهارچوب در دوباره پاهام شد دو تا چوب خشک! انگار نه انگار این پاها مال منه! چشمتون روز بد نبینه، با صورت اومدم رو زمین! فقط شانسی که آوردم تو لحظه آخر چشمم خورد به یه دختر خانم که داشت از اینور پیادهرو میاومد! فقط اِنقدری وقت شد که بگم ای دختر خانم عزیز، الهی قربونت برم، من دارم میافتم، احتمالاً بیفتم و بیهوش میشم! خونه ما همین خونهس که جلوشم! تو رو به جون اون کسی که دوست داری قَسمت میدم که وقتی من کامل خوردم زمین، این زنگ رو بزن و یه جوری آروم به بابام اینا خبر بده که هول نکنن و بیان نعش منو از رو زمین وردارن که اینجا وسط خیابون بو نگیرم و سدّ معبرم نکنم که برای مسئولین شهرداری مشکلساز بشم! پیشاپیشم ازش تشکر کردم و با صورت خوردم زمین.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۱۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۱۳ صفحه