کتاب خفته در خون
معرفی کتاب خفته در خون
کتاب خفته در خون نوشتهٔ جمعی از نویسندگان است. نشر خودنویس این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب خفته در خون
کتاب خفته در خون مجموعهای ارزشمند دربارهٔ زندگی یارمحمدخان کرمانشاهی است. مردی که جانانه در مقابل زور و ظلم ایستاد و جنگید؛ یارمحمدخان کرمانشاهی مردی است عاشقپیشه و مجاهد. این مجموعه شامل داستانهایی است که هر یک را نویسندهای روایت میکند. این داستانها از دل جوانان کرمانشاهی جوشیده و روایت شده است.
خواندن کتاب خفته در خون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خفته در خون
«البت فرمانفرما بختش گرفته بود که میان راه سنندج و کرماشان نخورد به پست یارممدخان وگرنه فقط ما سه نفر میدانیم که چه بلایی سرش میآمد. شک ندارم تمام سوراخهای بدنش را با سرب داغ زوزتپان میکرد. ما چند نبرد را در رکابش شمشیر زدیم و تیر انداختیم. بعد بهخاطر یک خواستنی ناچیز بینمان سیاه شد. یارممد میگفت:
«حق ندارید بهجنازهها دستبرد بزنید.»
هرچه گفتیم خان کوتاه بیا؛ نیامد که نیامد. ساروخان گفت:
«خان! این تعزیهخوانیها همهاش قصّه است. فرداروز که مشروطه هم مستقر شود باز یکی میشود شاه و یکی میشود وزیر و بقیه هم باید نوکری بکنند.»
جواب شنید:
«فالخوانی موقوف یاغی.»
ساروخان گفت:
«خان، کم زیر علمِ آزادی سینه بزن. بعد که ورق برگردد خودت را میگذارند زندانبانی کنی و دهن این و آن را ببندی!»
یارممدخان یکلحظه ایستاد و دهنۀ اسب را کشید. اسب کرنش کرد و لحظهای روی دو پا ایستاد. سردار چشم برید بهچشم ساروخان و تف انداخت زمین. بعد به قهر و کینه گفت:
«همینحالا قشونت را بردار و بزن بهچاک...»
سارو میخواست چیزی بگوید که سردار دوباره تف انداخت زمین. عرق نشست بهپیشانی سارو. انتظار چنین حرفی را از یک همقطار نداشت. سارو انتظار نداشت یک خودی همولایتی اینطوری درشت بگوید و عذرمان را بخواهد. از همان میانههای راه تبریز بود که ساروخان رفت با قشون اتمامحجّت کرد و خوب هم سنگ روی یخ شد؛ چون فقط من و کریمخان از قشون دعوتش را لبیک گفتیم. یارممدخان لحظهای نگاهم کرد و گفت:
«اینها به مال مردم طمع کردهاند تو چه؟ تو که طرّار نبودی!»
هیچ نتوانستم بگویم. سر پایین انداختم و از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم. یک ماهی طول کشید تا برسیم کرماشان. سارو همان اوّل کار، تمام نقشههای یارممدخان و داشتههایشان و نفرات و ادواتشان را برد دارالحکومه و اماننامه گرفتیم. بعد چند بار آمدند پِیمان و ازمان سؤالهایی پرسیدند. نیتمان که برایشان مسجّل شد، گفتند بمانید دم دست دارالحکومه تا وقتش برسد. دیشب آمدند دنبالمان و گفتند وقت معامله است. سه تفنگ به ما دادند و قدری خرج و باروت و همین مخبر را هم فرستادند همراهمان باشد. آمدیم که ثابت کنیم نیتمان خیر است؛ اما این بار برای آخرینبار. بعد هرکس میرود پی کار و کردار خودش. خبرچینهای فرمانفرما اطلاع دقیق دادهاند که یارممدخان بهحتم از همین راستۀ کلوچهپزها رد میشود. هیچکس قرار نیست درگیر شود و تنها یک نفر مسئول شلیک است. آنهم من هستم. همان دیشب قرار شد من بزنمش. ساروخان گفت:
«دستبهتیر من بهتر است و چون قصد درگیری نداریم یک نفر باید به حوصله و دقّت کَلَک خانِ مشروطهچی را بکند.»
از هماندم که کشتن سردار را به گردن من گذاشتند یکبند دارم به خاطراتم با او گریز میزنم. خان یکسره به لباس رزم است و سوار بر اسب بلندقد و کشیدهاش در پیشگاهم رژه میرود. مدام نهیب میزند که بیا و میان اینها نمان... کاش میشد یکجوری فرار میکردم؛ ولی هیچ روزنهای نیست. باید بمانیم و وعده را تمام کنیم. کریمخان میگفت:
«یکلحظه است. میروی قراول و چشمت را میبندی و ماشه را میچکانی. صدای تیر را که شنیدی بیآنکه چشم باز کنی برمیگردی و میروی سمت کفترخانه. بعد هم یک بطر عرق سر میکشی و همهچیز را فراموش میکنی.»
اما سارو میگفت:
«مثل مرد چشم ببُر توی صورتش و بزنش. بزن این نانجیب مادربهخطا را...»
ماندهام میان این دو شمر و سردار مجاهد. بلند میشوم و با تفنگ میروم طرف باجههای نور و داخل بازار را دید میزنم. راسته کلوچهپزها خلوت است؛ ولی چند نفر از حجرهدارها آمدهاند و باحوصله مشغول چیدن طبقها شدهاند. انگارنهانگار که شهر را از چپ و راست، حکومتیها و مشروطهچیها گرفتهاند. ساروخان لم داده به کنگرهای کوچک و دارد آسمان را نگاه میکند و با دست چیزی را شماره میکند. چیزی که معلوم نیست کجاست. مخبر دست از نوشتن برداشته و قدم میزند. کریمخان دراین مدت، کولبهکول تا انتهای حجرهها رفته و مدام خودش را میدزدد و مسیرها را تفتیش میکند. شهر غرق در سکوت است و از چهارسو دود سیاهی راه بازکرده به آسمان. کریمخان مثل عکاسباشیها سرش را در حفرهای فروکرده و بازارچه را دید میزند. دوباره از سوراخ باجه، صحن را نگاه میکنم. حجرهدارها پای بساط نشستهاند و منتظرند کسی از راه برسد و طلسم را بشکند. یارممدخان از این بازار که رد کند میرسد به دارالحکومه و کلک فرمانفرما و دولت و تاج و رواق شاهی کنده میشود؛ اما مشروط بهاینکه از این بازار رد کند... صدای فیکه میآید به گوشم.
دوباره تکرار میکند و بند دلم پاره میشود. این صدای فیکههای کریمخان است. سر بلند میکنم و دوردست را خیره میشوم. دست به کلاه گرفته و مثل اسب دارد میتازد سمت ما. غلط نکنم یارممدخان را دیده. ساروخان و مخبرالدوله افتادهاند به جنبوجوش و تفنگها را میآورند پای گنبد بزرگ. ساروخان تفنگم را از دستم میقاپد و خزانهاش را نگاه میکند که ببیند پر است یا نه. بعد دوباره میدهدش دستم. خوبنقشهای کشیدهاند. نشانهگیریام را بهانه کردند و زدن سردار را انداختند گردنم که فرداروز هرچه پیش آمد پایم بند باشد و دستم آغشته. من قاتل یارمحمدخان هستم. چه دولت مستقر شود چه مشروطه، من قاتل سردار مجاهدم. کریمخان نفسزنان خودش را به ما میرساند و با صدای خفه داد میزند:
«خودش بود. یاغی آمد.»
سارو میگوید:
«آماده باشید که شاهماهی به تور است.»
بعد میآید نزدیکم، شانههایم را سفت میفشرد و بغلم میکند. میگوید:
«نجاتمان بده اخوی.»
لرز میرود به جانم. لولۀ تفنگ را از باجه رد میکنم و منتظر میمانم. آن سه نفر هم شانهبهشانۀ من هرکدام از سوراخی سر فرو برده و نگاه میکنند. کمکم صدای پا میآید. چندین نفرند. انگار که فوج پیادهای باشند و از فتح بازمیگردند. صدای گامهاشان رعشه انداخته به بازار. حجرهدارها قیام میکنند. دو نفر جلوتر از بقیهاند. قطار چرمی بستهاند و تفنگها را حمایل کردهاند. بعد ناگهان چهرۀ سردار بر یکیشان ظهور میکند. قلدر و مصمم قدم میزند. کمر به فتح دارالحکومه بسته و چیزی نمانده تا خیمۀ فرمانفرما؛ شاید همهاش دویست گام دیگر. سارو مثل کفتار گرسنه، خفه میغرّد:
«چه میکنی پدرسگ؟ بجنب. بزنش.»
نگاهش میکنم و تف میاندازم زمین. همانطور که سردار مجاهد انداخت. گلنگدن را میکشم. سردار و رفیقش بهچند قدمی صحن بزرگ رسیدهاند. چشمهای تیلهای سردار هویدا میشود. برق میزنند. انگار مرا دیده باشند. صدایش در گوشم جان میگیرد. میگوید با اینها نمان... باید میان رؤیاهای خودم و رؤیاهای این ملّت یکی را انتخاب کنم. نشانه میگیرم و بیهیچ معطّلی شلیک میکنم. یک بار ماشه را میچکانم و صدا مثل زوزۀ گرگ میپیچد میان پستوهای بازار. دود همهجا را برمیدارد. دود باروت آبی و غلیظ میشود.
سارو فریاد میکشد:
«خطا زدی پدرسگ. خطا زدی حرمله.»
دیگر چیزی نمیدانم و نمیبینم. بلوایی میشود. چند تیر شلیک میشود؛ بعد تنها صدای زوزۀ گرگ است و جیغ کفتارها...»
حجم
۸۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۸۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
نظرات کاربران
داستان های کتاب بسیار جذاب و خواندنی هستند. شخصیت های مشترک و زاویه دیدهای مختلف باعث برتری کتاب نسبت به مجموعه داستانهای دیگر شده است.