دانلود و خرید کتاب حماسه یاسین سید محمد انجوی نژاد
تصویر جلد کتاب حماسه یاسین

کتاب حماسه یاسین

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۴۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب حماسه یاسین

«حماسه یاسین» خاطرات سید محمد انجوی نژاد، از دوران هشت سال دفاع مقدس است. «دم‌دمای غروب بود؛ دقیقاً روز ۱۸ مهرماه سال ۱۳۶۵. اتوبوس‌ها، گل‌مالی و استتارشده، آمدند و ما پنجاه نفر سوار شدیم. هیچ‌کس از مقصد خبر نداشت. بازار شایعه داغ بود. عده‌ای می‌گفتند حمله است؛ اما ظواهر، نشانی از حمله نداشت. عده‌ای می‌گفتند لشکر منطقۀ جدیدی را تحویل گرفته،‌ می‌خواهیم برویم گشت و پاکسازی؛ اما برای این کار هم پنجاه نفر زیاد بود. از دوروبر جاده فهمیدیم که به سمت خرمشهر می‌رویم. از دور، آسمان خونین‌رنگ خرمشهر، که رو به تاریکی می‌رفت، نمودار شد. داخل شهر که شدیم، غربت شهر و بوی تازۀ خون شهدا آمیخته با بوی باروت، همه را منقلب کرد. زمزمۀ «کجایید ای شهیدان خدایی» پیچید. به گلزار شهدا رسیدیم. دلم بدجوری گرفته بود. عکس شهدا از جلوی چشم رژه می‌رفتند؛ شهدای کربلای ۳،‌ کربلای ۱، والفجر ۸،‌ میمک، بدر، جزیره و...، حیدری، تناکی، شمس‌آبادی، حسین‌زاده، محمودی، جان‌پناه، سیدی،‌ تبادکانی، هروی، راسخی و... »
❄asma❄
۱۳۹۹/۰۹/۱۲

خیلی جذاب بود در کنار معنویت شوخ طبعی هم داشت . این کتاب ادمو تحت تاثیر قرار میده . حتما بخونید

م ن
۱۳۹۷/۰۹/۲۷

عالی

parmis
۱۳۹۹/۱۰/۰۹

واقعا این کتاب عالیه

ali
۱۳۹۹/۰۵/۲۱

کتاب خیلی زیبا بود. معنویت جبهه ها رو خیلی خوب روایت کرده بود. یا زهرا(س)

قافله
۱۳۹۷/۱۲/۰۷

خاطرات است از رازها، شب زنده داریها، عملیات کربلای 4، همرزمان گردان نوح، گروهان ستار، اسماعیل قاآنانی، فرماندهان لشکر 21 امام رضا (ع)، مخلصین جبهه های جنگ گردان یاسین، شهید امیر نظری، معاون گردان یاسین و معاون تخریب لشکر 21

- بیشتر
famo
۱۳۹۹/۱۰/۱۳

این کتاب عالیه توصیه می کنم حتما بخونیدش خیلی زیبا صحنه هارو به تصویر می کشه.

فاطمه
۱۳۹۹/۰۲/۲۱

من کتاب چاپیش رو خوندم. خیلی دوست داشتم. چون به نظرم خیلی رپان نوشته شده بود

Amir Saraf
۱۳۹۹/۰۲/۰۸

یکی از جذاب ترین کتاب های نوشته شده در موضوع دفاع مقدس

مهدی کادیجانی
۱۳۹۷/۱۲/۰۷

خیلی کتاب خوبی بود. شجاعت و توکل و توسل رو به خوبی به شخصیت آدم اضافه می کنه. نگاه واقع بینانه و گهگاه طنز در کنار زیبایی ها و معنویت های بی نظیر از ویژگی های این کتاب بود. بی

- بیشتر
محمد جواد موسوی نژاد
۱۳۹۹/۱۰/۱۷

به نظر من این داستان ها را باید با طلا نوشت واقعا که جذاب بود🙄

بعد از چند روز، لباس‌های غواصی را با یک کیسۀ انفرادی تحویل دادند و دورۀ پیش‌آموزش شروع شد. لباس‌ها کهنه و پاره بود و معلوم بود هر لباس حداقل در دو سه عملیات شرکت کرده است! کار به چند مرحله تقسیم شده بود که قرار بود سه مرحلۀ آن در این دوره طی شود. غواصی با سرِ بیرون از آب و به پشت، به بغل و به شکم،‌ مراحلی بود که در پیش‌آموزش تدریس می‌شد و قرار بود غواصی با ماسک و «اشنوگل» و غواصی زیر آب و قوس‌ها و غواصی با تجهیزات و... بعداً در گردان یاسین آموزش داده شود.
قافله
اواسط مهرماه سال ۱۳۶۵ بود. در مشهد مرخصی بودم. در مسجد سجاد، علیه‌السلام، مجلسی برای گرامیداشت شهدای واحد تخریب لشکر ۲۱ امام رضا، علیه‌السلام، برپا بود. فریاد «حسین جان» بچه‌ها که اوج گرفت، اهالی محل هم به میان بچه‌ها آمده، بر سروسینه زدند. بعد از مراسم، وقتی چای و میوه پخش می‌کردند، مجلس را از نظر گذراندم. مطمئن بودم بار دیگر که به مسجد سجاد می‌آیم، خیلی از این بچه‌ها در بین ما نیستند. در همین گیرودار،‌ خبری تکان‌دهنده از طرف مسئولان لشکر و تخریب در مسجد پیچید: «مرخصی‌ها همه لغو شده، پس‌فردا صبح همه باید در راه‌آهن تجمع کنیم و به منطقه بریم. کار خیلی جدّی و فوریه و هیچ عذری هم پذیرفته نیست.» پچ‌پچ بین بچه‌ها آغاز شد که حتماً حمله است.
قافله
آب را در دیگ جوش می‌آوردیم، سه چهار مشت چای خشک اعلا می‌ریختیم توی چفیه و آن را گره می‌زدیم و می‌انداختیم داخل دیگ؛ می‌شد یک چای لیپتون بزرگ!
رعنا
کمی جلوتر، یک هیکل آشنا دیدم که با حالت سجده روی زمین افتاده بود. دقت کردم؛ سید هادی مشتاقیان بود! خودش رفته بود سلامش را به داداشش برساند!‌ کمرم خم شد. بالای سر هادی نشستم. سعی کردم او را در یکی از سنگرها بگذارم؛ اما زورم نرسید. گفتم که کی؟ گفتا کنون! گفتم مرو! خندید و رفت!
Husain Gh
یک شب بیدار شدم و دیدم کسی در اتاق نیست! رفتم بیرون. چون معمولاً صابون در دستشویی نبود،‌ کورمال‌کورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتن‌های تغذیه، قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب، چهرۀ ملتهب و گریان و دستان به التماس بلند شدۀ مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریۀ مسعود هم‌نوا شدم. در قنوتش داشت تندتند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ می‌خواند و اشک می‌ریخت. دیگر نیازی به صابون نبود! شسته شده بودم و پاک.
315
تقدیم به همۀ شهـدای غواص و تقدیم به خانوادۀ شهدای گردان یاسین و تقدیم به تمام هم‌سنگران عزیزشان
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
شب هم وقتی برای خداحافظی با امام رضا (ع) رفتیم حرم، همه جمع بودند و با چشمی گریان و سینه‌ای سوزان، به پنجره‌های ضریح چنگ انداخته،‌ از امام رضا (ع) طلب حاجت می‌کردند؛‌ طلب غفران، طلب سعادت، طلب آخرت و در یک کلمه طلب شهادت! میان‌بری به سوی خدا!‌
رعنا
گفتم مرو! خندید و رفت!
Baran :)
آخر شب ناخودآگاه به سمت خاکریزهای پشت گردان کشیده شدم. خیال می‌کردم که الان سیفی مرا به آنجا می‌برد. به قبرهای خالی که رسیدم، عجیب دلم گرفت. یکی‌یکی قبرها را بوییدم و بوسیدم و برای صاحبانشان فاتحه خواندم. همین‌جا بود که تشکری با خدایش خلوت می‌کرد. همین‌جا بود که عامری نماز شبش را می‌خواند. همین‌جا بود که رنجبر برای خودش روضۀ حضرت زهرا (س) می‌خواند و اشک می‌ریخت و...
میرزا ابراهیم
دکتر! دکتر مشکوک وراندازم کرد و گفت:‌ «خب، شما چی می‌گی؟» درحالی‌که سعی می‌کردم جلوی لرزش صدا و دست و پایم را بگیرم،‌ گفتم: «ببینید آقای دکتر،‌ من دیشب تا صبح توی آب بودم و از دیروز ظهر تا حالا هم هیچی نخوردم، برای همین اعصابم خرد شده. خیلی گرسنه هستم. این‌ها هم من رو جای موجی گرفتن، آوردن اینجا. شما هر سؤالی می‌خواید، بپرسید.» بعد هم شروع کردم برایش مسائل درسی را گفتن که قانون دوم نیوتن می‌گوید هر عملی عکس‌العملی دارد، فرمول‌های لگاریتم این‌هاست، برای حساب کردن گشتاور باید فلان کنیم... دکتر، خندان، گفت: «خیلی خُب. قبول کردم.» پرستار را صدا زد تا برایم غذا بیاورد. سلاحم را از حراست بیمارستان گرفتند و تحویل دادند و برگۀ خروج
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰
۵۰%
تومان