کتاب شیطان در پیراهن آبی
معرفی کتاب شیطان در پیراهن آبی
کتاب شیطان در پیراهن آبی نوشتهٔ والتر موزلی و ترجمهٔ رکسانا صنم یار است. انتشارات علمی و فرهنگی این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی ۳۱ فصل که داستانی جنایی را روایت میکند.
درباره کتاب شیطان در پیراهن آبی
کتاب شیطان در پیراهن آبی که اولین اثر والتر موزلی، نویسندهٔ مشهور آفریقایی - آمریکایی است، توانست پرفروشترین عنوان نیویورک تایمز را از آن خود کند. این کتاب که در فهرست ۱۰۰ رمان جنایی برتر جهان قرار دارد، در ژانر کارآگاهی نوشته شده است و داستان «ایزی رالینز»، سرباز سابق جنگ جهانی دوم را بیان میکند. او در جستوجوی کار است و در این میان به یک پیشنهاد کاری عجیب برمیخورد و با قبول آن، ناخواسته وارد داستانی جنایی میشود. داستان کتاب «شیطان در پیراهن آبی» خواننده را با خود به خیابانهای لسآنجلس در سال ۱۹۴۸ میلادی میبرد؛ زمانی که جنگ جهانی دوم بهتازگی پایان یافته و ناامنی، فساد و جنایت در لسآنجلس بیداد میکند. ایزی رالینز جوانی سیاهپوست است که بهتازگی از جنگ جهانی بازگشته و خیلی زود از کارش نیز اخراج شده است. او در یک بار، واقع در جنوب لسآنجلس، مردی با چشمهای بیرنگ را ملاقات میکند. در ادامهٔ داستان، مرد به او پیشنهاد میدهد که در ازای دریافت پول، بهدنبال یک زن فرانسوی زیبا به نام «دافنه مونت» بگردد و او را برایش بیابد. ایزی میپذیرد و نمیداند که پذیرش این پیشنهاد قرار است زندگی او را زیرورو کند. چه اتفاقاتی برای ایزی رالینز میافتد؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب شیطان در پیراهن آبی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی جنایی و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شیطان در پیراهن آبی
«دافنه به او تف انداخت و آلبرایت گلویش را گرفت: «اگه اون پول را پیدا نکنم شک نکن با لذت میکشمت دختر.»
دوست دارم خودم را به عنوان مردی عاقل در نظر بگیرم، اما گاهی وقتها فقط از روی احساسات عمل میکنم. وقتی دیدم آن مرد سفید دافنه را خفه میکرد، آرام پنجره را باز کردم و خزیدم توی اتاق. هفتتیر بهدست آنجا ایستاده بودم، اما دویت آلبرایت قبل از اینکه بتوانم رویش اسلحه بکشم حضورم را حس کرد. دختر را جلویش گرفت و سریع چرخید. وقتی مرا دید دافنه را به سمتی پرت کرد و پرید پشت کاناپه. خواستم شلیک کنم، اما همان لحظه جاپی از در پشتی دررَفت. این اتفاق حواسم را پرت کرد و در یک لحظه تردید، پنجرهٔ پشت سرم خرد شد و صدایی وحشتناک مثل شلیک توپ آمد. همین که پریدم پشت مبل، دیدم دویت آلبرایت هفتتیرش را بیرون کشیده بود. دو تیر دیگر به پشت آن مبل بزرگ شلیک شد. اگر به موقع کنار نرفته بودم و نخوابیده بودم روی زمین، مرا زده بود. صدای گریهٔ دافنه را میشنیدم اما کاری از دستم برنمیآمد. ترسم از این بود که جاپی از یک طرف، سر برسد و مرا از پشت بگیرد. بنابراین خودم را به گوشهای کشیدم و امیدوار بودم هم از دید آلبرایت مخفی باشم و هم در موقعیتی باشم که اگر جاپی از پنجره سر میرسید او را ببینم.
دویت صدا زد: «ایزی؟»
هیچی نگفتم. دیگر صدایی نیامد. فقط سکوت بود. دو سه دقیقه صبر کردم. جاپی پشت پنجره ظاهر نشد. این موضوع نگرانم کرد و فکر کردم از چه راه دیگری ممکن بود بیاید، اما همین طور که به اطراف نگاه میکردم، صدایی شنیدم. انگار دویت آلبرایت تکان خورد و جابهجا شد. صدای خفهای آمد و مبل به عقب افتاد. یک چراغ را از پشت انداخته بود. چراغ خرد شد و به همان جا، که انتظار داشتم آلبرایت باشد، شلیک کردم؛ اما دیدم دویت چند قدم دورتر ایستاده است. آن هفتتیر را به سمت من گرفته بود. صدای شلیک و صدای دیگری شنیدم. چیزی که تقریباً غیر ممکن به نظر میرسید. دویت آلبرایت با خشم غرید: «ها؟»
بعد موش را دیدم. از هفتتیری که در دستش بود، دود بلند میشد. از همان دری که جاپی باز کرده بود، وارد اتاق شده بود. تیرهای بیشتری شلیک شد. دافنه جیغ میزد. پریدم تا با بدنم بپوشانمش و از او محافظت کنم. خردههای چوب از در و دیوار میپرید و دیدم آلبرایت خودش را از پنجرهای در طرف دیگر اتاق به بیرون پرت کرد. موش او را هدف گرفت اما اسلحهاش شلیک نکرد. فحش داد و انداختش پایین و هفتتیری کوچکتر از جیبش درآورد. به سمت پنجره دوید، اما همان لحظه شنیدم موتور کادیلاک روشن شد و قبل از اینکه بتواند تیر دوم را خالی کند، چرخهایش در جادهٔ خاکی غلتیدند و دور شدند.»
حجم
۱۸۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۵۴ صفحه
حجم
۱۸۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۵۴ صفحه