
کتاب نخل بلند
معرفی کتاب نخل بلند
کتاب نخل بلند با عنوان اصلی «Sangre y Arena» نوشتهٔ بلاسکو ایبانز و ترجمهٔ حسن قائمیان است. انتشارات علمی و فرهنگی چاپ دوم این داستان معاصر اسپانیایی را در سال ۱۳۹۵ منتشر کرده است. اثر حاضر که در دستهٔ ادبیات داستانی قرار میگیرد، از افسانههایی که در باب بودا وجود دارد، اقتباس شده است. این داستان با بهرهگیری از فلسفهٔ بودا و آگاهی از رنجها و فلاکتهای بشر، نگاهی عمیق به پوچی و مرگ دنیوی انداخته و مخاطب خود را به اندیشیدن در باب زندگی و آزادی دعوت کرده است. این داستان حقیقت زندگی بشر را از منظر نفرتانگیز و شکنندهاش به تصویر میکشد. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب نخل بلند اثر بلاسکو ایبانز
کتاب «نخل بلند» که نخستینبار در سال ۱۹۲۸ میلادی و در ایران در سال ۱۳۴۵ منتشر شده، نوشتهٔ بزرگترین نویسندهٔ قرن ۲۰ میلادی اسپانیا و یکی از مشهورترین نویسندگان تاریخ ادبیات جهان است. این داستان معاصر اسپانیایی را آخرین نوشتهٔ «بلاسکو ایبانز» دانستهاند که در سال وفات او منتشر شده است. اثر حاضر از افسانههایی که دربارهٔ بودا وجود دارد، الهام گرفته شده است. بلاسکو ایبانز توانسته است در کمال مهارت از متن این افسانهها داستانی زیبا و گیرنده بیافریند که حقیقت زندگی را به جوامع قرن ۲۰ میلادی یادآور شود. این داستان یکبار دیگر ندای بودا را که برای از میانبردن بیدادگری و حذف امتیازات طبقاتی و تعمیم و ترویج محبت و دلسوزی قیام کرده بود، در جهان طنینانداز کرد. نویسنده پس از انداختن «نظری کوتاه به ادبیات اسپانیا» روایت داستان خود را آغاز کرده است. کتاب «نخل بلند» علاوهبر اینکه نمونهای از شیوهٔ نویسندگی و قدرت هنری بلاسکو ایبانز است، انعکاسی از تفکرات این نویسنده در آخرین سالهای عمرش است. این داستان حقیقت زندگی بشر را از منظر نفرتانگیز و شکنندهاش به تصویر میکشد. بلاسکو ایبانز از تاریخ و فلسفهٔ بودا الهام گرفته تا نقدی بر زندگی ناپایدار انسانها در قرن ۲۰ ارائه دهد و بر اهمیت رهایی از اسارتها تأکید کند. او افزون بر توجه به فلسفهٔ بودا، تأثیرات آن بر تفکرات بشر را مطرح میکند و از درونمایههای انسانی و فلسفی بهره میبرد تا به جامعه هشدارهایی بدهد. نگاه دلسوزانه و عمیق نویسنده نسبت به انسانها را که در قالب یک نقد اجتماعی و فلسفی بروز مییابد، از جمله نکات برجستهٔ این داستان دانستهاند. گفته شده است که این اثر شاید از نظر تاریخی دقیقاً با جزئیات زندگی بودا تطابق نداشته باشد، اما توانسته زیبایی و عمق فلسفهٔ او را بهخوبی منتقل کند. نویسنده با استفاده از جملهبندیهای پیچیده و توصیفات گسترده تلاش کرده پیام خود را بهشیوهای منحصربهفرد بیان کند. این داستان که در ۶ فصل نوشته شده، با روایت زندگی «شاهزاده سیدارتا» (که بعدها به «بودا» معروف شد) آغاز شده است.
خلاصه داستان نخل بلند
شاهزاده فردی فوقالعاده و بینظیر است. او همهٔ ویژگیهای برجسته و والا را دارد. پدرش، «پادشاه سودودانا» برای پرورش فرزندش تلاش بسیاری کرد. او در برابر پیشبینیهایی که به نظر میرسید آیندهای بزرگ برای شاهزاده به ارمغان میآورد، نگران بود. شاهزاده از ابتدا دارای ویژگیهای خارقالعادهای بود و حتی در کودکی هم نشان میداد که برترین علمها و حکمتها را از پیش میداند. سیدارتا در سن کم وارد مکتب شد و آنجا تمامی دانشها و علوم را بهطور طبیعی آموخت. بهزودی این سؤال پیش آمد که آیا او باید به همین سبک زندگی ادامه دهد یا به راهی دیگر برود؛ راهی که در نهایت بهسمت آموزههای عرفانی و فلسفیِ بودیسم هدایت کند؟ «اسیتا» شاعری پیر است که از دنیای مادی دوری جسته. او پیشگویی میکند که شاهزاده سیدارتا بهزودی از همهٔ لذتهای دنیوی دست خواهد کشید و سرانجام بهعنوان یک معلم و نجاتدهندهٔ بشر ظاهر خواهد شد. این پیشگویی به نگرانیهای پدر دامن میزند؛ زیرا او نمیخواهد پسرش از سلطنت و زندگی سلطنتی فاصله بگیرد. داستان پیش میرود تا ما با جستوجوی روحانی و تحولی درونی سیدارتا همراه شویم. تغییرات درونی و فلسفی شاهزاده نمایان میشود. سیدارتا پس از ترک زندگی راحت و مجلل در دربار وارد جنگل میشود و در جستوجوی حقیقت و معنای زندگی به تأمل و خودکاوی میپردازد. او از تمامی لذتهای دنیوی دست میکشد و از طریق تفکر و مکاشفه بهدنبال حقیقتی میرود که بتواند بشر را از رنج رهایی بخشد. برخلاف زندگی گذشتهاش که لذتجویانه و دارای رفاه بود، اکنون در فقر و گرسنگی میسوزد و همچنان در تلاش برای از بینبردن احساسات و رهایی از حسهای انسانی خودش است. این رنج و خودآزاری به او کمک میکند تا به مقام بالاتری از آگاهی و حقیقت دست یابد. در نهایت، پس از آنکه سیدارتا به مرحلهٔ بالای مکاشفه و ادراک میرسد، با یک تحول جدید در خود مواجه میشود. او آماده است تا جهان را با فلسفه و آموزههای جدید خود تغییر دهد و مردم را به رهایی از رنجها و دردهای زندگی راهنمایی کند. اما همهٔ اینها چگونه رخ میدهد؟ این داستان را بخوانید تا بدانید.
چرا باید کتاب نخل بلند را بخوانیم؟
گفتهاند که کتاب «نخل بلند» نهتنها بهلحاظ ادبی و فلسفی ارزشمند است، بلکه بهطور غیرمستقیم تأثیرات گستردهای بر تفکرات و آثار دیگر نویسندگان و فلاسفه گذاشته است.
کتاب نخل بلند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی قرن ۲۰ اسپانیا و قالب داستان درمورد زندگی بشر پیشنهاد میکنیم.
درباره بلاسکو ایبانز
ویسنته بلاسکو ایبانز (Vicente Blasco - Ibanez) در ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۷ در والنسیا در اسپانیا به دنیا آمد و در ۲۸ ژانویهٔ ۱۹۲۸ در۶۰سالگی در مانتون در فرانسه درگذشت. او یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم اسپانیا و شاید بزرگترینِ این نویسندگان است. دوران جوانی را در مادرید گذرانید. پیش از آنکه تحصیلاتش را تمام کند، بهجرم افکار انقلابی از دانشگاه مادرید اخراج شد. در سال ۱۸۸۹ بر اثر شرکت در نهضت شورشطلبی اسپانیا به فرانسه پناه برد. چند سال بعد به کشورش بازگشت و مجلهٔ مهم «ملت» را که ارگان نهضت جمهوریخواهان بود تأسیس کرد و نخستین رمانهای خود را به نام «گل بهار» و «آرزوی تارتانا» برای همین مجله نوشت. اندکی بعد دوباره ناچار به فرار از اسپانیا شد و با لباس ملاحی به ایتالیا رفت. در بازگشت به اسپانیا خود را به ستاد ارتش معرفی کرد و بازداشت شد و در نتیجهٔ محاکمه به چهار سال زندان محکوم شد. ۹ ماه بعد بخشیده و به نمایندگی مجلس انتخاب شد. در همین سال بود که کتاب معروف «سرزمینهای نفرینشده» را که بهترین اثر ادبی نیمهٔ دوم قرن نوزدهم اسپانیا دانستهاند، انتشار داد. تا سال ۱۹۰۹ در عالم سیاست بود، اما از آن پس از سیاست کناره گرفت و به جهانگردی و فعالیت ادبی پرداخت و محصول این فعالیت ادبی او، یکی از عالیترین گنجینههای ادبی زبان اسپانیا را تشکیل داد. در آغاز کار رماننویس ملی بزرگی محسوب میشد، اما اندکاندک پا از دایرهٔ «ملی» بیرون گذاشت و جهانی شد. یکی از آثار او «میدانهای خونین» است که در ایران به نام «خون و شن» معروف است و بهقدری شهرت یافته که تقریباً به تمام زبانها ترجمه شده است. مهمترین آثار ادبی ویسنته بلاسکو ایبانز عبارتند از «سونیکا هرجایی» (۱۹۰۱)، «چهار سوار سرنوشت» (۱۹۰۲)، «گل و نی، کلیسا» (۱۹۰۳)، «مشرق و زمین و خون و شن» (۱۹۰۸). او از نظر سیاسی مانند دیگر نویسندگان اسپانیا هواخواه جمهوری بود و از نظر مذهبی شخصی وارسته. او با کلیسا سخت دشمن بود و نفرت خود از کلیسا را در کتاب خود «کاتدرال» باز کرد. این نویسنده از آغاز جوانی دل به آزادی بست و در صف انقلابیون اسپانیا به پا خاست و بارها گرفتار زندان و تبعید شد .
بخشی از کتاب نخل بلند
«جنگل پهناوری بود. شاخههای سر در هم کشیدهٔ درختان، طاقهای تاریکی تشکیل میدادند. گیاهان خزنده، مانند مارهای سیاه به دور تنههای بزرگ درختان پیچیده بودند. در سایه روشن جنگل سطح بوتههای خار که شبکهٔ در هم فشردهای تشکیل میداد، و از گلهای شگفتانگیز خالی بود، با زمزمهٔ غمانگیزی چین و شکن بر میداشت، گویی جانوران درندهای درون آن میخزند. در بعضی از جاهای کم درخت جنگل، برکههای سبز که در آن سوسماران در هم میلولیدند پدیدار میشد.
سیدارتا جلوی خود را گرفته مستقیم حرکت میکرد. وجودش از اعتماد و آرامش سرشار بود. بیهیچ وحشت و بیم گلهای مرموزی را که جلای فلزی داشتند از نظر میگذراند، گلهایی که دم زهرآلودشان هر بویندهای را در دم نابود میساخت.
بارها روی پاهای برهنهٔ خویش برخورد چسبناک و لزج مارهایی را که میگریختند، حس کرد و بیهیچ واهمهای به غرش ببرها که از دور همدیگر را میخواندند تا در کنار جویباری تشنگی خود را فرو بنشانند، میشنید.
شاهزاده در این جنگل پهناور، بیاحساس کمترین خستگی و به یاری نیروی خارقالعادهای که تا آن زمان هرگز درک نکرده بود، مانند گمشدهٔ بیمقصدی راه میسپرد.
همین که شب نزدیک شد، سایهٔ جنگل با شتابی که از خواص شامگاهان مناطق گرمسیر است، سراسر جنگل را فرا گرفت.
شاهزادهٔ خوشبخت، وارث تخت و تاج کاپیلاوستو، صاحب سه قصر و سه هزار کنیز، در خود دردی احساس کرد که تا آن زمان برایش بیسابقه بود، دردی که اضطراب تازهای با خود داشت.
شاهزاده گرسنه بود، شکمش برای نخستین بار رنج گرسنگی را میکشید. دلش با تشنج دردناکی چنگ میزد. شاهزادهٔ بیچاره با همهٔ حدت ایمانی که داشت، از پا در آمده بود، چیزی نمانده بود اذعان کند که در برابر نخستین مانعی که در زندگی تازهٔ خود با آن روبرو شده شکست خورده است.
چندین بار صدای سایش عجیبی در میان انبوه جنگل به گوشش رسید، مثل اینکه جانوری خود را به طرف او میکشاند، او را تعقیب میکند و در کمین اوست. به نظرش آمد که دو چشم که از آنها نور کنجکاوی و بیاعتمادی میبارید، در میان برگها میدرخشند. بالاخره از درون بوتههای خار مردی بیرون آمده نزدیک او شد.
او پیرمردی نحیف و خشکیده بود. پوشاک ژندهای به تن داشت. با صدای نرم و مهرآمیز گفت:
«تو هم مثل من از مردم گریختهای؟»
سیدارتا از سر و وضع این پیرمرد دانست که وی پاریا است، فردی از جمعی نفرتزده و پلید. بیآنکه بتواند خودش را نگاه دارد، حس اکراهی که ناشی از تربیتش بود در او بیدار شد، خود را عقب کشید تا از برخورد با او آلوده نشود.»
حجم
۷۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
حجم
۷۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه