کتاب مرگ نویسنده
معرفی کتاب مرگ نویسنده
کتاب مرگ نویسنده نوشتهٔ وحید اسلام زاده است. انتشارات اندیشه احسان این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی ۱۹ داستان کوتاه با مضامین اجتماعی.
درباره کتاب مرگ نویسنده
کتاب مرگ نویسنده شامل ۱۹ داستان کوتاه است. این اثر در سال ۱۳۹۸ برای نخستینبار منتشر شده است. وحید اسلام زاده، نویسندهٔ این اثر در مقدمهٔ کتاب، چگونگی نگارش این مجموعه داستان را شرح میدهد و بیان میکند که خواننده در این اثر با داستانهایی از یک نویسندهٔ جامعهشناسیخوانده روبهرو میشود. عنوان برخی از داستانهای این کتاب عبارت است از «عیدی مادربزرگ»، «دخترکی در کتابفروشی»، «پایان، در یک روز بهاری»، «به دنبال یک ناشر»، «بمباران»، «سایه روشن» و «جان و تن».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب مرگ نویسنده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرگ نویسنده
«پنداری ضربه محکمی به سرم خورده باشد گیج و منگ از زمین بلند شدم. نمیتوانستم تمرکز کنم که بفهمم چه اتفاقی افتاده است. درِ اتومبیل باز بود و من بیرون از آن به سردردی شدید گرفتار. شاید از اتومبیل پرت شده باشم بیرون، اما چگونه و چرا؟ اینجا در این بیابان من چگونه از اتومبیل پرت شدم بیرون؟ چرا سرم درد میکند؟ هیچی یادم نمیآید. وسط بیابانی هستم که معلوم نیست کجاست، و من اصلاً اینجا چهکار میکنم. سرم را با دوتا دستم فشار میدهم تا شاید کمی از دردش کم شود. چشمانم بهسختی باز میشوند. لنگانلنگان به سمت اتومبیل میروم. پشت فرمان نشسته و سعی میکنم استارت بزنم. اما اتومبیل هیچ واکنشی نشان نمیدهد. هرچه سعی کردم کمتر نتیجه گرفتم. با عصبانیت تمام کوبیدم روی فرمان اتومبیل و با خود گفتم: «این دیگه چیه که وقتی گرفتاری، اون از تو گرفتارتر هستش». به اطرافم نگاه کردم، این چه صدایی است که در این بیابان پخش میشود. در بیابانی که فقط خورشید سوزان بر خاک آن میتابد و هیچ رحمی هم ندارد این صدا از کجا میآید. اینجا جایی است که تنها جان از جاندار میگیرند، حقیقتاً این صدای کدامین جاندار است. مگر آنکه از غیر جاندار نیز صدایی درآید. تا جاندار نباشد از بیجان صدایی درنمیآید.
صدا چیزی شبیه صدای ناقوس کلیسا میمانست که پنداری از خیلی دورها نواخته میشد. اما دقیقاً هم به آن شبیه نبود. طنین خاصی داشت. هرچه دقت میکردم نمیتوانستم بفهمم صدا از کدام طرف است. صدا از همه طرف میآمد. آیا میتوانم به مرکز صدا نزدیک شوم. شاید راه نجات و رهایم از این بیابانِ خشک و بیآبوعلف مرکز آن صدا باشد. اما اینجا تا چشم کار میکند خاکی است مسطح، تا چشم کار میکند افق دوردست است و آسمانی آبی با خورشیدی سوزان تر از همیشه. اینجا هیچ رحمی وجود ندارد، تا جانداری جان داشته باشد. اینجا بیابان بیجانان است. پس من چرا به اینجا آمدم. این بیابان قطره آبی برای زندگی به کسی نمیبخشد. در چه اعماقی باید بیابم قطرهای آب.
شدیداً احساس تشنگی میکنم. به لبانم دست میزنم از خشکی ترکخوردهاند. گلویم خشکشده و نفس کشیدن برایم سخت است. شاید آب بتواند زندگی مجددی برای من باشد. رهایی من درگرو تلاشی است که برای یافتن آب دارم. همانجایی که ایستاده بود را شروع به کَندن میکنم. مشت اولی که برمیدارم شنهای روان دیگر جایش را پر میکنند. باید چند برابر تلاش کنم تا بتوانم به عمقی برسم. از شدت گرما و فعالیت حسابی عرق کرده و نفسنفس میزنم. تا کمر به عمق زمین فرورفتهام. اما تا کجا باید ادامه دهم تا به نتیجهای برسم. آیا امید به نتیجه مرا به ادامه تلاش وامیدارد، یا بیهودگی تلاشم، از ادامه راه بازم میدارد. تا کجا میتوانم با این دستان، زمین را بِکَنم تا به آبی برسم. آیا در ذات این صحرای خشک، آبی وجود دارد که من به آن برسم؟
خسته شده و از نفس افتادم. سعی کردم از نیمچه چالهای که ساخته بودم بیرون بیایم. از چاله دور شدم و بدون جهتی شروع به راه رفتن کردم. فکر آب و عمیقتر نمودن چاله مجبورم کرد که به عقب نگاه کنم، چالهای که کنده بودم نبود. برگشتم، اما از چاله هیچ خبری نبود. همه جا یکدست بود، اما حتی یک دقیقه هم نمیشود که از چاله دور شده بودم. این بیابان هیچ رحمی ندارد. این بیابان بیسروته همه طرفها و جهتهایش شبیه هم هستند. پنداری خورشید هرلحظه داغتر میشود. تجربهام میگوید که لباسهایم را درنیاورم چون آنوقت خورشید تمامی بدنم را میسوزاند. نمیدانم کدام طرف راهی هست که حداقل به آبادی کوچک و مختصری برسد. حتی اگر تپهای بود آن را هدف قرار میدادم، اما هیچی نبود. زمینی کاملاً مسطح و از خاکی خشک پوشیده. لحظهای احساس کردم خواب میبینم، اما صدا هنوز هست. صدای ناقوس کلیسا. ناخودآگاه و دفعتاً به سمت چپ خود دویدم. اما دویدن نیز کاری سخت بود. شنها آنقدر نرم و روان بودند که بهسختی میشد در آنها راه رفت، چه رسد به دویدن. صلاح دیدم به سمت اتومبیل برگردم. اما آن را نمیدیدم. نمیدانم این چند ساعت از اتومبیل چقدر دور شده بودم. آیا اصلاً میتوانستم پیداش کنم. اما مثلاینکه یکدفعه ظاهر شده باشد، اتومبیل مشکی و کاملاً مدرنم را دیدم. وسیلهای که الآن نهتنها به دردم نمیخورد، بلکه این بود که مرا به این بیابان کشانده بود.»
حجم
۱۸۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
حجم
۱۸۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه