دانلود و خرید کتاب شیطان کوچولوی مهربان پی یر گریپاری ترجمه آریا نوری
تصویر جلد کتاب شیطان کوچولوی مهربان

کتاب شیطان کوچولوی مهربان

ویراستار:سمیرا امیری
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شیطان کوچولوی مهربان

کتاب شیطان کوچولوی مهربان نوشتهٔ پی یر گریپاری و ترجمهٔ آریا نوری و ویراستهٔ سمیرا امیری است. کتاب کوله پشتی این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این مجموعه داستان کوتاه برای کودکان نوشته شده است.

درباره کتاب شیطان کوچولوی مهربان

کتاب شیطان کوچولوی مهربان (و چند داستان کوتاه دیگر از خیابان بروکا) حاوی شش داستان کوتاه برای کودکان است؛ «ماجرای عاشقانهٔ سیب‌زمینی»، «خانهٔ عمو پیر»، «شاهزاده بلوب و پری دریایی»، «خوک کوچولوی ناقلا»، «بدشانس» و «شیطان کوچولوی مهربان». می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب شیطان کوچولوی مهربان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این مجموعه داستان کوتاه را به همهٔ کودکان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شیطان کوچولوی مهربان

«در یکی از روستاهای فرانسه، دو برادر زندگی می‌کردند. یکی از آنها فقیر و دیگری ثروتمند بود. برادر ثروتمند مجرد و برادر فقیر متأهل بود. برادر ثروتمند از سود پول‌هایش زندگی می‌کرد و اصلاً کار نمی‌کرد. برادر فقیر کشاورز بود و در خانه‌ای زندگی می‌کرد که صاحب زمین کشاورزی در اختیار او و همسرش قرار داده بود. برادر ثروتمند خانهٔ بسیار بزرگی داشت که نزدیک قبرستان بود و کمتر از یک کیلومتر با روستا فاصله داشت.

برادر فقیر خیلی مهربان بود و همیشه به دیگران کمک می‌کرد. همین هم باعث شده بود همه او را دوست داشته باشند، هرچند که کمی تحقیرش می‌کردند. برادر ثروتمند خشن و تودار و خسیس بود. به همین علت هم با اینکه همه به او احترام می‌گذاشتند، ولی هیچ‌کس دوستش نداشت.

یک روز صبح، کشاورزی که رئیس برادر فقیر بود به او گفت:

«کار زمین تموم شده و پاییز هم داره می‌آد. من هم دیگه پول ندارم که همین‌طوری بدون اینکه کاری کنی بهت بدم. پس لطفاً دست همسرت رو بگیر و از اینجا برو.»

باید چه کار می‌کرد؟ هیچ راهی به ذهنش نمی‌رسید. دست زنش را گرفت و به خانهٔ برادرش رفت.

«رئیسم ما رو بیرون کرده و جا نداریم زندگی کنیم. می‌شه اجازه بدی تا بهار اینجا پیش تو باشیم؟»

برادر ثروتمند اخم کرد. از یک طرف دوست داشت تنها باشد و از طرفی هم نمی‌توانست برادر خودش را راه ندهد. پس از کمی فکر کردن پاسخ داد:

«بسیار خب، می‌تونی بیای پیش من. شما تو اتاق بالا می‌خوابین و من هم تو هال پایین. ولی این رو بدون، اومدنتون شرط داره!»

«چه شرطی؟»

«شب‌ها بعد از شام حق ندارین از اتاقتون بیرون بیاین. درضمن، در دیرترین حالت باید ساعت نُه بخوابین.»

برادر فقیر جواب داد: «باشه، قبوله.»

او همان روز به همراه همسرش به اتاق طبقهٔ بالا رفت.

سه ماه به همین شکل زندگی کردند. همسر برادر فقیر کارهای خانه را می‌کرد و خودش هم برای پیدا کردن کار به روستا می‌رفت. برادر ثروتمند هم جز فکر کردن هیچ کار دیگری انجام نمی‌داد. آنها با هم شام می‌خوردند و پس از جمع کردن میز، برادر فقیر و همسرش به اتاق خود می‌رفتند تا بخوابند. برادر ثروتمند ولی تا دیروقت بیدار می‌ماند.

یک شب همسر برادر فقیر پرسید: «یعنی اون این وقت شب تنهایی داره چی کار می‌کنه؟»

مرد فقیر جواب داد:

«هر کاری که دلش بخواد. بالاخره اینجا خونهٔ خودشه.» ولی همسر او می‌خواست بداند برادرشوهرش دقیقاً داشت چه کار می‌کرد. بنابراین یک شب حوالی ساعت یازده، بدون اینکه کفش به پا کند یا چراغی همراه خودش ببرد، به‌آرامی پایین رفت. درِ هالِ خانه نیمه‌باز بود. جلوتر رفت و برادرشوهرش را دید که پشت میز، جلوی جعبه‌ای فلزی نشسته بود و داشت داخل آن را پر از سکه‌های طلا می‌کرد. زن به طبقهٔ بالا برگشت و به همسرش گفت:

«من می‌دونم برادرت چی کار می‌کنه.»

«چی کار می‌کنه؟»

«سکهٔ طلا جمع می‌کنه و می‌شمره.»

«خب چرا نباید این کار رو بکنه؟ بالاخره پول خودشه.»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۱۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۵۱۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۱۲,۹۰۰
۹,۰۳۰
۳۰%
تومان