کتاب برف جنوب
معرفی کتاب برف جنوب
کتاب برف جنوب نوشتهٔ زهرا ولی بهاروند است. نشر سخن نو این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب برف جنوب
کتاب برف جنوب داستان جنایی و معمایی به قلم زهرا ولی بهاروند است که انتشارات سخن نو آن را منشر کرده است. این کتاب داستان نوجوانی را روایت میکند که با صحنهٔ قتل مادرش مواجه میشود. نویسنده این کتاب را در دوازده فصل نوشته است:
- آرام باش؛
- حوصله کن؛
- آبهای زودگذر؛
- هیچ فصلی را نخواهند دید؛
- از ریگهای ته جویبار شنیدهام!
- مهم نیست که مرا؛
- از ملاقات ماه و گفتوگوی باران؛
- بازداشتهاند؛
- من برای رسیدن به آرامش؛
- تنها به تکرار اسم تو؛
- بسنده خواهم کرد...
- حالا آرام باش؛
خواندن کتاب برف جنوب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب برف جنوب
«این را پرسید، به آرامی و با لحنی که حسرتش را میشد دستچین کرد. گفت و نگاهش را دوخت به زن سیوچندسالهی مقابلش که موهای نسکافهای روشن داشت و یک رژلب مات، تنها آرایش چهرهی مغمومش بود.
ــ سخت بود. همیشه سختتر از شروع، تموم کردنه.
زن، بعد از گفتن این حرفها، دستش را به لبهی فنجان کوچک قهوهای کشید که در دست داشت. نگاهش را دور داد در فضای اطرافشان و روی میزهای چوبی خالی دورشان مکث کرد.
لبخند تلخی زد و گفت:
ــ کی فکرش رو میکرد بعد از کلی سال، این موقع و این شکلی، همدیگه رو ببینیم؟
مَرد، با خیرگی نگاهش کرد؛ به چشمهایش، به موهایش، به لبهایش. بعد از مکثی کوتاه، لبخند نیمبندی زد و گفت:
ــ سفید کردی دختر رضازرگر.
زن، آهسته خندید. تکیهاش را به پشتی صندلیاش داد و نفس سنگینش را رها کرد. بازدمش، شبیه یک آه طولانی بود. با غمی که در صدایش قابل حس کردن بود، گفت:
ــ هنوزم وقتی این شکلی صدام میزنی...
بهیکباره صدایش خاموش شد و مرد مقابلش، با تمنا پرسید:
ــ هنوزم؟
زن، موهایش را پشت گوش زد. «هنوزم» خود را ادامه نداد و در عوض گفت:
ــ بابام میگفت پسری که نتونه از زرگری من یه تیکه طلا بخره، واسه دخترم شوهر نمیشه.
با بغض خندید و جایی مابین کوتهفکری رضازرگر و چشمهای غمگین مَردی که آن طرف میز و روبهرویش نشسته بود، ادامه داد:
ــ من رو داد به یکی که میتونست اون زرگری رو بخره؛ ولی هیچوقت نتونست واسه لبام، خنده بخره. آخه میدونی...؟
زل زد به چشمهای روشن مَرد و غمگینتر از قبل، ادامه داد:
ــ خنده که خریدنی نیست. زندگی که خریدنی نیست. عشق، اونم خریدنی نیست!
مَرد، تمام تعلقات جهان را به فراموشی سپرد و دوباره پرسید:
ــ هنوزم؟
زن، تمام جرئتش را جمع کرد و حوالی چهلسالگی، تبدیل شد به همان دختر نوجوان که دلش برای شاگرد طلافروشی پدرش رفته بود. همان دخترکی که بعد از تمام شدن مدرسه و کلاسهای فرسایشی کنکور، راهش را کج میکرد به سمت بازار طلافروشها و مغازهی پدرش، بلکه بتواند شاگرد سبزهی پدرش را ببیند و دل ببندد به لبخندهای نمکینش.»
n>»حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۵۲۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۵۲۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب بدی نبود.یک کتاب با تم عاشقانه-انتقامی. که انتقامش هم همچین انتقام نبود. لحجه ای که هرمز تو کتاب حرف میزد متعلق به خوزستان هست نه بندر لنگه!!!!!!!!!!!!!!!!خیلی باگ بدی بود.