کتاب دهکده آدمخواران
معرفی کتاب دهکده آدمخواران
کتاب الکترونیکی دهکده آدمخواران نوشتۀ ژان تولی و ترجمۀ زینب سادات موسوی معلم است و انتشارات یمنا آن را منتشر کرده است. کتاب دهکده آدمخواران، دربارۀ مردی است که با وجود آن که مردم دهکدهاش به او و خانوادهاش علاقۀ زیادی دارند، به دلیل قحطی، گرسنگی، بیسوادی و اطلاعات ناکافی از وقایع رخ داده دچار توهم توطئه شده و او را متهم به جاسوسی میکنند.
درباره کتاب دهکده آدمخواران
در اواسط قرن نوزدهم، فرانسه درست برعکس همسایهٔ شرقیاش پروس، دچار بحرانهای شدیدی شده بود. در آن دوران پروس خیال فتح سرزمینهای اطرافش را در سر میپروراند؛ چیزی که باعث شد تا در نهایت فرانسه و پروس در مقابل هم قرار گیرند و نبردی نابرابر را آغاز کنند.
داستان دهکده آدمخواران بر اساس واقعهای هولناک در سالهای جنگ میان فرانسه و پروس نوشته شده و در دهکدهای در جنوب غربی فرانسه رخداده است. قصه حکایتی هولناک از جنگی غیرقابلتوصیف است؛ جنگی که شکست مفتضحانهٔ ناپلئون سوم و فروپاشی پاریس را به دنبال داشت.
داستان این رمان از جایی شروع میشود که یک اشرافزادهٔ وان برای گذراندن تعطیلات به روستا سفر میکند. در این داستان ژان تولی با مهارتی خارقالعاده توانسته مردمانی را به تصویر بکشد که گذشته را از یاد بردهاند و فقط میخواهند خشم و حرص خود را نسبت به شرایط زندگیشان بر سر متهم احتمالی خالی کنند.
کل داستان این کتاب تنها روایتگر چند ساعت از دورانی غیرقابلوصف است، عدهای از مردم روستا در کنار هم قرار گرفتند تا یکی از همسایگان خود را مورد ضرب و شتم قرار دهند، زجرکش و مثله کنند و در نهایت بسوزانند، پسر جوانی که همۀ آنها بزرگشدن و قد کشیدنش را دیدهاند، اما به دلیل توهم بیپایهواساس توطئه، او را جاسوس پروسی میدانند.
در این کتاب شما علاوه بر قدمگذاشتن در دل تاریخی مخوف، با تصویری تکاندهنده از واقعهای هولناک روبهرو میشوید. جامعهای که قحطی و شکست، خشن و بیرحمشان کرده و فقر و تنگدستی باعث شده تا ارزشهای انسانی را کنار بگذارند.
خواندن کتاب دهکده آدمخواران را به چه کسانی پیشنهاد میکنید
این کتاب برای علاقهمندان به رمانهای تاریخی و ترسناک مناسب است.
بخشی از کتاب دهکده آدمخواران
«مرد جوان کرکرهی پنجرهی اتاقش را باز کرد. پردههای ململ از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقهی بالای یک عمارت قرن هفدهمی بود. چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشهای از منطقهی لیموزن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشت تا افق گستردهی پیش رویش درختان بلوط پراکنده بودند. پشت سرش، ساعت بالای بخاری هیزمی، رأس ساعت سیزده، یک بار به صدا درآمد.
«این چه وقت بیدار شدن است؟ ناسلامتی تازه معاون شهردار بوساک شدهای. موقعی که من شهردار بودم خیلی زودتر از اینها بلند میشدم.»
صدا از باغ بود: صدایی ژرف و پرطنین که از زیر یک درخت شاه بلوط کهن سال میآمد.
«داشتم وسایلم را جمع میکردم که به نیزون ببرم، پدر.»
مادر از زیر سایهی درخت گفت «اَمِدی، سربهسر پسرمان نگذار. نگاهش کن، دست کم لباسش را پوشیده و حاضر شده.»
زن خودش را باد زد و ادامه داد «آلن جان! با این لباسهای نو چه قدر قشنگ شدهای. راستی یادت نرود کلاه حصیریت را برداری. بیرون جهنم است.»
آلن کلاه حصیریش را از روی میز برداشت و پایین رفت. راه پله بوی تند واکس میداد. چکمههای چرم و نرمِ جلا خوردهاش کنار پلکان بود. گل میخ کج پاشنهی کفشش نشان از لنگیِ مختصر و راه رفتنی شل و ول میداد. فرشینهای پوسیده و مندرس بر دیوارِ سرسرا آویخته بود. آلن لحظهای رو به روی تابلو نقاشیای ایستاد که تصویری از بازار و میدانِ روستایی خالی از سکنه در آن نقش بسته بود....»
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه