دانلود و خرید کتاب خاستگاه ساشا استانیشیج ترجمه نیلوفر بهین
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب خاستگاه

کتاب خاستگاه

انتشارات:ایران‌بان
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب خاستگاه

کتاب خاستگاه نوشتهٔ ساشا استانیشیج و ترجمهٔ نیلوفر بهین است. نشر ایران بان این رمان معاصر آلمانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب خاستگاه

کتاب خاستگاه برابر با یک رمان معاصر و آلمانی و دربارهٔ روستایی است که تنها ۱۳ نفر در آن زندگی می‌کنند؛ همچنین این رمان درمورد کشوری است که دیگر وجود ندارد. نویسنده در این اثر پرسیده است که چه چیزهایی به او تعلق دارد؟ او گفته است که رمان «خاستگاه» کتابی است دربارهٔ وطن‌هایش در خاطرات و خیالات، دربارهٔ زبان و شرم، رسیدن و از عهده بر آمدن، خوشبختی و مرگ، کار سیاه، زنجیره‌ٔ جوانان و تابستان‌های بسیار. ساشا استانیشیج این رمان را یک خداحافظی از مادربزرگ مبتلا به دمانس خودش دانسته است. رمان «خاستگاه» غم‌انگیز است؛ چون برای این نویسنده یادآور چیزهایی است که دیگر نمی‌شود داشتشان. او گفته است که مرده‌ها در کتاب «خاستگاه» حرف می‌زنند. همراه شوید با ساشا استانیشیج؛ نویسندهٔ بوسنیایی - آلمانی.

خواندن کتاب خاستگاه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آلمان و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خاستگاه

«مادربزرگ پیش قصاب می‌رود، اما ده سال است که دیگر مغازهٔ قصابی جایی که مادربزرگ درش را می‌کوبد نیست. مادربزرگ خورش لوبیا می‌پزد، چون شوهرش به زودی از سر کار می‌آید و خورش لوبیا غذای موردعلاقهٔ او است.

از وقتی پاهایش درد می‌کند خریدهایش را همسایه‌ها انجام می‌دهند. ترجیح می‌دهد آندره پلیس خوش‌تیپ روبه‌رو را برای خرید بفرستد. او مثل بقیهٔ پلیس‌ها فاسد نیست، یک بار امیر کوستوریتسا را متوقف کرده بود و در جواب سؤالِ «اصلا می‌دونی من کی هستم؟» گفته بود: «گواهینامه و مدارک ماشین لطفا. آن‌جا حتما نوشته شده.»

باوجوداینکه افسر بازنشستهٔ طبقهٔ چهارم همیشه برای انجام خرید تعارف می‌کند، هیچ‌وقت از او نخواسته بود برایش این کار را بکند. مادربزرگ از این نظامی ریشوی قدیمی خوشش نمی‌آید. به‌علاوه پلیس همیشه چیزهای کوچکی برایش می‌آورد و با مهربانی برای خوردن قهوه می‌ماند.

گاهی مادربزرگ تعجب می‌کند که این همه سرباز یک‌باره کجا غیب شدند. او جنگ را در خانه تجربه کرده بود. جنگ جهانی دوم را در استانیشِواچ، دهکدهٔ بچگی‌هایش، و جنگ بوسنی را در ویشه‌گراد.

مادربزرگم تنها سفر بزرگش را اوایل سال ۲۰۰۰ برای دیدار با پسر و عروسش، پدر و مادر من، به آمریکا انجام داد؛ جایی که بعد از رد اجازهٔ اقامت در آلمان به آن مهاجرت کرده بودند.

پرواز مادربزرگ قرار بود ساعت هشت شب بنشیند اما پنج بعدازظهر فرود می‌آمد. درحالی‌که خیلی زود و بی‌خبر مقابل در خانه ایستاده بود، به والدین حیرت‌زده‌ام گفت «چقدر باید منتظر می‌موندم؟»، یک اسلاو رنگ پریده چمدان‌هایش را آورده بود. آن‌ها منظورشان را از طریق ریشهٔ اسلاو زبان‌هایشان به هم فهمانده بودند. مادربزرگ از مرد اسلاو خواسته بود برای خوردن قهوه داخل بیاید، اما مرد اسلاو گفته بود وقت ندارد و با عجله خداحافظی کرده بود.

سال ۱۹۴۴ سربازهای نیروی مسلح آلمان به استانیشِواچ آمدند. سال ۱۹۴۴ مادربزرگ دوازه ساله بود.

«مامانی، ورودشون رو یادته؟»

«بیشتر مخفیانه اومدن. قایمکی از همه طرف وارد شدن.»

«ترسیده بودی؟»

«همه ترسیده بودن. آلمانی‌ها ترسیده بودن و برای همین مخفیانه اون اطراف بودن. ما ترسیده بودیم، چون مخفیانه اون دوروبر بودن، همه ماجرا رو می‌دونستن. همه از همدیگه ترسیده بودن و این من رو می‌ترسوند.

ما درحالی‌که دستامون رو سرمون بود از خونه‌ها خارج می‌شدیم و آلمانیا درحالی‌که دستاشون رو اسلحه بود وارد خونه‌ها می‌شدن.

اما چون تو خونه‌ها کسی آمادهٔ شلیک کردن نبود و اصولا کسی توانایی شلیک نداشت، اسلحه‌هاشون رو موقت کنار گذاشتن. چون گرمشون بود و تو یونیفرم مثل خوک عرق می‌ریختن، به اونا آب می‌دادیم اما اونا ترجیح می‌دادن از قمقمه‌هاشون آب بخورن.»

به جز دربارهٔ آب، دوباره فقط قبل از فرا رسیدن شب با هم صحبت می‌کردند. سربازها باید جایی می‌خوابیدند. درکش راحت بود، و ازآنجاکه درکش راحت بود ترس همه کمی کمتر شد. حیوانات می‌توانستند خیلی راحت از طویله‌ای به طویلهٔ دیگر منتقل شوند، اما بوی گندشان باقی می‌ماند.

شب اول هیچ‌کس خوب نخوابید. شب دوم هم همین‌طور. با هر شستشوی صبحگاهی که می‌توانستند انجام دهند، بدون آن‌که بغل‌دستی کسی از درخت آویزان شده یا یکی در خواب چاقو خورده باشد، خوابیدن راحت‌تر می‌شد و کلاه‌خودهای آهنی را کنار می‌گذاشتند.

زاگورکا می‌دانست سربازها در کدام خانه جلوی اجاق با بالاتنهٔ عریان کز کرده و یکدیگر را تسلی می‌دادند. مادربزرگ خواهرش را تا آن‌جا همراهی می‌کرد. زاگورکا پرس‌وجو می‌کرد ببیند آیا خلبانی بینشان حضور دارد یا نه. او تصمیم داشت اگر حرکت کنند با یک خلبان برود. هیچ‌کس خلبان نبود. زاگورکا ناامید و کمی عصبانی بود. سربازها هم به نوعی ناامید شدند، احتمالا همگی دوست داشتند خلبان بودند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۳۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۱۶ صفحه

حجم

۴۳۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۱۶ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان