کتاب دختری به نام باران
معرفی کتاب دختری به نام باران
کتاب دختری به نام باران نوشتهٔ علیرضا رضوانی است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
خواندن کتاب دختری به نام باران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختری به نام باران
«مهآلود، سرد، تاریک. دانههای ریز برف صورتم را خراش میاندازند. مسیر مبهم است و محو. راهرفتنم به اختیارم نیست؛ انگار که خودم را به دست باد سپردهام و چه بیمحابا به اینطرف و آنطرف سوقم میدهد. کسی انگار صدایم میزند. بهزحمت سرم را برای یافتن صدا میچرخانم. شدت طوفان و ذرات معلق برف در هوا بیشتر میشود. تمام توانم را برای یافتن صدا میگذارم، ولی نه؛ نیست. صدا از کجاست؟ نوری در دوردست نگاهم را به سمت خود میکشاند. ذرهای نور در تاریکی مطلق، کورسوی امید است. اصلاً خود معجزه است. هرچه نفس دارم برای رسیدن میگذارم. قدمهای ممتد سریعی که حالا جذب نقطه نورانی شدهاند. صورتی که به پهنا روی شنهای سرد و نوکتیز کشیده میشود. نوری که محو شد.
باران
صدا در جایجای سرم میپیچد. سرم گیج میرود. بوی خون مشامم را پر میکند. قطرههای سرد و سرخ روی گونههایم جاری میشود. زبانی که یخ زده است. صدایی که بیجواب میماند. بدن نیمهجانی که زمین را در آغوش گرفته. بارانی که نای نفسکشیدن ندارد.
انگار
با صدای مامان از خواب بیدار میشوم «باران بلند شو دیرت نشه!»
بیدارم مامان، بیدارم؟ آره. مثل اینکه بیدار شدم. شاید هم خوابم هنوز. هیچوقت نشد که بفهمم چرا آدم خواب میبیند؟ کدام خواب واقعی است؟ کدام نیست. اصلاً تعبیر دارد یا نه؟ شاید زندگی هم یک خواب باشد. خوابی دورودراز؛ شاید هم نزدیک. یک روزی این خواب هم به پایان میرسد.
شیر آب را باز میکنم. مشت پر از آب را روی صورتم میریزم. زندگی را به صورتم میپاشم. خشکش نمیکنم. دوست دارم زندگی را روی پوستم احساس کنم. خودم را درون آیینه میبینم، زل میزنم توی چشمهای خودم. نگاهم به موهای گرهخوردهام گره میخورد، کمی مرتبشان میکنم.
سلام مامانجونی صبحت به خیر.
مینشینم سر سفره. نمیدانم اشتها دارم یا نه. بههرحال؛ یک تکه نان برمیدارم. پنیر را با چاقوی قرمز که گلهای سفید روی آن روییده و انتهای دستهاش ترک برداشته روی نان سنگک کنجدی تازه پهن میکنم. یک قلپ چای مینوشم و لقمه را در دهانم میگذارم، باز صدا در گوشم میپیچد.
صدای تیکتیک ساعت سکوت خانه را به هم زده، صدای ناگهانی زیپ کیف دیگر صدای سکوت را درمیآورد. وسایلم را داخل کیفم میگذارم؛ کلاسور، چند ورق کاغذ، جامدادی و ماشینحساب مهندسی، کتاب (نظریه اساسی مدارها و شبکهها) را دستم میگیرم و کیف را در دست دیگر. میخواهم توازنشان حفظ شود! کاش حفظ توازن همهچیز به این راحتی بود.
در حیاط را با دستی که کیف را گرفتهام باز میکنم. کوچه خلوت است. انگار همه خواباند. شاید هم من هنوز بیدار نشدهام. گویی هیچکس در این شهر زندگی نمیکند. با همان دست در را میبندم.
ایستگاه اتوبوس اما شلوغ است. هزاران کلمه که در هوا میپیچد و معلوم نیست کدام پرده گوش را هدف گرفته است. هرچند ترکشهایش همه را زخمی میکند. اکثراً دانشجو هستند. سوار میشوم. جا برای نشستن نیست. کتاب را داخل کیف میگذارم. کیف را یک دستم میگیرم و دست دیگرم میله عمودی کنار درب اتوبوس را میگیرد. اتوبوس با تکانهای ممتد شروع به حرکت میکند.
دخترم
با هیجان و واهمه به دنبال صدا میگردم. صدا متعلق به پیرزنی است شصت هفتاد ساله با چهرهای مهربان و یک عینک تهاستکانی به چشم.
بله مادر جان؟»
حجم
۷۵۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
حجم
۷۵۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه