کتاب اسپلینترسل (جلد اول)
معرفی کتاب اسپلینترسل (جلد اول)
کتاب اسپلینترسل (جلد اول) نوشتهٔ دیوید مایکل و ترجمهٔ هادی امینی است. انتشارات کتابسرای تندیس این رمان آمریکایی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب اسپلینترسل (جلد اول)
کتاب اسپلینترسل (جلد اول) شما را با «سام فیشر» آشنا و همراه میکند؛ فردی که خود را «اسپلینترسل» معرفی میکند. هیچ عملیاتی ساده نیست. هر فردی چالشهای خودش را دارد. راوی این اثر گفته است که نمیتواند همهچیز را طبق برنامه انجام دهد، اما باید مطمئن شود که کارش را نامرئی انجام داده است. اسپلینترسلبودن فقط به همین موضوع بستگی دارد. راوی میگوید که اگر اسپلینترسل هستید، هیچ ردپایی به جا نگذارید. وارد شوید و خارج شوید و تمام. گروهی از راه دور وضعیت او را زیر نظر دارند و از او حمایت میکنند؛ حرفهای هایی که کارشان را خیلی خوب بلد هستند، ولی راوی است که در خط آتش قرار دارد. به هر حرکتی باید آنقدر فکر کند که انگار محل عملیات یک صفحهٔ شطرنج بزرگ است. یک اشتباه کوچک میتواند مرگبار باشد. با او همراه شوید. این رمان ۴۰ فصل دارد.
خواندن کتاب اسپلینترسل (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آمریکایی و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اسپلینترسل (جلد اول)
«فایل مکالمه اصلاح شده بین الطریق و یکی از افرادش را دریافت کردم که عالی بود. کارلی فایل دومی هم با ترجمه انگلیسی برایم فرستاد. آدمهای داخل اشلون سوم واقعاً کارشان را بلدند. بازسازی مکالمه به زبانی که بلد نیستی، واقعاً کار سختی است؛ ولی خوب کارلی سنجان هم یک شاهکار بود. باید اعتراف کنم که او به نظرم جذاب است. او موجودی ظریف و باهوش است. ولی هیچوقت حرکتی به سمتش نکردم. با تمام تمایلات سختگیرانه من درباره زنها، حتماً فکر میکنید رابطه با فردی درون همین سازمان مشکلی ندارد. دستکم او شرایط شغلی من را درک میکند و من فقط به دلیل رابطه، او را به خطر نمیاندازم.
باید در مورد این موضوع فکر کنم.
فعلاً باید هدیه کوچکم را برای آندره زدروک بفرستم. از وجود یک پیراشکی فروشی درست روبروی بانک او در باکو غافلگیر شدم و فهمیدم که آنجا محل خوبی برای نظارت است. یک گوشه میزی گرفتم، صبحانه سفارش دادم، روزنامه خواندم و طوری موقعیت گرفتم که از پنجره بتوانم خیابان را ببینم. ظاهراً پیشخدمتها هم تا وقتی فنجان قهوهام را پر میکردم، اعتراضی به حضور طولانیام نداشتند. بالاخره کمی از ساعت ده گذشته بود که او را دیدم جلوی بانک از خودروی مرسدس پیاده شد. مثل همیشه لباس شیکی به تن داشت، اما وقتی مرسدس رفت، زدروک وارد ساختمان بانک نشد. در عوض برگشت، به سمت من نگاه کرد و از خیابان رد شد تا به پیراشکی فروشی بیاید. لعنتی. خیلی احتمال داشت زدروک بداند من چه شکلیام. حتماً دوربینهای الطریق در اولین بازدید من از دفترش، عکسهای خوبی از من گرفتهاند. ممکن بود الطریق عکسهای من را برای زدروک فرستاده باشد.
بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. درست زمانی که از در رد شدم، زدروک هم وارد مغازه شد. وارد یکی از توالتها شدم و چند دقیقه صبر کردم تا کاملاً مطمئن شوم زدروک خریدش را کرده و خارج شده است. به سمت در رفتم و کمی آن را باز کردم.
لعنتی، به این سمت میآمد! کاری از دستم برنمیآمد و فقط به سمت روشویی رفتم و مشغول شستشوی دستم شدم. در باز شد و زدروک وارد شد. دیدم که پاکت کاغذی پیراشکی را در دست داشت و حریصانه پیراشکی را میبلعید. کنارم ایستاد و معلوم بود منتظر است کار من تمام شود تا بتواند دستهایش را بشوید.
به چشمهایش نگاه نکردم، ولی سری تکان دادم، لبخند زدم و از روشویی فاصله گرفتم. دو تا دستمالکاغذی برداشتم و او هم مشغول به هم مالیدن دستهایش زیر آب شد. حس کردم در آینه به من نگاه میکرد، در واقع به من زل زده بود. باید سریع از اینجا خارج میشدم. دستهایم را خشک کردم و به سمت در دستشویی رفتم.»
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه