کتاب ترانسرفینگ واقعیت (جلد اول، فضای تقدیر)
معرفی کتاب ترانسرفینگ واقعیت (جلد اول، فضای تقدیر)
کتاب ترانسرفینگ واقعیت (جلد اول، فضای تقدیر) نوشتهٔ ودیم زیلاند و ترجمهٔ محمدجواد محبی است. انتشارات کلید آموزش این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب ترانسرفینگ واقعیت (جلد اول، فضای تقدیر)
کتاب ترانسرفینگ واقعیت (جلد اول، فضای تقدیر) جلد اول از مجموعه ترانسرفینگ واقعیت مقدمهای بر فلسفه و تکنیکهای ترانسرفینگ شناخته میشود. زیلاند در این کتاب، دیدگاهی نو دربارهٔ ساختار واقعیت و چگونگی تعامل انسان با آن ارائه میدهد. او با بهکارگیری اصطلاحات خاص خود، مانند فضا و پاندولها، به خواننده میآموزد که چگونه با آگاهی بر نیروهای مؤثر بر زندگی، میتواند مسیر سرنوشت خود را تغییر دهد. زیلاند در فضای تقدیر ادعا میکند که واقعیت، متغیر و قابل تغییر است و ما به عنوان موجودات انسانی، توانایی این را داریم که با کنترل افکار و احساساتمان، بر خطوط احتمالی واقعیت تأثیر بگذاریم. او بر اهمیت نیت در شکلدهی به واقعیت تأکید میکند و نشان میدهد که چگونه با تمرکز بر اهداف و رها کردن وابستگیها، میتوانیم به خواستههای خود دست یابیم. کتاب به بررسی مفهوم پاندولها (نیروهای مخرب و کنترلکننده) میپردازد و روشهایی را برای رهایی از تأثیر آنها ارائه میدهد. محمدجواد محبی در ترجمهی خود، با دقت و روانی خاص، مفاهیم پیچیده زیلاند را به زبانی قابل فهم برای مخاطب فارسی زبان منتقل کرده است. فضای تقدیر نه تنها یک کتاب نظری است، بلکه راهنمایی عملی برای کسانی است که میخواهند زندگی آگاهانهتری داشته باشند و بر سرنوشت خود کنترل بیشتری داشته باشند. این جلد اول، مبنایی برای درک بهتر سایر جلدهای مجموعه ترانسرفینگ است و برای کسانی که به دنبال رشد شخصی و خودشناسی هستند، بسیار ارزشمند و روشنگر خواهد بود.
خواندن کتاب ترانسرفینگ واقعیت (جلد اول، فضای تقدیر) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران موفقیت و خودیاری پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ترانسرفینگ واقعیت (جلد اول، فضای تقدیر)
«از کی سیگار برای من یک باید شده است؟ سیگار آن هم با شکم خالی و دهان تلخ صبحگاهی؟
گذشتهها، زمانی که اهل رفیق بازی و پارتی رفتن بودم، سیگار برای من لذتبخش بود. نمادی از پرستیژ و مد و آزادی.
اما جشنها تمام شدند و روزهای بارانی و خاکستری جای آنها را گرفتند. روزهایی که همیشه با مسائل و مشکلات گره خوردهاند. و هر بار این مسائل را با سیگار دود کرده و از آنها فرار میکنم.
دود سیگار وارد چشمانم شد و سوزاند. با دست چشمم را مالیدم. از همه چیز خسته شده بودم. و ناگهان، انگار که افکارم طنین انداز شده بود، شاخهای از درخت غان، که به شکل نامشخصی خم شده بود، برگشت و محکم به صورتم خورد. در این صبح سرد واقعاً دردناک بود. لعنتی!
با عصبانیت شاخه را شکستم. شاخه آویزان به درخت تاب میخورد. مثل سر عروسکهای که روی داشبورد ماشینها گذاشته میشود. انگار به من زبان درازی میکرد که قادر به تغییر چیزی در دنیا نیستم. با ناراحتی به راه خودم ادامه دادم.
هر بار که با دنیا سر جنگ دارم، در ابتدا کمی امیدوارم میکند. اما به محض اینکه دو سه پله بالاتر میروم، دوباره و محکمتر پوزهام را به خاک میمالد. تنها در فیلمهای سینمایی است که قهرمانان به سمت اهداف خود رفته و تمام موانع را از سر راه خود برمیدارند. در زندگی واقعی از این خبرها نیست.
شاید زندگی شبیه رولت است. شاید بار اول، دوم و یا حتی سوم برنده شوی. خودت را قهرمان بپنداری و فکر کنی که به دهان دنیا افسار زدهای اما در نهایت همه چیز را خواهی باخت. تو هیچ چیز نیستی به جز غازی که برای کریسمس پروار میشود تا کباب شده و در میان رقص و آواز خورده شود. بله غاز عزیز، اشتباه کردی و این جشن به خاطر تو نبود.
با این افکار غصهدار به ساحل رسیدم. دریا آرام بود و امواج ریزی خودشان را به ساحل میرساندند. دریای ترسناک نیز باد سرد و مرطوبی را به سمت من روانه کرده بود. مرغان دریایی چاق، در گوشهای از ساحل جمع شده و سرگرم خوردن لاشهای بودند. چشمان آنها سرد و خالی بود. انگار که دنیای من در چشمان آنها بازتاب پیدا کرده بود.
ولگردی سرگرم جمعکردن بطریهای خالی در ساحل بود. زیرلب به او گفتم که اینجا چه میکنی؟ گورت را گم کن. میخواهم تنها باشم.
نه، انگار که به سمت من میآمد. حتماً گدا بود. بهتر بود به خانه برگردم. خدایا، یکلحظه هم آرامش ندارم. خیلی خسته هستم. همیشه خستهام حتی زمانی که استراحت میکنم. انگار که در یک قفس زندانی شدهام.
همیشه در انتظار روزی بودم که همه چیز تغییر کرده و دوران جدیدی در زندگی من آغاز شود و بتوانم از زندگی لذت ببرم. اما این آینده کی قرار بود از راه برسد؟ همیشه منتظر بودم؛ اما خبری از آینده نبود. مانند همیشه باید صبحانهای بیمزه و تکراری خورده و خودم را به دست شغلی خستهکننده میسپردم. شغلی که باید خودم را وقف آن میکردم تا نتیجه مورد نظر فرد دیگری را خلق کنم و روز دیگری بدون هدف میگذشت.
با صدای خش خش ستارههای صبحگاهی بیدار شدم
چه خواب ترسناکی بود؟
انگار که بخشی از زندگی گذشته به سویم برگشته بود. خدا را شکر که تنها یک خواب بود. خیالم راحت شد و به خودم کش و قوس دادم. مثل گربهام که روی تختش لم داده بود. حرکت گوشهای او نشان میداد که از حضور من آگاه است. صدایی میگفت بلند شو و آماده پیادهروی شو. امروز سفارش یک روز آفتابی داده بودم و بنابراین برنامهام، رفتن به سمت دریا بود.
راه از میان جنگل عبور میکرد. صدای خش خش ستارگان صبحگاهی در سر و صدای پرندهها گم میشد. در آنجا، در میان شکوفهها مردی با صدای بلند تبلیغ اجناسش را میکرد. چطور فردی به این کوچکی میتوانست اینقدر بلند داد بزند؟»
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۷ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۷ صفحه