کتاب سرخدوست ها
معرفی کتاب سرخدوست ها
کتاب سرخدوست ها نوشتهٔ فریدریکه کرتسن و ترجمهٔ عباسعلی صالحی است. انتشارات گابه این رمان معاصر آلمانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب سرخدوست ها
کتاب سرخدوست ها (پارتیزانهای کوچک از لورکوزن) [Indiander] حاوی یک رمان معاصر و آلمانی است که با یادنوشتهای برای عباس کیارستمی همراه شده است. این رمان شما را با کودکی آشنا و همراه میکند که علاوهبر مقاومتش در برابر درستنویسیها و بهکاربردن انواع تخیلات زبانیاش، گاه حروف و واژهها و عباراتی کودکانه از شکل درستِ واژههای اصلی در زبان (آلمانی) میآفریند یا مدام تمرینِ مشق میکند. گفته شده است که فریدریکه کرتسن در این رمان، گاه رئالیسمی شاعرانه دارد و گاه سویههایی ناتورالیستی. برخی توصیفاتِ شاعرانهاش فضایی شاعرانه را روی کاغذ مینشاند و جملههایش را گاه قطعهقطعه کرده و همهٔ این قطعات در کنار یکدیگر ضرباهنگ خاصی را در متن پدید میآورند؛ بههمراه نظام نشانهگذاری خاصی که در متن به کار بسته است. در سرتاسر متن کتاب حاضر، چیدمان خاصی از جملهها یا تکجملهها به چشمتان میخورد. این رمان ۲۸ فصل دارد.
خواندن کتاب سرخدوست ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آلمان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره فریدریکه کرتسن
فریدریکه کرتسن، متولد ۱۹۵۶ در لورکوزن در آلمان است. تحصیلاتش در رشتههای جامعهشناسی و قومشناسی بوده و بهعنوان دراماتورژ در مرکز تئاتر مونیخ سابقهٔ فعالیت هنری داشته است. در کنار نویسندگی، بهعنوان منتقد ادبی، مقالهنویس، جستارنویس و استاد ادبیات فعالیت داشته و از سال ۱۹۹۶ گردانندهٔ بخش نویسندگی دانشگاه ETH زوریخ بوده است. از جمله جوایز ادبی او میتوان به دریافتِ جایزه برای نگارش کتاب سال از شورای هنر سوئیس در سالهای ۱۹۹۵ و ۲۰۰۳ میلادی، جایزهٔ ادبی سوئیس در سال ۲۰۱۸ و جایزه برای نگارش کتاب سال از هیئت ادبی شهر بازل در سوئیس اشاره کرد. او از نویسندگان آلمان و سوئیس به شمار میرود. رمان «سرخدوست ها» (Indiander) اثر او است.
بخشی از کتاب سرخدوست ها
«وقتی مادربزرگم مرد، من دیگر بچه نیستم.
سالها تعجبزدهام که آخر هر جا دیگران یک پا برای رفتن دارند، خب من هم یکی دارم. حتی پای دیگری هم دارم و آنها در خدمتم هستند. مثلاً برای دویدن. اما نه آنقدر سریع. پیش از هر چیز موقعِ جشنوارههای مسابقات ورزشی نوجوانان. من نفرِ آخر میشوم. شلوار ورزشی قرمزی میپوشم که تا سینهام میتوانم بالا بکشمش. آنها که زمانِ مسابقه را میگیرند، دست نگه میدارند تا من از راه برسم.
بازوها هم همراهم هستند و آنچه که باید، میکنند. فقط در درس ورزش اینطوری نیست، که در این درس، بازوهای دیگران آنها را تا سبد بارفیکس بالا میکشاند. بازوهایشان اول از همه خودشان را دنبال میکشند، بعد هم هیکلهایشان را که به بازوهایشان است، آخرِ سر هم پاهایشان، و دیگر کل بدن یک دختر به بالا دورِ تیرک پیچ و تاب میخورد، که دورِ میله حتی یکبار دیگر هم میچرخد، بعد پایین میپرد و با بازوهای گشوده آزاد و رهاست. من بیتوان کناری آویزانم، با بازوهایی دراز که کوتاهتر هم نمیشوند، جلوی رفت و آمدِ بازیکنان را سد میکنم. مدتی بیشتر آویزان میمانم. هیچ چیز مرا بالا نمیکشد. تا اینکه فقط ممکن است رها کنم و دست بکشم.
یکبار خانم معلمِ ورزش روی چیزی که اسمش خرک است و سفت و پُر و کشیده در سالن ورزش گذاشتهاندش، تُف میکند. او قسمتِ جلوی خرک تف کرد. آب دهانش را خواست به خیال من بیاندازد و من هم در راهش آمدم.
موهایم را باید برای درسِ شنا کوتاه کنم، در غیر اینصورت سرما میخورم. موهایم حالا کوتاه دورِ سرم که کوچکتر شده، ریخته. وقتی که باید از قسمتِ کمعمقِ استخرِ شنا به قسمتِ عمیقترش جایمان را عوض کنیم، پایم روی حاشیهٔ کفِ استخر سُر میخورد و نزدیک است غرق شوم. از تختهٔ شیرجهٔ یکمتری هم نمیپرم. من پالتوی پشمی قرمزی میپوشم با دکمههای اژدهای طلایی. مادرم میگوید: بالاخره یک پالتوی گرم داری. پالتویم خیلی بزرگ و سفت و خشک است به بدنم و تنم را میخورد. کیف مدرسهام که به پشتم با خود میکشانمش، کیفدستیِ مردانهای است که آقای ریمنِ کفاش دوخت و دوزش کرده که هر کسی میتواند آن را ببیند. مادرم میگوید: دیگر چنبریراهرفتنت چشمگیر شده. کفِ پاهایم پینه بسته. جوری راه میروم که انگار کفشهای پاشنهبلند پوشیدهام. عصرها باید پینههای پاهایم را در آبِ صابون خیس و نرم کنم. مادرم میگوید: مایع ظرفشویی هم به کار میآید. پینهها از بین نمیروند. پزشک مجبور است مرا محکم ببندد، که برای اینکار تسمههای چرمی از زیرِ میز بیرون میکشد و آنوقت شروع میکند پینهها را از پایم بچیند. پزشک میگوید: در سن و سالِ بچهها اینکار ممکن است. قبل از اینکار، پایم را با یخ بیحس میکند که از آن هیچ چیزی حس نکنم. من به شکم روی میز دراز کشیدهام، بازوها و لنگهایم محکم بسته است. سرم را تا جایی که ممکن است، میچرخانم و دکتر را با چاقویی کج و کوله و قلابیشکل میبینم که تویِ پاشنهٔ پاهایم را خالی میکند. انگار که میخواست مثل برشِ لینولیوم، تکهای را ببرّد.»
حجم
۱۷۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۰۶ صفحه
حجم
۱۷۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۰۶ صفحه