دانلود و خرید کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم عارفه سلیمانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم اثر عارفه سلیمانی

کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم

انتشارات:نشر چهره مهر
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم

کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم نوشتهٔ عارفه سلیمانی است. نشر چهره مهر این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم

کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم حاوی یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر و ایرانی است. عنوان هشت داستان این مجموعه عبارت است از «خانه‌های خالی»، «یکتا»، «به من نگاه کن»، «آینهٔ دق»، «رانده و مانده»، «آقا جان»، «زخم» و «من فقط یک آدم تشنه بودم».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب من فقط یک آدم تشنه بودم

«پدر به دختر نگاه‌کرد. دختر را آشفته دید. تنها دخترش را آشفته دید. همان بود، همان که توی عکس سه‌درچهار کودکی‌اش لبخند می‌زد. عکسی که تا همیشه توی کیف پول پدر ماند. دختر توی عکس لبخند می‌زد. پدر هرگز نتوانست در مخیله‌اش این واقعیت را جا بدهد که دختر دیگر نمی‌خندد. همان‌طور که دیگر شال بنفش سر نمی‌کند.

تصورات پدر محدود و فلج شده بود؛ گاه فکر می‌کرد فقط یک نفر در دنیا شال بنفش سر می‌کند! همیشه وقتی کیف پول را باز می‌کرد نجواکنان می‌گفت: «این شال به صورت سبزه‌ت میاد.»

«همینجا بمون. بالاخره یک لقمه نون...»

و درست همان لحظه که داشت این کلمات را ادا می‌کرد، حس کرد دارد لال می‌شود. همانطور که عضلات پدر ذره‌ذره آب می‌شد، دختر جوان‌تر می‌شد. جوان‌تر و رمنده‌تر. جوان‌تر و تشنه‌تر. و پدر در دریای خاطراتی که با دختر ساخته بود غرق می‌شد. غرق می‌شد و تازه می‌فهمید که این دریا نه کران دارد نه ناجی!

«کاش هرگز به زندگیم نمی‌آمدی.»

دختر هر شب به خانه برمی‌گشت. اما این قانون را هیچ‌گاه کسی وضع نکرده و کسی نقض نکرده‌بود. این قانون نانوشته را می‌شد خیلی راحت لگدمال کرد. خیلی راحت!

دختر شبانه گورها را یکی‌یکی رد می‌کرد. چاره‌ای نداشت، تنها میانبر همین راه بود. یک راه خفقان‌آور که از نگرانی پدر می‌کاست حتی به اندازهٔ چند دقیقه.

بعد از گورستان مدرسهٔ شبانه‌روزی بود. دختر گام برمی‌داشت، گام برمی‌داشت، گام برمی‌داشت، گام‌های بلند و بی‌وقفه.

نبش کوچه چراغ‌های یک مسافرخانهٔ فکسنی خاموش و روشن می‌شد «مهمان‌پذیر افروز.»

دختر خم کوچه را به‌شتاب رد می‌کرد و می‌دوید. چند قدم آخر را می‌دوید چون ضمیرش همیشه آزرده بود و ترس داشت. ترسِ اینکه پشت درِ اتاق هیکل دمر افتادهٔ پدر را ببیند، هیکل موجودی در آستانه احتضار.

دختر ماکارونی پخته بود. سبزی‌خوردن هم خریده بود. پدر قاشقِ پُر را به دهان نزدیک می‌کرد، چند ثانیه نگه می‌داشت، نگاهی به قاشق می‌انداخت، دستش را پایین می‌آورد و ناگهان متوجه می‌شد تمامی راه‌ها بن‌بست است و باید دوباره قاشق را به دهان ببرد؛ می‌جوید. شور بود. شوری عرق دختر می‌چربید به طعم گوشت چرخکرده و می‌رفت لای دندان‌های پدر. بعد از یک شام دو نفرهٔ ساکت، پدر درمی‌ماند که خدایش را شکر کند یا مثل شب‌های دیگر پتو را تا چانه بالا بکشد و مردد شود:

«کفر نگو احمق!»

صبح یک روز به یک ابزارفروشی رفت و طناب خرید.

یک شب شرجی در انتظار بود؛ همه چیز آماده بود برای ابتلا به تشنج. تبی شدید می‌آمد و آنها را آنقدر می‌لرزاند، آنقدر می‌سوزاند که پدر به آتشی که برای ابراهیم گلستان شده بود، حسادت کند:

«هان خدا مگر ما آدم نبودیم؟»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۳۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۴۱,۵۰۰
تومان