کتاب مصطفای خدا
معرفی کتاب مصطفای خدا
کتاب مصطفای خدا نوشتهٔ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است. انتشارات شهید ابراهیم هادی این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی زندگینامه و خاطرات شهید «مصطفی ردانیپور».
درباره کتاب مصطفای خدا
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی در کتاب مصطفای خدا زندگینامه و خاطرات شهید «مصطفی ردانیپور» را روایت کرده است. مصطفی ردانیپور اول فروردین سال ۱۳۳۷، در شهر اصفهان به دنیا آمد. پدرش از راه کارگری و مادرش از طریق قالیبافی مخارج زندگی را تأمین میکرد. مصطفی ردانیپور سال اول طلبگی را در اصفهان و حدود شش سال در مدرسه حقانی قم به تحصیل علوم دینی پرداخت. او با استفاده از فرصتها برای تبلیغ به مناطق محروم کهگیلویه و بویراحمد و یاسوج سفر کرد. او از جمله نیروهایی بود که در جبهههای کردستان فعالیت داشت. شهید ردانی پور ۲۵ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد و دو هفته پس از ازدواجش یعنی ۱۵ مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقهء حاج عمران پیرانشهر (تپهٔ برهانی) در حالی که فرماندهی لشگر امام حسین (ع) را به عهده داشت، طی عملیات والفجر دو بر اثر اصابت تیر به جمجمهاش به شهادت رسید.
خواندن کتاب مصطفای خدا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعه زندگینامهٔ شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مصطفای خدا
«شب قبل از آن، چند نیروی اطلاعات در کمین عراقیها گرفتار شده بودند. برای همین از فرماندهی اعلام شد که همهٔ یگانها برگردید!!
چهرهها تغییر کرد! همه ناراحت بودند. میگفتند ما تا اینجا با سختی آمدیم. چرا حمله نکنیم!؟ برخی حاضر به بازگشت نبودند.
مصطفی با نیروها صحبت کرد. گفت: ما مأمور به انجام وظیفه هستیم. باید مطیع مسئولان بالاتر باشیم. او با سخنان خود همه را آمادهٔ بازگشت کرد. درست همان لحظه یکی از بچههای تخریب با مین منوّر برخورد کرد! منطقه مثل روز روشن شد. اما دشمن عکسالعملی نشان نداد!
خیلی سخت بود. اما با هر وضعیتی بود به اردوگاه لشکر در منطقه دالپَری برگشتیم. روحیهها خراب. همه خسته و ناامید و ...
عصر فردا دوباره اعلام شد که آمادهٔ حرکت شوید. همه نیروها و حتی فرماندهان گردانها اظهار نارضایتی کردند. میگفتند: خستهایم. این همه پیادهروی توان ما را گرفته.
از سویی مسئولان سپاه تأکید داشتند که هر چه زودتر حرکت کنید، چون یگانهای دیگر منتظر حملهٔ شما هستند.
شرایط بدی بود. فرماندهان گردانها همراهی نمیکردند. وضعیت بدی بود. نمیدانستیم چه کنیم.
من فهمیدم مشکل چگونه حل میشود! اینجا حضور مصطفی و سخنرانیهای آتشین او لازم بود. او هم قبول کرد. با هر سختی بود همهٔ نیروها را جمع کردیم.
از کربلا گفت. از مصائبی که اهل بیت ۸ کشیدهاند. از خون شهدا. از استقامت دوستان شهید ما در چزابه و آبادان و ... .
بعد هم از وضعیت صدام در منطقه گفت. اینکه جنگ به روزهای اوج خود رسیده و باید عاشورایی بجنگیم. اینکه ما باید تابع فرماندهان و تابع ولایت باشیم و ... .
آنقدر شور و حال بچهها تغییر کرد که همه با توانی مضاعف حرکت کردند. دوباره بعد از راهپیمایی طولانی به همان نقطهٔ دیشب رسیدیم. ساعت دوازده شب بود و روز اول سال.
عملیات تا دقایقی دیگر آغاز میشود. اما از رفت و آمد بچههای تخریب میشد فهمید که مشکلی پیش آمده!
آنها میگفتند: ما پشت میدان مین قرار داریم! دشمن در آنسوی میدان مین آماده و منتظر ماست! بعد از اتفاق دیشب عراقیها حسابی حساس شدهاند.
ماهها شناسایی در این منطقه صورت گرفته. اما الان شرایط فرق کرده. ممکن است به هیچ کدام از اهداف نرسیم!
حسین و دیگر فرماندهان مضطرب و ناراحت بودند. یعنی چه باید کرد!؟»
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۲٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه