دانلود کتاب عباس دست طلا: داستان زندگی حاج عباسعلی باقری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری

کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری

انتشارات:فاتحان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۶۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری

کتاب الکترونیکی عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباسعلی باقری به قلم محبوبه معراجی‌پور توسط انتشارات فاتحان کتاب منتشر شده است. عباسعلی باقری صاحب کارگاه مکانیکی در تهران بود. او از جمله بزرگ‌مردانی است که در طول هشت سال دفاع مقدس در پشت جبهه‌های جنگ فعالیت می‌کرد و وظیفه‌ی تعمیر ماشین‌های آسیب‌دیده را برعهده داشت.

درباره‌ کتاب عباس دست طلا

در این کتاب اثری از سؤالات رسمی مصاحبه‌گر و ساختار خشک خاطره‌نویسی نیست؛ نویسنده با بیانی گرم، به طوری که مخاطب احساس خستگی نکند داستان زندگی حاج عباسعلی باقری و کمک‌های بی‌شائبه‌ی او در سال‌های دفاع مقدس را روایت می‌کند. او بارها متن این کتاب را بازنویسی کرده تا ادبیات و لحن حاج عباسعلی را در طول کتاب حفظ کند. درحالی‌که حاج عباسعلی در مصاحبه‌ها از خاطرات گذشته‌اش گفته، نویسنده هم سعی کرده این خاطرات را از زبان حاج عباسعلی در یک میهمانی یا دورهمی بنویسد که همین باعث شده جذابیت داستان حفظ شود.

عباسعلی باقری کیست؟

حاج عباسعلی یک گاراژ بزرگ در خیابان خاوران تهران داشت. او به‌عنوان یک تعمیرکار ساده به جبهه اعزام می‌شود. در جبهه برخلاف شهرتی که در تهران داشت، کسی قدرش را نمی‌داند، او در این شرایط در حد توان خود کار می‌کند و در نهایت به تهران باز می‌گردد. وقتی برای بار دوم تصمیم می‌گیرد که به جبهه برود، چندین تن از افرادی را که در زمینه‌ی فنی کار می‌کردند و به‌اصطلاح دست به آچار بودند، با خود همراه می‌کند و عازم جبهه می‌شوند. پس از این، همواره در پی یافتن افراد ماهر است و آن‌ها را برای کمک به پیشبرد کارهای پشت خط مقدم راهی جبهه می‌کند و خود نیز با آن‌ها همراه می‌شود.

مسئله‌ای که درباره‌ی حاج عباسعلی و همراهانش بر سر زبان‌ها بوده این است که آن‌ها به کمبود ابزار و وسایل در شرایط جنگی و هیچ محدودیت دیگری اهمیت نمی‌دهند و تمام تمرکز خود را روی راه انداختن کار و سریع انجام دادن تعمیرات می‌گذارند؛ از این رو ایشان به عباس دست طلا مشهور می‌شود.

او همواره در تلاش بوده و کار تعمیرات را عاشقانه و مسئولانه انجام داده است چه زمانی که در جبهه بود و اعتقاد داشت که تعمیر چرخ جنگ است و نباید کار طول بکشد و چه در زمانی که در گاراژ خود مشغول کار شخصی بود و به چندین خانواده برای امرار معاش کمک می‌کرد.

معراجی‌پور در همان جلسه‌ی اول دیدار با حاج عباسعلی از ایشان می‌پرسد: آیا شما به فکر شهادت هم بودی؟ حاج عباس می‌گوید: آن قدر کار زیاد بود که من وقت نداشتم به شهادت فکر کنم.

پسر حاج عباسعلی در جنگ ایران و عراق به شهادت رسیده است.

چرا باید کتاب عباس دست طلا را بخوانیم؟

کتاب عباس دست‌طلا، ما را با پشت پرده‌ی کمتر دیده‌شده‌ی جنگ آشنا می‌کند؛ جایی که زحمت تعمیرکاران، مکانیک‌ها و نیروهای فنی، بی‌صدا اما حیاتی، چرخ جنگ را می‌چرخاند. این روایت صادقانه و جذاب، زاویه‌ای تازه از دفاع مقدس را نشان می‌دهد که پر از تلاش و فداکاری است.

خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به روایت‌های واقع‌گرایانه‌ی جنگ که به‌دنبال نگاهی بی‌پرده و انسانی به دفاع مقدس هستند، پژوهشگران و نویسندگان حوزه‌ی تاریخ شفاهی که به فرم روایی بومی و حفظ لحن شخصیت اهمیت می‌دهند. همچنین برای کارگران، تعمیرکاران و نیروهای خدماتی که در این روایت، نقش پنهان و حیاتی خود را بازمی‌یابند و برای علاقه‌مندان به جامعه‌شناسی جنگ که می‌خواهند ساختار غیررسمی و انسانی پشتیبانی جبهه را بشناسند. در نهایت، مخاطبان عامی که به داستان‌های واقعی، الهام‌بخش و قهرمانان گمنام علاقه دارند، نیز ارتباط عمیقی با این روایت ساده، صادقانه و تأثیرگذار برقرار خواهند کرد.

درباره نویسنده‌ی کتاب؛ محبوبه معراجی‌پور

محبوبه معراجی‌پور، متولد ۱۳ اسفند ۱۳۵۱، دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی علوم سیاسی از دانشگاه بین‌المللی امام خمینی قزوین و فارغ‌التحصیل ممتاز انجمن خوشنویسان ایران در سال ۱۳۸۵ است. وی از چهره‌های فعال و چندوجهی در عرصه‌های ادبیات داستانی، فیلمنامه‌نویسی، پژوهش‌های فرهنگی و داوری ادبیات داستانی کشور به شمار می‌رود و به عنوان مدیرمسئول انتشارات عیار قلم فعالیت دارد.

محبوبه معراجی‌پور از اعضای هیئت مدیره انجمن قلم ایران است و در حوزه داستان، رمان، زندگینامه داستانی و خاطره‌نویسی آثار متعددی ارائه داده است. وی در کارگاه‌های معتبر داستان‌نویسی چون انجمن قلم (۱۳۸۱)، نزد اساتیدی به‌نام آموزش دیده و در جلسات نقد داستان بنیاد جانبازان و نشست‌های هفتگی نویسندگان تا سال ۱۳۹۰ حضور مستمر داشته است.

وی دوره‌های تخصصی فیلمنامه‌نویسی را زیر نظر استادان مشهور با رتبه ممتاز گذرانده و موفق به کسب رتبه ممتاز در فیلمنامه‌نویسی کانون فیلم فرهنگ‌سرای هنر در سال ۱۳۸۵ شده است. نگارش بخشی از فیلمنامه سریال ۸۰ قسمتی با موضوع دفاع مقدس (به تهیه‌کنندگی آقای اصغری و کارگردانی جواد اردکانی) که بخش «زن و جنگ» در ۱۲ قسمت به او سپرده شده بود. فیلمنامه‌های «حسنیه» با عنوان «طبل‌های بی‌صدا»، «چایخانه»، «سه خواهر» (برنده رتبه دوم جشنواره عمار ۱۴۰۰)، «خانه نذری»، «مسیح من سلام» و «نامه‌های باشکوه» از دیگر آثار اوست. همچنین به‌عنوان پژوهشگر و دستیار نویسنده در فیلمنامه‌ی «شکوفه‌های ارغوان» درباره‌ی قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و نیز پروژه‌ی مستند «بانوان در دوران دفاع مقدس» از شبکه افق همکاری دارد.

وی همچنین در کلاس نمایشنامه‌نویسی استاد دکتر عطاالله کوپال شرکت کرده و نمایشنامه‌ی «آوای ناسور تندباد» را برای چاپ آماده ساخته است.

جوایز و افتخارات نویسنده

او تاکنون موفق به کسب رتبه‌های اول تا سوم، تقدیرنامه و دیپلم افتخار در جشنواره‌های معتبر داستان‌نویسی در شهرهای مختلف شده است. از جمله آثار شاخص او می‌توان به خاطره «حقایق پشت پرده» (دیپلم افتخار، ۱۳۸۳)، داستان «بوی زندگی» (رتبه سوم، ۱۳۸۳)، «ارمغان سبز» (تقدیر، ۱۳۸۴)، و «عاشق‌ترین صیاد» (راه‌یافته به مرحله نهایی جشنواره بانوی فرهنگ، ۱۳۸۷) اشاره کرد. او همچنین در نمایشگاه بزرگ فرهنگ عاشورا، رتبه اول داستان مینی‌مال را در اسفند ۱۳۸۵ کسب کرد.

در سال‌های ۱۳۹۹ و ۱۴۰۱، از سوی وزرای وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مورد تقدیر قرار گرفت. آثار او، از جمله کتاب «عباس دست‌طلا»، با استقبال فراوانی مواجه شده و او به‌عنوان سخنران در کتابخانه‌ها، دانشگاه‌ها، صدا و سیما و فرهنگسراهای مختلف حضور یافته است.

معراجی‌پور در عرصه داوری نیز فعال بوده و سابقه داوری جشنواره‌های مهمی چون داستان کوتاه کشوری و فجر جاوید (۱۳۸۶)، داستان‌نویسی دانش‌آموزی استان اصفهان (۱۳۹۲ تا ۱۳۹۴) و مسابقه داستان‌نویسی دانشگاه تهران (۱۳۹۳) را در کارنامه دارد.

بخشی از متن کتاب عباس دست طلا

«این توپ ۱۲۶ هم همان مشکل را دارد، می‌توانی درست کنی؟ من که تازه گرم شده‌ام، می‌گویم: ـ اگر خدا بخواهد، بله. کشویی آن را هم درست می‌کنم. هنگامی که می‌آید تا از آن هم بازدید کند، می‌خندد و می‌گوید: ـ به عمرتان فکر می‌کردید توپی را راه بیاندازید؟! من هم خنده‌ام می‌گیرد و خستگی امروز فراموشم می‌شود: ـ خیر، ابداً! می‌رود و من هم پشت سرش راه می‌افتم. با پرحرفی، از جبهه می‌گوید و توپ و تانک و خط آتش و توپ‌خانه. یک‌ریز و تند حرف می‌زند؛ انگاری کنترات حرف قرارداد بسته باشد! نمی‌دانم بو برده دوره سربازی رفته‌ام یا نه؟ مطمئنم که نمی‌داند. داریم از روی سنگ‌ها و خاک‌ها می‌گذریم. یک دفعه می‌گوید: ـ می‌خواهی خط آتش را ببینی؟ قبول می‌کنم. راستش، بدم نمی‌آید. به هیجان دیدنش از نزدیک، می‌ارزد. می‌خواهد من را به توپ‌خانه ببرد.»


لبیک یا زهرا(س)
۱۳۹۸/۰۲/۲۰

کتاب متفاوتی از دفاع مقدس.پر شور و نشاط و بسیار آموزنده برای امروز ما.

منمشتعلعشقعلیمچکنم
۱۳۹۷/۰۷/۰۱

رهبر انقلاب در مورد این کتاب فرمودند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ایشان؛ هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت

- بیشتر
zahraami
۱۳۹۹/۰۳/۱۵

من نسخه چاپیش رو خوندم. کتاب رو خیلی دوست دارم.یه سره خوندمش. تلاش راوی کتاب بی نظیره. توی دوران کنکورم خوندم و هروقت یادش میفتادم از تلاش و مجاهدت هاشون انگیزه میگرفتم. ارزش خوندن داره👌🏼

مهدی میرجلیلی
۱۳۹۹/۰۱/۲۳

حقا از مطالعه تلاشها و فعالیت های این مرد شریف، شوق کار و تلاش در انسان زنده می شود. خداوند ما را هم به خیل شهدا ملحق کند، دوست دارم پسر شهیدشان را ببینم.

راصیه
۱۳۹۶/۱۲/۰۵

وااااااای این کتاب تو طاقچه؟!!! فوق العاده است

ali
۱۳۹۸/۱۲/۲۴

۱۴ سالم بود فکر کنم خوندم خیلی زیبا قشنگ ادم مشتی بود راوی داستان وشخصیت واقعی عباس اقا.

حسینی
۱۳۹۸/۰۵/۰۵

جالب بود.روایتی متفاوت از دفاع مقدس

ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
۱۳۹۸/۰۲/۱۶

کتاب دارای خاطرات جالب تلخ و شیرین داشت. به نظر من خیلی جای کار داره و خود نویسنده هم به نظرم خودش متوجه شده و رو جلد کتاب زده خاطره نگاری . خیلی خیلی می تونست بهتر از این ها

- بیشتر
Ss
۱۳۹۶/۰۹/۲۳

من خیلی دوستش داشتم عالی

مجتبی
۱۳۹۵/۱۲/۰۴

خیلی خوب و خوندنی

من سرم را به دیوار تکیه می‌دهم. پیرمردی کنارم می‌نشیند: ـ برای پسرت آمده‌ای؟ از ته گلو پاسخ می‌دهم: ـ بله، پدرجان‌! گفتند شهید شده. می‌گوید: ـ پسر اول من هم شهید شده. تسلیت می‌دهم و می‌پرسم: ـ توی همین جنازه‌هاست؟ پاسخ می‌دهد: ـ نه، سه‌ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده‌ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده! اشک‌های روانش را که روی گونه‌هایش می‌بینم، غم خودم را فراموش می‌کنم؛ با این حال، دلداری‌ام می‌دهد: ـ بی‌تابی نکن، داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند؛ پسر من و شما ندارد. عجب صبر و تحملی دارد این پیرمرد؟! از خودم یادم می‌رود و به او فکر می‌کنم.
مهدی میرجلیلی
حالا شده مادرشهید: چشمانش سرخ شده. خوشحالم از این که سر قبر یک تار مویش هم پیدا نشد و به آواز بلند گریه نکر
منمشتعلعشقعلیمچکنم
حسین به من نزدیک می‌شود: ـ می‌خواهم بروم خط! نگاهش می‌کنم. هنوز پشت لب‌هایش سبز نشده. توی چشم‌هایش دنیایی حرف دارد؛ حرف‌هایی که من ازش سر درنمی‌آورم: ـ تو همین حالا هم توی خطی؛ خط جنگی! می‌گوید: ـ نه بابا! من راستی راستی می‌خواهم بروم بجنگم. می‌گویم: ـ پسرم! میوۀ‌دلم! کاری که تو می‌کنی، اگر از جنگیدن بیش‌تر نباشد، کم‌تر نیست. آن‌قدر با شرم و حیا و مظلومانه نگاهم می‌کند که دیگر نمی‌دانم چه بگویم؟! سرآخر، می‌گویم: ـ باشد، الان کارت را تمام کن تا برگشتیم تهران، مادرت را راضی کنی. در ضمن مهرماه نزدیک است. با مدرسه‌ات چه می‌کنی؟
منمشتعلعشقعلیمچکنم
واقعاً که این بچه‌بسیجی‌ها چه دلی دارند؟! شیرند، به خدا!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
شناسنامه حسین را نشان می‌دهد: می‌بینم سنش را نوشته‌اند شانزده سال! می‌گویم: ـ دو ماه مانده تا پسرم پانزده‌سالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دست‌کاری شده؟! لب‌هایش را می‌گزد و چیزی نمی‌گوید؛ الا این‌که: ـ امشب را بگویید شیمیایی شده! صبح فردا که برای تحویل پیکر می‌آیید، راستش را به منزل‌تان بگویید!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
برای پسرت آمده‌ای؟ از ته گلو پاسخ می‌دهم: ـ بله، پدرجان‌! گفتند شهید شده. می‌گوید: ـ پسر اول من هم شهید شده. تسلیت می‌دهم و می‌پرسم: ـ توی همین جنازه‌هاست؟ پاسخ می‌دهد: ـ نه، سه‌ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده‌ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
پیرزنی که متوجه می‌شود ماشین‌ها اهدایی جبهه است، بزش را می‌آورد. حیوان روی دست‌های لرزانش جنب و جوش می‌کند. چین و چروک‌های زیاد چهره‌اش نشان می‌دهد سنش بالای هشتاد سال است. با صدایی لرزان بز را مقابل ما می‌گیرد و بریده، بریده می‌گوید: ـ یک... پسر داشتم... رفت جبهه و ... شهید شد... از مال دنیا فقط ... همین یک بز ... را دارم. می‌خواهم پیش پای‌تان... قربانی کنم!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
با خودم می‌گویم: ـ خدایا! زنم، چهار تا بچه! تکلیف رضا، تازه سیزده سالش شده. حسین ده ساله را بگو! هیچ کدام‌شان مرد خانه نشده‌اند. منیر که تازه به سن تکلیف رسیده. ‌نرگس را چه کنم؟ تازه چهل روزش شده. این چهار تا بچه را بگذارم پیش مادرشان و بروم؟! کجا؟!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
من اهل رفتن به جبهه نیستم. بروم بین یک عده جوان چه بگویم؟! خدا را شکر همه چیز دارم. نه، نمی‌روم. بی‌خیال. دیگران بروند. زن عالی و مؤمن، بچه‌های خوب؛ دیگر از خدا چه می‌خواهم؟! خودم هم کم نگذاشته‌ام؛ حتی نمی‌گذارم یک پیچ از ماشین‌های مردم توی گاراژ بماند و با اموالم قاطی شود. هر سال خمس مالم را هم می‌دهم. خدایی کلاهت را قاضی کن! چه کسی از عهده این همه کار برمی‌آید؟
منمشتعلعشقعلیمچکنم
تا لحظه عقد، نامزدم را ندیده بودم! خدا خدا می‌کردم که دختر زیبایی باشد! آقای باقی که عقدمان کرد، تازه توانستم چهره‌اش را ببینم. با صدای بلند گفتم: ـ خدایا شکرت! همسرم علت رفتارم را که پرسید، گفتم: ـ همه‌اش رویت را کیپ گرفته بودی. هر بار خواستم صورتت را خوب ببینم، نشد. با خودم می گفتم الان است که کمی رویش باز شود و چهره‌اش را ببینم، اما هیچ وقت رویت باز نشد و نتوانستم چهره‌ات را ببینم! حالا که دیده‌ام، خدا را شکر می‌کنم که سرم کلاه نرفته و تو همانی که از خدا خواسته بودم.
منمشتعلعشقعلیمچکنم

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۵,۰۰۰
تومان