
کتاب می خواهم بمیرم اما دلم می خواهد دوکبوکی بخورم
معرفی کتاب می خواهم بمیرم اما دلم می خواهد دوکبوکی بخورم
کتاب الکترونیکی «میخواهم بمیرم اما دلم میخواهد دوکبوکی بخورم» نوشتهٔ بک سهی و با ترجمهٔ فاطمه کهیه، اثری در حوزهٔ ناداستان و روایتهای شخصی است که نشر الینا آن را منتشر کرده است. این کتاب به تجربههای زیستهٔ نویسنده از اختلال افسردگی پایدار (دیستایمی) و جلسات درمانی او با روانپزشک میپردازد و با زبانی صریح و بیپرده، دغدغهها، احساسات و فرازونشیبهای زندگی فردی را روایت میکند. نسخهی الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب می خواهم بمیرم اما دلم می خواهد دوکبوکی بخورم
«میخواهم بمیرم اما دلم میخواهد دوکبوکی بخورم» اثری ناداستانی و روایی است که در قالب خاطرات و گفتوگوهای واقعی میان نویسنده و روانپزشکش شکل گرفته است. بک سهی، نویسندهٔ کتاب، با نگاهی موشکافانه و صادقانه به تجربههای شخصی خود از افسردگی خفیف و مزمن میپردازد و تلاش میکند لایههای پنهان احساسات، افکار و رفتارهایش را واکاوی کند. ساختار کتاب مبتنی بر فصلهایی است که هرکدام به یکی از جنبههای زندگی روانی و اجتماعی نویسنده اختصاص یافتهاند؛ از کودکی و روابط خانوادگی تا چالشهای شغلی، عزتنفس، وسواسهای ذهنی و روابط دوستانه. روایت کتاب بهشکل یادداشتهای روزانه، خاطرات و بازتاب جلسات درمانی پیش میرود و خواننده را با فرازونشیبهای ذهنی و عاطفی نویسنده همراه میکند. این اثر در دورهای نوشته شده که بحث سلامت روان و بیان صادقانهٔ احساسات در جامعهٔ کره جنوبی و بسیاری از جوامع دیگر، همچنان با تابوها و قضاوتهای اجتماعی روبهروست. نویسنده با بهاشتراکگذاشتن تجربههای شخصی خود، تلاش میکند به دیگران نشان دهد که احساسات متناقض و رنجهای درونی، بخشی از تجربهٔ انسانی هستند و نباید از آنها شرم داشت یا پنهانشان کرد.
خلاصه کتاب می خواهم بمیرم اما دلم می خواهد دوکبوکی بخورم
هشدار: این پاراگراف بخشهایی از داستان را فاش میکند! کتاب با روایت صادقانهٔ نویسنده از احساس افسردگی و پوچی آغاز میشود؛ جایی که بک سهی در میانهٔ روزمرگیهایش، میان تمایل به پایاندادن زندگی و لذتبردن از چیزهای کوچک مثل خوردن دوکبوکی، سرگردان است. او خود را نه کاملاً افسرده و نه شاد میبیند، بلکه در وضعیتی خاکستری و مبهم قرار دارد. روایت کتاب در قالب جلسات گفتوگو با روانپزشک پیش میرود و هر فصل به یکی از دغدغهها و بحرانهای ذهنی نویسنده میپردازد: از عزتنفس پایین، وسواس در ظاهر، روابط خانوادگی پرتنش و تجربههای تلخ دوران کودکی تا اضطرابهای اجتماعی، وابستگی متقابل در روابط و احساس ناکافیبودن. در این مسیر، نویسنده با بازگویی خاطرات و تحلیل رفتارها و احساساتش، تلاش میکند ریشههای مشکلات روانی خود را پیدا کند. او از تجربههایش در مدرسه، محیط کار، روابط دوستانه و خانوادگی میگوید و نشان میدهد چگونه فشارهای اجتماعی و انتظارات فرهنگی، بر ذهن و روان افراد تأثیر میگذارند. گفتوگوهای او با روانپزشک، فرصتی برای بازنگری در باورها و الگوهای رفتاریاش فراهم میکند و بهتدریج، نویسنده میآموزد که پذیرش احساسات متناقض و آسیبپذیری، بخشی از فرایند بهبود است. کتاب بدون ارائهٔ راهحلهای قطعی، بر اهمیت بیان احساسات، جستوجوی کمک حرفهای و پذیرش خود تأکید دارد و تصویری واقعی از زیستن با افسردگی مزمن ارائه میدهد.
چرا باید کتاب می خواهم بمیرم اما دلم می خواهد دوکبوکی بخورم را بخوانیم؟
این کتاب با روایتی بیپرده و صادقانه، تجربههای زیستهٔ فردی را در مواجهه با افسردگی و اضطراب به تصویر میکشد. خواندن آن فرصتی است برای آشنایی با پیچیدگیهای ذهنی و عاطفی افرادی که با اختلالات روانی دستوپنجه نرم میکنند. اثر حاضر نهتنها به بیان رنجها و تردیدها میپردازد، بلکه نشان میدهد چگونه میتوان در دل روزمرگی و بحرانهای ذهنی، به دنبال معنا و آرامش بود. گفتوگوهای نویسنده با روانپزشک، امکان همذاتپنداری و درک عمیقتری از فرایند درمان و پذیرش خود را فراهم میکند. این کتاب میتواند به کسانی که با احساسات متناقض، اضطراب یا افسردگی روبهرو هستند، حس همراهی و امید بدهد و به اطرافیان آنها کمک کند تا بهتر این تجربهها را بفهمند.
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
مطالعهٔ این کتاب برای افرادی که دغدغهٔ سلامت روان دارند، با افسردگی، اضطراب یا احساس ناکافیبودن دستوپنجه نرم میکنند، یا به دنبال شناخت بهتر خود و دیگران هستند، مفید است. همچنین برای دانشجویان و علاقهمندان به روانشناسی، مشاوران و کسانی که در حوزهٔ سلامت روان فعالیت دارند، این اثر میتواند الهامبخش و آموزنده باشد.
بخشی از کتاب می خواهم بمیرم اما دلم می خواهد دوکبوکی بخورم
«اگر میخواهید شاد باشید. نباید از این واقعیتها فرار کنید. بلکه باید به طور مستقیم با آنها روبرو شوید؛ اول اینکه ما همیشه غمگین هستیم و همهٔ آن غمها، رنجها و ترسها دلایل موجهی برای وجودشان دارند. دوم اینکه هیچ راه فراری از این واقعیتها وجود ندارد. پس باید یاد بگیریم با آنها زندگی کنیم.» این نقلقول یکی از بخشهای کتاب موردعلاقه من است که بیشتر وقتها به سراغش میروم. حتی در طاقتفرساترین لحظات افسردگیام میتوانستم به شوخیهای دوستانم بخندم، اما هنوز هم در قلبم احساس پوچی میکردم که بعد هم این پوچی به شکمم سرایت میکرد. این حس مرا وادار میکرد تا از خانه بیرون بزنم و مقداری دوکبوکی بخورم؛ چه بلایی بر سرم آمده بود؟ من نه شدیداً افسرده بودم و نه خوشحال، بلکه به طور نامطلوبی بین این دو احساس شناور بودم. بیشتر رنج میبردم وقتی نمیدانستم این احساسات متناقض میتوانند در وجود بسیاری از افراد دیگر هم وجود داشته باشند و وجود هم داشتند.
حجم
۹۷۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۹۷۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه