کتاب لواسان تا کانی مانگا
معرفی کتاب لواسان تا کانی مانگا
کتاب الکترونیکی «لواسان تا کانی مانگا» اثری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است و در انتشارات شهید ابراهیم هادی چاپ شده است. لواسان تا کانی مانگا دربردارندهٔ زندگینامه و خاطرات سردار شهید مهدی خندان است. نویسندگان کتاب با استفاده از شواهد و منابع مختلف تلاش کردهاند تصویری شفاف از شخصیت و فعالیتهای شهید خندان ارائه دهند.
درباره کتاب لواسان تا کانی مانگا
کتاب لواسان تا کانی مانگا تلاش میکند با روایت سالشمار زندگی، شرح مبارزات شهید مهدی خندان در جنگ تحمیلی و صحبت دربارهٔ مسلک و عقاید او، ما را با این سردار شهید بیشتر آشنا کند. شهید مهدی خندان از سنین پایین به تفکر و تحقیق در موضوعات سیاسی و دینی میپرداخت و همواره در جستوجوی راه و روشی بود که او را به مسیر درست تر هدایت کند. او آیتاللّه بهشتی را الگو و اسوهٔ خود میدانست. سردا شهید مهدی خندان در سال ۱۳۵۷ تظاهرات دانشآموزی به راه انداخت و مدرسه را تعطیل کرد. برخی معلمها از روی دلسوزی میگفتند سرت را به باد میدهی. او که مشغول فعالیتهای انقلابی بود در سحرگاه ۱۲ بهمن سال ۱۳۵۷ از خانه رفت و تا چند روز کسی از او خبر نداشت. او پس از پیروزی انقلاب به فعالیتهای انقلابی در لواسان پرداخت. در سال ۱۳۵۸ و در ایام بهار به حزب جمهوری اسلامی پیوست. در همین سال همزمان سال آخر دبیرستان و مشغول فعالیت سیاسی بود و از هر فرصتی برای بحث با طرفداران گروهکها نیز استفاده میکرد. شهید خندان کتابخانهٔ روستا را نیز در همین سال راهاندازی کرد. او در سال ۱۳۵۹ و در ایام بهار به جهاد سازندگی پیوست و با شروع جنگ و سپس با پایان دوره راهی جنوب شد. کتاب لواسان تا کانی مانگا به شرح این فعالیتها و سایر جنبههای زندگی این شهید میپردازد.
کتاب لواسان تا کانی مانگا را به چه کسانی پیشنهاد میدهیم
این کتاب به دوستداران مطالعهٔ زندگینامهٔ شهدا پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب لواسان تا کانی مانگا
«پدر مهدی میگوید: «از موقعی که خداوند این بچه را به ما داد، برکت و نعمت خارقالعادهای به خانوادهٔ ما وارد شد. آن سال، من علاوه بر کشاورزی، در سدّ لتیان هم کار میکردم. زمستان همان سال، قرار شد مهدی را بیمه کنم. ششماهه بود و وقتی عکس شش ماهگی او را تحویل بیمه دادم، متصدی آنجا فکر کرد مهدی پنجساله است.»
همه عوامل محیطی و تربیتی دست به دست هم دادند تا این کودک را به سمت تقدیری بکشانند که در آسمان برایش رقم زده شده. از این رو، هر روز که از دوران طفولیتش سپری میشد، نشانی به نشانهای بزرگی او افزوده میشد. روزی از روزها مهدی خردسال که بیشتر از سه سال نداشت، به سختی بیمار شد، شدت بیماری چنان بود که کودک به حال اغما افتاد!
مریضی مهدی خیلی سخت شد، راه دور و درازی را باید میرفتیم تا از چشمه آب خوردن بیاوریم.
رفتم آب بیاورم. وقتی رفتم، پدرش بالای سرش نشسته بود، اما بعد از رفتن من، حال مهدی بدتر شد. پدرش، وقتی این حال را دید، دست و پای بچه را رو به قبله کرد! گویی عمر این بچه به دنیا نبود.
پدر مهدی تنها کاری که کرد، این بود که دستها را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: یا قمر بنیهاشم (ع)، یا بابالحوائج (ع)، من این بچه را از شما میخواهم. این بچه نوکری برای شماست.
خدایا اگر مصلحت و صلاح توست، تو را به دستهای قلمشدهٔ ابوالفضل (ع) قسم میدهم که بچهام را به من برگردانی.
همینطور که پدرش ناله و زاری میکرد، من از راه رسیدم. پدرش هنوز داشت دعا میکرد و میگفت: من نذر میکنم که این پسر هفت سال در محرم برای شما سقایی کند. من جلو رفتم و خوب نگاه کردم. با تعجب دیدم پدرش مشغول دعاست اما، مهدی مُرده! فریاد زدم و شروع کردم به گریه.»
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه