کتاب حاکمان سرنوشت
معرفی کتاب حاکمان سرنوشت
کتاب حاکمان سرنوشت نوشتهٔ راس مک دونالد و ترجمهٔ محسن ثلاثی است. انتشارات اندیشه احسان این رمان خارجی را منتشر کرده است.
درباره کتاب حاکمان سرنوشت
راس مک دونالد را کتاب حاکمان سرنوشت در ۳۵ فصل نگاشته است. او این رمان خارجی را اینگونه آغاز کرده است که راوی داستان خواب میمون بیمویی را میبیند که تنها توی یک قفس زندگی میکند. ناراحتی میمون این بود که آدمها همیشه میخواستند وارد قفسش شوند و این قضیه او را عصبانی میکرد. راوی داستان درحالیکه عرق کرده است، از خواب میپرد و متوجه میشود که کسی پشت در است. چه چیزی یا چه کسی پشت در است؟ خواب عجیب شخصیت اصلی داستان چه معنایی دارد؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب حاکمان سرنوشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب حاکمان سرنوشت
«زمانی که کادیلاک داشت وارد شاهراه میشد، نگاهی به چهرهٔ راننده انداختم. دیدن چهرهٔ او مانند مشاهده روح کسی که زمانی میشناختمش، مرا تکان داد. من او را ده سال پیش میشناختم. در آن زمان، او یک پسر درشت اندام، ورزشکار، خوش قیافه و سرشار از انرژی بود. اما چهره پشت فرمان کادیلاک: پوست زردی که روی جمجمه کشیده شده بود و چشمان سیاه کم فروغی آن را روشن میساخت، تنها میتوانست به پدربزرگ آن پسر تعلق داشته باشد. با این همه، چهرهاش را تشخیص داده بودم. او تام ریکا بود.
کادیلاک را که به سمت جنوب میرفت تعقیب کردم. او رانندگی نامتعادلی داشت، به گونهای که در مسیر مستقیم آهسته میراند ولی سر پیچها سرعتش را زیاد میکرد و دائماً از یک خط به خط دیگر منحرف میشد. ناگهان جاده را رها کرد و به طرف حاشیه آن منحرف شد. کادیلاک روی حاشیه خاکی سُر خورد و چراغهای جلویش در آن فضای خاکستری خالی به رقص درآمدند. سپر پشت ماشین به نرده فولادی برخورد کرد و تغییر جهت داد. بعدش دوباره در جهت جاده قرار گرفت و گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، به راهش ادامه داد.
من چسبیده به اتومبیلش حرکت میکردم و سعی میکردم به مغز تام ریکا و اعصاب خرابش نفوذ کرده و برایش رانندگی کنم. همیشه نسبت به این پسره احساس همدلی میکردم. وقتی هجده سالش بود و جوانی قوام نگرفتهاش مایه دردسرش شده بود، سعی کردم او را به راه بیاورم و حتی برایش پادرمیانی هم کردم. خودم هم وقتی یک پسربچه بودم، یک پلیس مسن همین کار را در حق من کرد. متأسفانه من نتوانسته بودم آن طور که حقش بود، به ریکا برسم.
خاطره شکست من تلخ و مبهم بود و با خاطره زنی در آمیخته بود که زمانی با او ازدواج کرده بودم. بعد هر دو خاطره را از ذهنم بیرون راندم.
تام به تدریج اختیار فرمان اتومبیلش را به دست گرفت و بیشتر اوقات توی یک خط میراند. جاده کمی باریک و مارپیچ شده بود. درست در بلندترین نقطه جاده، تابلو نئون قرمزی در مدخل یک پارکینگ خصوصی برق زد: مسافرخانه بوئناویستا.
کادیلاک از زیر تابلو وارد پارکینگ شد. نرسیده به آن تابلو توقف کردم و اتومبیلم را توی حاشیه جاده پارک کردم. مسافرخانه که پایین پارکینگ قرار گرفته بود، از چندین کلبه چسبیده به هم تشکیل میشد. در حدود نیمی از این کلبهها، چراغشان از پشت کرکره روشن بود. بالای در ساختمان اصلی کنار پارک، تابلوی نئون دفتر مسافرخانه روشن بود.
تام اتومبیلش را کنار چندین اتومبیل دیگر پارک کرد، درحالیکه چراغهایش را همچنان روشن گذاشته بود. من ماشینهای دیگر را حائل بین خودم و او کردم. فکر نمیکردم مرا دیده باشد. او به طرف ساختمان اصلی حرکت کرد. تام مثل پیرمردی که خواسته باشد به اتوبوسی که تازه حرکت کرده برسد، شلنگ تخته زنان راه میرفت.
در زیر تابلوی نئون قبل از رسیدن او باز شده بود. یک زن درشت اندام روی سکوی دم در پیدا شده بود. زن مویی طلایی و پوستی به رنگ طلایی تیره تر از مویش داشت و پیراهنی طلایی و جلوباز پوشیده بود. حتی از فاصله دور درخشندگیاش چشم را خیره میساخت، گویی که بدنش را در قالبی فلزی پوشانیده بود تا از گذشت سالیان لطمه نبیند. صدایش نیز زنگی فلزی داشت: «تامی! تا حالا کجا بودی؟» »
حجم
۲۳۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
حجم
۲۳۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه