کتاب بهشت مسموم
معرفی کتاب بهشت مسموم
کتاب بهشت مسموم نوشتهٔ منیژه جانقلی را انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده است. این کتاب در قالب داستان به روایت بمباران شیمیایی سردشت در طول جنگ تحمیلی میپردازد.
درباره کتاب بهشت مسموم
دوران ۸سالهٔ جنگ ایران و عراق با تمام سختیها و تلخیهایی که بر جسم و روح مردم ایران وارد کرد و لطمات جدی به زیربناهای اقتصادی کشور، محمل روایتها و داستانهای بسیاری از شجاعت و دلیری مردمان این سرزمین است. یکی از فجایع غمبار در طول جنگ تحمیلی، بمباران شیمیایی سردشت بود که جانهای بیگناه بسیاری را پرپر و عوارض شدیدی در نسلهای بعد به جا گذاشت. کتاب بهشت مسموم در قالب داستان به روایت این واقعه میپردازد.
خواندن کتاب بهشت مسموم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران بهویژه تاریخ جنگ و نیز دوستداران ادبیات داستانی از خواندن این کتاب سود خواهند برد.
بخشی از کتاب بهشت مسموم
«دلش میخواست پیش برود و به چشمهای روژین نگاه کند. نگاه به نگاهش بدوزد؛ حتی شده ملتمسانه و عاشقوار سرشار از دلباختگی و شیفتگی آنقدر نگاه کند تا دختر مجبور بشود سرش را بالا بگیرد و نگاه به نگاهش بدوزد و راز یک عشق پنهانی را از دلش بیرون بکشد و کشف کند چشم در چشمش بدوزد و بگوید که او هم در تمام این مدت به او فکر کرده است شبانهروزش را با فکر او سر کرده است. تمام لحظاتش را فقط به یاد او و دیدار او سر به بالین گذاشته است. این فکر درست از همان لحظهای که روژین را در راهروی بیمارستان دیده بود، به سرش افتاده بود. درست زمانی که او از اتاق دکتر بیرون آمده بود و داشت به سمت داروخانه میرفت همان لحظهای که فکر کرده بود باید برای یک بار هم شده راز دلش را بیرون بریزد و از عشق حقیقیاش بگوید، عشق سربهمهری که یک سال آزگار خواب را از چشمانش ربوده بود. اما شرم اجازه نمیداد بر زبان جاری شود. حیایی درونی در درونش شعله کشیده بود و مثل گذشتهها مانع از بروز عشق میشد. انگار کسی ترسی را به جانش ریخته بود و وادارش می کرد تا سراغ دختر نرود، حالش را نپرسد نگاه به چهرهٔ پریشان دختر نیندازد و با تمام انرژی و توانش حال عشقش را نپرسد. نگوید برای چی به بیمارستان آمده؟ ترس از افتادن درد و بیماری به جان معشوق پای رفتنش را سست کرده بود. میدانست این رسم عاشقی است. اینکه از احوالات معشوقت باخبر باشی به نظرش محال بود عاشق باشی و ببینی معشوقت دردی به جانش افتاده و بیتفاوت از کنارش بگذری محال بود بیتفاوت بایستی و فقط از دور تماشا کنی تلاش کرد در خود توانی مضاعف ایجاد کند. پاهای سستش را به حرکت در بیاورد و بر شرمی که مثل همیشه در درونش لانه کرده بود، پیروز بشود. او قصد بدی نداشت فقط میخواست طبق حکم اسلام با ازدواج دینش را کامل کند و چه کسی بهتر از روژین که در همان نگاه اول قلبش را تسخیر کرده بود جلو رفت درست مثل مجنونی که لیلیاش را گم کرده باشد. سرگشته و پریشان راهرو را پشت سر گذاشت. از جلوی داروخانه هم گذشت از پشت دیوارهٔ شیشهای به داخل نگاه کرد اما کسی نبود. وقتی خواست از راهروی بیمارستان بیرون برود پای چپش لای پای راستش پیچید و کم مانده بود زمین بخورد. نگذاشت زمین بخورد دستش را به دیوار راهرو گرفت و تعادلش را حفظ کرد باید خودش را هم کنترل میکرد، باید احساساتش را هم کنترل میکرد میدانست سخت است اما شدنی بود. برای همین گامهایش را آهستهتر کرد دوست نداشت همکاری او را در این وضعیت ببیند. هنوز به انتهای راهرو نرسیده بود که نسیمی صورتش را نوازش داد. جابهجایی باد را در پشت سرش حس کرد. صدای گامهای آهستهٔ کسی را هم شنید.»
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه